بی بی بتول
پارت 1
هوا رو به گرم شدن بود، بهار بود امّا آفتاب گرم صورتت را می سوزاند و باعث جمع شدن چشم هایت میشد.
در روستا آرامش بر قرار بود، آرامشی که شاید برای شهر نشینانی مثل من از نان شب هم واجب تر بود، درختان سر سبز در میان باد های بهاری به رقص در آمده بودندو کلاغ ها پر گشوده و پرواز می کردند.
گَه گاهی در جاده باریک وسط درختان صدای موتوری می آمد و به اندازه خودش آرامش و صدای پرندگان در حال آواز را قطع می کرد.
چشمانت را که ریز میکردی در انتهای درختان بودند آدم های کثیری که کنار هم خوابیده بودند جمعیتشان زیاد بود اما نمی دانم چرا همیشه ساکت بودند، شاید بخاطر این بود که مردگان نمی توانند صحبت کنند.
این منظره ایی بود که وقتی در بالکن خانه ایستاده بودم به چشم می خورد.
قلقلکِ باد بهاری بر روی صورتم باعث میشد از این تماشا لذت ببرم و مشتاقانه به استقبالش بروم.
صدای مادر را شنیدم که هوس کرده بود از مادربزرگ پیرش سر بزند.
بی بی؛ ما به او می گفتیم بی بی.
مادر مرا برای همراهی فراخواند و من هم راهی شدم، از پله های تازه سیمان کرده خانه یکی پس از دیگری پایین آمدم و به سمت در روانه شدم.
درِ کرم قهوایی خانه را گشودم اولین منظره ایی که به چشم میخورد دیوار بلند و کاه گلی آقا مسلم بود.
سر که می گشودی همیشه حمید را میدیدی اما ایندفعه عجیب بود که نبود.
در کنار درِ آبی سفید و رنگ و رو رفته ی آقا مسلم سگی سیاه بر روی دستانش دراز کشیده بود و گویی جز خواب و بِر و بِر به من نگاه کردن کاری نداشت .
صبر کن ببینم.
خیلی وقت است خبری ازش نیست، اصلا نفهمیدم که سرنوشتش چه شد اما هرچه که هست دلم برایش تنگ شده.
کوچه ی خاکیِ کوچک ما همیشه ردی از جریان آب در وسط خود می دید که ایندفعه بخاطر باران روز گذشته گِل شده بود، از در خانه که بیرون می آمدی و سر میچرخاندی کوچه ایی نمور می دیدی با پیچ تندی که برای رسیدن به خانه ی بی بی بتول باید آن را میپیمودی.
با مادر راه افتادیم، از کوچه ی خاکی بالا رفتیم و وارد دالان چوبی شدیم که وقتی سقفش را نگاه میکردی تنه های تنومند درختان مانند چوب کبریت کنار خم ردیف شده بودند. خانه ی بیبی دور نبود و مسیر کوتاه بود. اما این کوچه ها و این خانه هرکدام داستان ها و منظره ها برای تعریف دارند مثلا آن سگِ بزرگ و سفیدی که همیشه در همین کوچه با زنجیر بسته شده بود، گویی همین دیروز بود که وقتی زنجیرش باز بود دنبال من کرد و پدر و سنگی بر سرش کوفت و سگ بیچاره از کرده خود پشیمان شد.
از دالان گذشتیم و به کوچه عجیب و غریبه خانه ی بیبی رسیدیم، که حیرت من از شیب زیاد این کوچه بود.
با دیدن درِ خانه ی بیبی در دلم احساس شادی کردم
تا چند لحظه دیگر شاهد برق چشمان پیرزن در کنج اتاق با صفای اومی شدم.
اصلا چگونه این عشق بوجود می آید، چگونه این دلتنگی پدید می آید که با دیدن در خانه ایی گاه لبخند به لبت می نشیند و گاهی اشک به چشمانت می دود.
بگذریم.
راستی اصلا چگونه بیبی این شیب را بالا می رفت.
نفس نفس زنان بالا می رفتیم و هر لحظه به دره خانه ی آبی رنگ بی بی نزدیک و نزدیک تر میشدیم و خوشحال از شوقِ دیدن روی بی بی.
#خویش
#علی_ابوالفضلی
#رصد_خلاق
🆔@rasadkhaneh
خسته از لحظه
که تا لحظه شود
چند لحظه رد می شود
و همین الان نیز لحظه بود
و این
و این و اینها همه
و فقط می گذرند.
بدون مقصد
اما گاهی لحظه نمی رود،
با دست او را همراهی هم بکنی، نمی رود
و باید جانت را به لب برساند تا برود و تورا راحت بگذراد.
به راستی که زمان چیست،
از تو جدا نمی شود،
اما آنقدر با پنبه سر میبرد،
که به خود می آیی و میبینی دیگر به آخر بازی رسیده ایی.
و ای دادگر دادرس
زمان همه تو و همه همه همه همه تویی.
دست ما کوتاه است اما به سمت توست
عرش برینت بلند است و ما ذره اییم.
ذره پروری کن و به حسابمان بیاور
و جانمان را به جان خودت متصل کن.
که قطره وقتی در دریا افتد، ارزش می یابد.
#محرم
#خویش
#رصد_خلاق
🆔@rasadkhaneh
در انتها چه خواهد شد؟
چه کسی می داند در کجا و چه زمانی قرار است آخرین نفس هم بیاید و برود و تمام شود ؟
آنگاه که چشمهایت رو به سیاهی یا شایدم سفیدی می رود؛
آن همه هدف و برنامه و فکر که به آن ها می بالیدی چه بر سرشان خواهد آمد؟
بگذار بگویمت
سوخت می شود،
تمام می شود،
و در نهایت هیچ
اصلا آیا در پاییز تمام می شود یا در زمستان؟
اگر پاییز باشد صحنه ایی رویایی خواهد بود و دلگیر.
درست مانند عصرهای سرد پاییزی که حتی خورشید هم حوصله ماندنِ در آسمان را ندارد.
زمستان چطور ؟
زمستان سرد است و همه چشم به عقربه ساعت می دوزند که چه زمانی مراسمش تمام می شود تا سریع دستان سردشان را در جیب کتشان کرده و به خانه بروند؟
همه؟
اصلاً از کجا معلوم همه ایی وجود داشته باشد؟
✍#خویش
🆔@rasadkhaneh
گاهی تلاش، کار به جایی نمی برد.
توصیه ها و عمل ها و نصحیت ها فایده ایی ندارد و نتیجه دلخواه حاصل نمی شود.
جمع می شوی، برنامه می ریزی و حسابی پای کار آن می نشینی اما نمی شود آن چیزی که دلت می خواهد .
چندی است در قلب های خاکستری جامعه ی ما، سایه روشن های سیاهی رخنه کرده است و دل های بعضی مردم با مسئولین صاف نمی شود.
در انتخابات تیم می شوی و کار میکنی امید میبندی به اینکه تاثیر بگذاری .
جهاد تبیینن کنی، بگویی که: آقااااااا ................. مسئولین زحمت کش هم داریم و بیا دلت را صاف کن .
اما نه گوش بدهکار نیست و اگر بدهکار باشد قلب قبول نمی کند.
چاره چیست ؟
چه میتواند کار را راه بیندازد و دل هارا صاف کند ؟ اصلا تا به حال چه چیزی مملکت پر تلاطم مارا مانند کوه استوار و آرام نگه داشته است ؟
چرا گلوله های آتشین منجنیق های دشمن، وقتی که به زمین ایران می نشید گلستان می شود؟
جواب یک کلمه است.
خون
این نهال با خون مردان و زنانه جان به کف و ایثار گر اکنون درخت تنومند شده است.
آری، اکنون وقتش بود.
وقت این بود که علی در سجده فرقش شکافته شود تا ظالم ومظلوم از هم تمییز داده شوند. تا کسی در جایی بگوید : مگر علی نماز می خواند که او را در در سجده کشتند و بالاتر، مگر علی مسلمان بود؟
دل ها، صاف می شود با این خون،
قدر ها، شناخته می شود با این خون،
عزم ها در دل مردم می افتد و دل های دوده گرفته، سفید می شود با این خون.
های ابراهیم!!!
بت هارا خوب شکستی در دل ها
قفل ها را خوب باز کردی و رفتی تا اتمام حجت خدمت را به مردم کرده باشی.
خیالت جمع ابراهیم،
تبرت زمین نمی ماند.
مردم به خوب کسی او را می سپارند.
سر خم می سلامت/ شکند اگر سبویی
#خویش
✍#علی_ابوالفضلی
#رئیسی
#سیدالشهدای_خدمت
🆔@rasadkhaneh