eitaa logo
رصدخانه 🔭
143 دنبال‌کننده
146 عکس
11 ویدیو
0 فایل
ما من شیء تراه عینک إلّا و فیه موعظة ... اینجا خلقی به رصد زندگی خود مشغولند. تا به حال ستاره صید کرده ای؟ ☄ ارتباط با ادمین،تبادل و ارسال متون تولیدی: @Ahmad_84
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله🌹 📝 رزق و روزی⁦⁦⁦:-|⁩✨ 🔸دوش حمام رو ببین!🚿 آب از بالا میاد؛ اما از پایین تنظیم⚙️میشه. اینکه اصلا آب بیاد یا نه؛ 🚿کم باشه یا زیاد؛ 🚿سرد باشه یا گرم؛ ✋🏻به تو مربوط میشه؛✋🏻 🚿تا کدوم شیرُ بچرخونی؛ 🚿تا کدوم طرف بچرخونی؛ 🚿کم بچرخونی یا زیاد؛ 🚿اصلا بچرخونی یا نه؛ ✋🏻همه به خودت ربط داره.✋🏻 🔸میخواستم بگم که ماجرای "رزق و روزی" یک چنین ماجرایی است.👌 🔸رزق ما تو آسمونه؛🌌 به خاطر همینه که قرآن📖میگه : "فی السماء رزقکم" ولی اینکه فرو بباره یا نه؛ ویا کم بباره ویا زیاد؛⁦:-\⁩ به سعی و تلاش ما بستگی داره....✌️😎 " لیس للانسان الا ما سعی" 🖋🖋 🌙 🔭 به رصدخانه بپیوندید...
📝 برگرد⁦:-!⁩ ⁦:-!⁩گاهی دلم به اندازه ی تمام غروب ها میگيرد ...💔 ولی من از تراكم سياه ابرها می ترسم...🖤 و هيچ كس مهربانتر از تو نيست،صدایت مے زنم ... 🔸مدت هاست نمی‌فهمم که ارتباطم با تو قطع شده نظیرش آنتن📶خانه ما که همیشه آن را نوسان می‌دهم: {+وایسا وایسا یکم ببر سمت راست آره آره خوبه،یه چیزایی دارم میبینم....نه هیچی معلوم نیست،همش برفک شد ای بابا این دیگه کار نمی‌کنه..📺!} 🔗داستانکی است که مدتهاست نمی‌فهمم ارتباطم باتو قطع شده برگرد....! ❗پس كجاست مهدی ... ؟🌠 و از یادم نمی‌برم،آن زمانی که مهدی مرا صدا میزد: هل من ناصر ینصرنی🏴 و من در حالی که محتاطانه میکردم فریاد میزدم: 🍃لبیک یا مهدی لبیک... الان به ﭼﺸﻤﺎﻥِ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ:🥺 🔸ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ... ﻣﻬﺪﯼ ﺑﻪ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ... ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﻣﻦ ﻃﻠﺐ ﻣﻐﻔﺮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ...🤲😭 🍃 ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ ... 🖋🖋 🌙 🔭 به رصدخانه بپیوندید...
📝 -:رمز دلت؟ :-)⁩password of your heart-}-: کامپیوتر🖥️ ،گوشی📱،کارت‌های بانکی 💳 ،شبکه های اجتماعی،ایمیل وهمه و همه‌اش را 🚨 کردیم که نکند غریبه ایی وارد آنها شود و حریم خصوصیممان را نقض کند⚠️ ! 🔸غافل از اینکه که تا بحال از خود نپرسیده‌ایم که؛ چیست؟!❣️ هرکسی می‌‌آید و می‌رود و صفحه دلمان را سیاه می‌کند 🤥 بی انصاف، فاتحه‌ایی هم نمی‌خواند حتی،به حالم!! گاهی اوقات هم آنقدر ، بی در پیکر می‌شود و میکروب می‌گیرد که دیگر نفس بالا نمیآید!😕 من تلاش می‌کردم هر میکروبی که وارد می شود و میخواست آجری،از شیطان داخل کند،تا بر روی هم بچیند را؛ بیرون کنم.💪 گاهی اوقات هم که مثلِ آهن که زنگ میزند؛⛓️ 🔸سُمباده عبادتم رو ورمی‌داشتم و می‌کشیدم. منتها یک خورده هم سختمان بود،دیگر: نماز اضافی خواندن〽️ روزه اضافه گرفتن〽️ صدقه اضافی دادن 〽️ سخت است دیگر ولی سُمباده است. دل من جای هرکس نیست !🙏🏻 🖋🖋 🌙 🔭 به رصدخانه بپیوندید...
📝 ✍ یک روز... گذشت! به همین سادگی 🛋️ +لحظات مهمانی، بسرعت پیش می روند... و من نمیدانم، چند سحر،فرصت آرام گرفتن در آغوش تو را دارم؟🤔 -👈به خودم که می نگرم؛🙄 حتی لحظه ای از این ضیافت را، چشم انتظاری نتوانم کرد.. اما ؛ تو که بر من مستولی می‌شود؛ دلم برای تمام سحرها،برنامه می چیند!♥️ +🔆جانِ عالم به فدای یک ...خدا همه ی سال، دلواپسی،مهمان دلم بود؛ نکند از سجاده رمضانت جا بمانم!😰 -و این تویی که باز گداپروری کردی... 😌 و مرا، گوشه ای، در لابلای این ضیافتت، جای دادی... -👈و من نشسته ام اینجا؛ درست سر بر زانوان تو.... و حرارت آغوشت را به هیچ مأمن دیگری، نمی دهم!🙂 +نیمه شب را ، به قصد علاج آمده ام.... طبیب تویی؛ نَفْسِ بیمارم را، شفا نداده، رها مکن!🌘 -✨دستان خالی ام، پر از تکرار "یا طبیب" شده.🤲 یقین دارم بی اجابت، رهایم کرد.👌 🖋🖋 🌙 🔭 به رصدخانه بپیوندید...
بسم الله]-: 📝 (-:{دنیای بعد از تو.. 🖤ن! دنیای خوبی نیست،بعد از تو همه چیز تغییر کرده،دیگر این طلبه‌ی درس خوانده‌ی″صرف و نحو″ از بر کرده،حرف زدن نمیداند.😐 ←سال ها که سینه سوخته بود حالا میطلبد این طلبهِ خاکِ غربت کشیده. در دعای قنوتش، همه را فراموش کرده چهل مؤمن که به سختی پیدا میشود📿 اما حالا به قنوت نیمه شب، فقط اسم تو را چهل بار تکرار می‌کند☘️ |- 🖤ن! دنیای خوبی نیست،ببین چه کرده‌ای با این مؤمنِ خدا،که صبح به صبح می‌نشیند پای صوت♪ استادحالا هر چه هم بگویند: که آقا تو راچه به عشق و عاشقی!!!❣️ بنشین سر ″درس و بحثت″!فایده نمی‌کند. 🖤بعد از تو همه چیز تغییر کرده... همه درگیر خویش شده‌اند... دنیا بر مدار می‌چرخد...🗺️ |- 🖤ن! دنیای خوبی نیست آدم ها از دُوور هم زیبا نیستند،از نزدیک که...هیچ|😕 🤧بوی تعفّنِ این محبت های مصنوعی شهر را برداشته،اینجا هوا ممّلو از نبودنت شده است. منّ تنها مانده‌ام! حالی شبیه دنیای بعد از علی(ع)😭 ✓چهار راه رمضان{سال چهلم هجری} ✓میدان امام علی(ع)،کوچه:بیست‌و‌یکم 🖋🖋 🌙 🔭 به رصدخانه بپیوندید...
جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳ از هر سو می آیند.. گویی از زمین آدم می جوشد و از آسمان کسانی فرود می‌آیند. من در این میان از همه خسته ترم. خورشید کربلا هم حرارت خاصی دارد. لحظه ای کناری می‌ایستم تا در این سیل جمعیت اصحاب کاروان خود را پیدا کنم... این همه انسان چطور در این شهر جا میشوند!؟ خیره به دور یک بومی عراقی را میبینم که دشداشه و سربند عربی بر سر دارد... پاهای بی حس و ناتوانم را به دنبال او میکشم؛ چرا که فکر میکنم بومیان عراقی راه نزدیک‌تری را به حرم سراغ دارند... آهسته از پلی بالا میرویم نگاهم به دور دست است که از او سوال میکنم: - أین أنت ذاهب؟ بکجا میروی؟ + من به دنبال حقیقت آمده‌ام... - چه خوب! من هم میخواهم حقیقت را پیدا کنم پس هر دو به دنبال یک چیز هستیم... جمعیت هر لحظه ما را به سویی میکشاند بعد می‌پیچیم به سوی بازاری که از دور، حرم معلوم است. دیگر نه توان دارم ، نه حوصله. دوست دارم گوشه ای دراز بکشم و بخوابم. به سختی گام بر میدارم جمعیت فشرده میشود و نفسم بند می‌آید، بالاخره از بازرسی می‌گذریم و پا به شارع قزوین میگذاریم. با دیدن تابلوی هتلِ جواهر از عرب بومی سوالی می پرسم که؛ مگر حقیقت اینجاست؟! +آره همینجاست. بعد از دقایقی یک عرب قد بلند و قوی هیکل که در صندلی پادشاهی خود لَم داده را به من معرفی میکند که: - اینم از آقای حسنْ حقیقت... با جواب ش گویی زمین دهان باز کرده سعی میکنم خود و دردهایم را فراموش کنم. گیج و منگ به راه میزنم تا در انبوه جمعیت، حسین گویان پا در جادهٔ حقیقت فرو بَرم تا حقیقت واقعی را بیابَم... 🆔@rasadkhaneh