🧩 تکّه؛ روایت اربعین | قسمت سوّم
محکم جلویمان ایستاده.
هر دو دستش، مای بارد های مکعبی است.
رد می شوم و "شکرا حبیبی" ای تقدیمش می کنم.
تسلیم نمی شود.
باز چند قدم جلوتر راهمان را می بندد.
تشنه ام نیست.
باز هم با لبخند از کنارش رد می شوم.
کوتاه می آید و می رود پی صید بعدی اش.
من و او، چه نسبتی داریم؟!
هیچ.
شاید، شاید دیگر تا آخر دنیا همدیگر را نبینیم، و اگر هم ببینیم، نخواهیم شناخت.
چه چیز، غریبه ای را که تنها یکبار، در این نقطه جغرافیایی می بینی، اینقدر برایت عزیز می کند؟!
🖋 علی فهیمیان | #الرحیل
#یادداشت
#اربعین
#۱۲
🆔@rasadkhaneh
اربعین امسال عجیب بوی دلتنگی میداد ...
بوی غربت🕯
کنار تک تک قدم ها زائرا و توی لحظه لحظه این پیاده روی جای خالی یک خادم احساس میشد
اینبار به جای « سید ابراهیم » ، تصویر « شهید رئیسی » خودش رو به جاده نجف کربلا رسونده بود 🖤
مظلومیت تو نگاه این مرد موج میزد ؛ حتی در قاب تصاویر و پیکسل و بنر و ...
هنوز باورم نمیشه !!
دلم براش تنگ شده 🥺💔
بغض گلوم رو گرفته ... ):
بیش از این حرفی برای گفتن نیست .
✍#حا_میم
#یادداشت
#اربعین
#۱۴
🆔@rasadkhaneh
🧩 تکّه؛ روایت اربعین | قسمت چهارم
پُری؟! دیگر نمی توانی بخوری؟
کم خورده ای و کلاً می خواهی در این مسیر سَبُک باشی؟!
عصیر پودری طبیعی نما را دوست نداری؟
برنج و لوبیا میلت نمی رود؟
بخواهی نخود آب را از دستش بگیری، عقب می مانی؟
باشد! نگیر! نمان!
ولی سنگ هم نباش!
طوری از کنارش رد نشو که موجودیتش را، حال خوبش را، عشقش به حسین را نادیده بگیری.
در چشمانش نگاه کن.
لبخند بزن.
کمی سرت را تکان بده.
دستت را بالا بیاور.
_ "شکراً حبیبی!"
آفرین!
حالا بهتر شد!
✍ علی فهیمیان | #الرحیل
#یادداشت
#اربعین
#۱۵
🆔@rasadkhaneh
گرد و خاک؛ گردو خاک برخاسته از حرکت زوار، زیر آفتاب گرم مرداد می درخشد و بر چهره ها می نشیند. لابلای مداحی های متنوع عراقی، ضرباهنگ ممتد گام های خسته به گوش می رسد. کمی آن طرف تر، در پناه خیمه ای خنک، صفی از خدام، گرم نوکری هستند.
خیمه، دریایی است که منتهای چشمه ی عشاق به آن می انجامد. خیمه ای که عمود هایش بر شانه های عکس شهیدان استوار شده و پرچم سرخ سید الشهدا بر فراز قله ی آن، خلوص و استقامت را به قلب میهمانان می تاباند.
دیوار ها مزین به پرچم های مقاومتند... خب، می دانید؛ پرچم یا حسین که همیشه تک رنگ نیست! :) گاهی هم مثلثی قرمز میان سبز و سفید و مشکی، نام حسین را فریاد می زند نه تنها پرچم ها؛ که تک تک اجزای خیمه...
شب های خیمه ی ما، با عزای ابا عبد الله عجین گشته و گوش منگوله های آویخته بر دیوار، به نوای حسین حسین عادت کرده است. به تماشای لحظاتی که دست ها به هم زنجیر شده و دلها، تنور پخت و پز نان وفا می گردند.
اینجا همه چیز گرم است. غذا، هوا، نوا . و هر بار هلا بالزوار ابوالسجاد خادمین خبر از دلهایی می دهد که شبیه روغن سیب زمینی ها در جوش و گدازند. تفضل فینگر و بطاطا می گویند و من، لبیک یا حسین می شنوم...
دم و بازدم خدام خیمه، محبت است و اشک در رگ ها جاریست که از چشم ها قطرات شوق ساطع می شود.
اینجا تجلی مهر است که پذیرای جان خستگان و لب تفتیده ی تشنگان خورشید است.
صاحب خوان و خیمه، ارباب ماست.
و زندگی واقعی، زیر سایه ی همین خیمه است که جریان پیدا می کند...
✍#هَمَ_از_اوست
#یادداشت
#اربعین
#۱۶
🆔@rasadkhaneh
🧩 تکّه؛ روایت اربعین | قسمت پنجم
به شلوغی ها که می رسیدیم، خیلی ها بر می گشتند و نگاهمان می کردند.
شاید برایشان جالب بودیم:
یک گروه جوانِ پرچم فلسطین ْبر کوله که همخوانی می کردند:
السلام علیک یا اباعبدالله و علی الارواح التی...
به سمت حسین حرکت می کردیم،
و چه بهتر از سلام بر حسین، آنطور که هست؟!
زیارت عاشورای جمعی، همراه صد لعن و صد سلام...
✍ علی فهیمیان | #الرحیل
#یادداشت
#اربعین
#۱۷
🆔@rasadkhaneh
خب داریم کم کم به پایان پویش نزدیک میشیم🥲
.
در حال ارسال متن ها به ۳ داوری هستیم که قولشون رو داده بودیم.
و انشاءالله پایان پویش🌿
.
التماس دعا🌱
جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳
از هر سو می آیند..
گویی از زمین آدم می جوشد و
از آسمان کسانی فرود میآیند.
من در این میان از همه خسته ترم.
خورشید کربلا هم حرارت خاصی دارد.
لحظه ای کناری میایستم تا در این سیل جمعیت
اصحاب کاروان خود را پیدا کنم...
این همه انسان چطور در این شهر جا میشوند!؟
خیره به دور یک بومی عراقی را میبینم
که دشداشه و سربند عربی بر سر دارد...
پاهای بی حس و ناتوانم را به دنبال او میکشم؛
چرا که فکر میکنم بومیان عراقی راه نزدیکتری
را به حرم سراغ دارند...
آهسته از پلی بالا میرویم
نگاهم به دور دست است که از او سوال میکنم:
- أین أنت ذاهب؟ بکجا میروی؟
+ من به دنبال حقیقت آمدهام...
- چه خوب! من هم میخواهم حقیقت را پیدا کنم
پس هر دو به دنبال یک چیز هستیم...
جمعیت هر لحظه ما را به سویی میکشاند
بعد میپیچیم به سوی بازاری که از دور، حرم معلوم است.
دیگر نه توان دارم ، نه حوصله.
دوست دارم گوشه ای دراز بکشم و بخوابم.
به سختی گام بر میدارم جمعیت فشرده میشود
و نفسم بند میآید، بالاخره از بازرسی میگذریم و
پا به شارع قزوین میگذاریم.
با دیدن تابلوی هتلِ جواهر
از عرب بومی سوالی می پرسم که؛
مگر حقیقت اینجاست؟! +آره همینجاست.
بعد از دقایقی یک عرب قد بلند و قوی هیکل که
در صندلی پادشاهی خود لَم داده را به من معرفی میکند که:
- اینم از آقای حسنْ حقیقت...
با جواب ش گویی زمین دهان باز کرده
سعی میکنم خود و دردهایم را فراموش کنم.
گیج و منگ به راه میزنم تا در انبوه جمعیت،
حسین گویان پا در جادهٔ حقیقت فرو بَرم تا حقیقت واقعی را بیابَم...
#غلامحسین
#داستان
#اربعین
#۱۸
🆔@rasadkhaneh
خب الحمدلله پویش #روایت_اربعین تموم شد
.
انشاءالله با شروع سال تحصیلی از برندگان تقدیر خواهد شد🤩
.
ممنون از همراهیتون🌱
بی انصافیم؛ خیلی...
ما طلبه ها خیلی بی انصافیم. بیمعرفتیم. بیاحساسیم. بی تعهدیم.
اینها، همه فحش است.
دارم به همه مان فحش میدهم.
ما طلبه ها، نامردیم؛ خیلی...
می دانید چرا؟!
ما، آمده ایم حوزه. حوزه علمیه. پادگانی برای سربازان امام زمان.
آمده ایم تا دین را یاد بگیریم، و بنمایانیمَش به مردم؛ آن طور که هست.
آمده ایم تا آدم شویم و دیگران را به آدم شدن دعوت کنیم.
به قول یک پروفایل: ربّنا! آدَمنا!
اما، یک مسئله کوچک باقی می ماند:
این طلبه ۱۸ ساله، به یکباره از عدم پدید آمده و در دامان حوزه افتاده؟!
۱۸ سال کجا زیسته ایم؟!
۱۸ سال، چه کسی هوایمان را داشته زمین نخوریم؟
چه کسی، هر روز، غذایمان را روی میز گذاشته؟!
چه کسی، شب های بی تابی تب دارمان را پاشویه کرده؟!
بستنی هایمان را چه کسی خریده؟!
چه کسی وقتی روی مبل خوابمان می برد، پتو رویمان می کشید؟!
به همین سادگی هر دوتایشان را فراموش کرده ایم؟!
همان ها را که ۱۸ سال، جوانی شان را، عمرشان را، خواستنی هایشان را به پای ما ریخته اند؟!
ما، بدون آنها، ما می شدیم؟!
چقدر نامردیم ما!
هر هفته، همه محبت وجودی ات را به پای رفقایت می ریزی، لبخند هایت را در گعده ها خرج می کنی، باطری دلت را در مدرسه تمام می کنی و پایان هفته، ته مانده شارژ روحت را، خسته و طلبکار به خانه می آوری.
مرام گذشتن ها در حجره و خستگی ات برای خانواده؟!
بگذریم که اگر همان یک روز و نیم خسته ی آخر هفته ات را با سالن و حلقه و اردوها پر نکنی، احتمالا می خوابی یا مشغول مطالعه می شوی.
شاید هم بنشینی پای تلویزیون.
بی معرفتیم که حال خوب مادر، دغدغه ها و دلمشغولی های پدر و شخصیت خواهر و برادر برایمان مهم نیست.
گویا سیاره مان زمین نیست؛ که اینقدر بی مسئولیت خود را احساس می کنیم.
اصلا، تا به حال به کسی به جز خودمان فکر کرده ایم؟!
سعی کرده ایم احساسات ابراز نشده پدرمان را درک کنیم؟!
خواسته ایم حرف های در دل مانده نگفته مادرمان را بفهمیم؟!
آخرین اطلاعی که از رفقا و بیرون رفتن های برادر و خواهرمان داریم کی بوده؟!
به خودت می آیی، می بینی شده ای حجت الاسلام فلانی، با فلان رزومه، استاد فلان درس در موسسه فلان، و مادری غمگین و شکسته، پدری خسته از کار و برادری که نمی دانی شبها در کدام ناکجا آباد می خوابد...
حتما قرآن هم می خوانیم؛ نه؟!
حتما روی منبر فریاد هم می زنیم که: و بالوالدین احسانا؟!
حتما ده ها داستان در باب نیکی به والدین هم در ذهنمان جای گرفته؛ نه؟!
.
.
.
بی انصافیم که لگدکوب می کنیم ۱۸ سال مهر، عشق و عرق را که برایمان ریخته اند.
بی انصافیم ما طلبه ها؛ خیلی...
علی فهیمیان | #الرحیل
#یادداشت
#علی_فهیمیان
#تلخی_لازم
🆔️ @rasadkhaneh
رصدخانه 🔭
بی انصافیم؛ خیلی... ما طلبه ها خیلی بی انصافیم. بیمعرفتیم. بیاحساسیم. بی تعهدیم. اینها، همه فحش
ضمن اینکه باید خدمتتون عرض کنم، یکی از داور ها نتایج رو اعلام کردن!
شما رو به خواندن این متن دعوت میکنم...