محرم امسال هم شروع شد.این اولین روضهای بود که محرم امسال شرکت میکردم.درمیان روضه دلم شکست💔. حواسم به خودم پرت شد.با خودم شروع کردم به حرف زدن . . .
چرا همیشه روز اول روضه ی مسلم رو میخونن.
شاید دلیلش اینه که اونایی که مسلمو تنها گذاشتن به کربلا نرسیدن.
مسلم!اگر بودم کمکش میکردم یا کنار میکشیدم و به شهادت مظلومانش نگاه میکردم؟
یعنی من اگه بودم راضی میشدم به تنها گذاشتن مسلم ونرسیدن به کربلا؟؟
نه... من قبل از کربلا با مسلم شهید میشدم.
ازکجا معلوم؟ تو مثلا چه ویژگی ای داری که دلت بهش خوش باشه؟
من؟!
من هیچی نداشته باشم ،محبت اهلبیت رو که دارم!
مگه حر بخاطر محبت و احترامش به حضرت زهرا (حر )نشد؟
مادربزرگم خدا بیامرز تا آخر عمرش عاشق اهلبیت بود.بااسم رقیه اشکش مثل چشمه جاری میشد..
پدر بزرگم تا آخر انقلابی و پا کار نظام بود...
من اگه هیچی نداشته باشم غیرت بابابزرگ و عشق و محبت مادر بزرگ رو که به ارث بردم!
مسلم جانم!کاش بودم ....
الان که هستی!
امام زمان تو هم مسلم داره...
مسلم امام زمان رو تنها نذار!
نه،تنهاش نمیذارم
تا آخرش پای کارتم مسلم امام زمان!
#لبیکیاخامنهایلبیکیاحسیناست
#محرم
#سیدسلمان
#چالش_روزانه
#نامدار
🆔@rasadkhaneh
روضه نمیخونم ،خاطره تعریف میکنم
هوا گرم بود،بعدازظهر
قراربود بریم هیئت
بچه ها جلوتر رفته بودن توی کوچه .
ازخونه که بیرون رفتم ،پسر سه ساله ام با خوشحالی به سمتم دوید.
یهو زمین خورد.
محکم زمین خورد.
صحنه رو که دیدم ناله ام بلند شد یاابالفضل...
پسرم خودش بلند شد.
ولی گفت :(مامان...سوختم).
کف دستش رو نشونم داد که خاکی شده بود.
خوب نگاه کردم.
ساییده نشده بود، فقط زمین داغ بود...
نازش کردم،بوسیدمش،آرومش کردم.
یاد روضه افتادم
دختر بچه باشه،وحشت کرده باشه،پدر و برادرهاشو کشته باشن، ازهر طرف حمله ی دشمنان و آتیش و دود و گریه ی بچه های وحشتزده...
این دختر کوچولو چندبار روی اون زمین داغ افتاده و بلند شده و با اضطراب اطراف رو نگاه کرده و دنبال کسی گشته که دستهای سوختشو بهش نشون بده؟
شاید عمه زینبش از دور ، از جلوی خیمه ی حضرت زین العابدین اون صحنه هارو دیده
شاید هربار ناله زده یاابالفضل
آره، حتما هربار عمو دستش رو گرفته که تونسته ازجا بلند بشه.
آخه دختر با پسر خیلی فرق داره.
پسر وقتی زمین میخوره،خودش بلند میشه.
ولی دختر رو باید بغل کرد...
،#محرم
#سیدسلمان
#رصد_خلاق
🆔@rasadkhaneh
پرسیدین حضرت رقیه رو به چی میشه تشبیه کرد؟
شاید یه عده بگن به شمع که میسوزه و آب میشه، ذره ذره و دردناک،ولی همه جارو روشن میکنه.
یا پروانه،که توی خرابه دور شمع سر اباعبدالله گشت و جگرش مثل بال و پر پروانه سوخت.
شاید به گل، که ساقه اش رو شکستن و عمرش رو کوتاه کردن.
یا پرنده ی کوچکی که بال و پرش رو بستن و کنج قفس اسیرش کردن.
اما من فکر میکنم سوال از اساس اشتباهه!
نباید بپرسید به چی تشبیه میکنین، باید بپرسید به کی تشبیه میکنید.
اون وقت من میگم
به عباس، که روی ناموس امام علی غیرت داره. اونقدر که وقتی شنید خواهرش رو برای کنیزی خواستن،دق کرد.
به علی اکبر، که همه عاشقش بودن اما او عشق بالاتری داشت و خیلی زود وراحت دست از دنیا شست و رفت.
به زینب،که صبور بود،استوار مثل کوه، بعداز اون همه داغ که دیده بود طاقت آورد تا به شام برسه و کاخ یزید رو بلرزونه .
و به مادرش، حضرت زهرا
اما بذار وجه شباهتش رو نگم.
آخه میگن هرجا روضه باشه ،امام زمان هست.
تاهمینجا هم شرمنده ی مولا شدم...
#محرم
#سیدسلمان
#چالش_روزانه
🆔@rasadkhaneh
پسر که داشته باشی وقتی قدمیکشد و صدایش کلفت میشود و چهره اش با سبز شدن محاسنش مردانه میشود،دیگر دل توی دلت نیست که دامادی اش را ببینی.
تازه داماد بود که با حسین بن علی علیهما السلام آشنا شد.
اتفاقی بود!
اما اتفاق را خدا رقم میزند!
دست مادر و تازه عروسش را گرفت و همراه امام شد.
میگویند نصرانی بوده و تازه مسلمان شده بود.
در کربلا تازه مسلمانی اش را تمسخر کردند.
اما هل الدین الا الحب؟!
آنان که دین نداشتند ، سرازپیکرش جدا کردند و به مادرش پیشکش نمودند.
مادر؟!
نه!
دریای عشق...عشق به حسین!
سر جوان تازه دامادش را برگرداند و فریاد زد:(در مرام ما زیبنده نیست چیزی را که درراه خدا دادیم،باز پس ستانیم)
ام وهب، خوشا به سعادتت!
هم عاقبت به خیری فرزندت را دیدی؛ هم تا ابد الگوی مادرانی شدی که عاشق حسینند.
#محرم
#سیدسلمان
#چالش_روزانه
🆔@rasadkhaneh
سینه اش سنگین شد!
عطر حسن را حس کرد!
ناله ی (وای مادرم) بلند شد و شیشه ی عطر حسن روی سینه اش ریخت..
آه کشید!
داغ اکبر و قاسم تکرار میشد...
(قرار بود رهایش نکنی زینب جان!
قرار بود امانت را به مدینه برگردانی!)
دستش بالا نمیآمد.
دلش میخواست یادگار برادر را به سینه بفشارد.
خون روی صورتش ریخته بود و چشمهایش را بسته بود.
ندید که پیکر عبدالله چه شد!
(خدا کند زیر دست وپا نمانده باشد!)
سینه اش دوباره سنگین شد...
#محرم
#سیدسلمان
#نامدار
🆔@rasadkhaneh
از زمانی که به آدم حسادت کرد تا امروز اینقدر دچار وحشت نشده بود.
حتی زمانی که از بهشت رانده شد و ندا آمد:(فاخرج منها فانک رجیم)
درتمام این قرنها توانسته بود فرزندان آدم را بنده ی خود کند و از سقوط فرزندان آدم لذت میبرد.
تنها عده ای از آنان که خالص بودند تن به ذلت بندگی شیطان نمیدادند.
وخداوند هربار برای هدایتشان رسولی میفرستاد و نصرتشان میداد.
با پایان رسالت آخرین فرستاده ی خدا، با خود اندیشید که (تنها یک قدم تا گمراهی ابدی بشر و شکست کامل پروژه ی خداوند باقی مانده)
کمکشان کرد تا خلافت را غصب کنند؛ تا مسیر هدایت منحرف شود!
کاربه جایی رسید که به خانه ی وحی حمله کردند، آتشش زدند و قرآن را دست بسته به مسجد بردند.
کار تمام میشد اگر فاطمه نبود....
گذشت، تا زمانی که فرق قرآن را شکافتند و تهدمت والله ارکان الهدی!
شیطان قهقهه سرداد و لشگرش پایکوبی کردند اما کار تمام نشده بود.
نور قرآن هنوز هدایت میکرد و آن عدهی اندک راه را میشناختند.
با حیله و تزویر کاررا به جایی رساند که قرآن را (مذل المومنین) خواندند.
اما نور قرآن هنوز هدایت میکرد.
دنیا را در نظر فرزندان آدم آنقدر زیبا جلوه داد که برای به دست آوردنش ازهم سبقت میگرفتند. و باکی نداشتند از پر کردن شکمهایشان از حرام.
قرآن مانده بود و هفتاد و دو یار باوفایش.
صحرا به صحرا، مرگ سایه به سایه در تعقیبشان بود و آنها در جستجوی شهادت راه میپیمودند.
روز موعود فرارسید.
تمام لشگر شیطان در مقابل تمام حق صف کشیده بود.
آیه ها یک به یک به خاک افتادند و به خون غلطیدند.
عاقبت قرآن به مسلخ رفت و هزار تکه شد.
سرش را به نیزه زدند و گمان کردند کارتمام شده.
ناموس قرآن را شهربه شهر بردند؛
یرِیدُونَ لِیطْفِؤُا نُورَ الله بِأَفْواهِهِمْ
و کار تمام میشد اگر زینب نبود...
گذشت، این جدال نابرابر قرنها ادامه پیدا کرد، و هرروز بر قدرت و وسعت لشگر شیطان اضافه شد، اما نور همیشه روزنه ای برای نفوذ برقلبها پیدا میکرد.
حالا بعداز قرنها تلاش، بعداز شکستهای پی در پی، خسته و عصبانی از ناتوانی اش دربرابر اراده ی خدا، بندگانش را به طغیانی دیگر فراخوانده است.
شاید این آخرین دست وپا زدنهای کسی باشد که غرق شدن را به چشم میبیند؛ چرا که نور قرآن هنوز هدایت میکند وَاللهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ کرِهَ الْکافِرُونَ...
قرآن را آتش زدند تا کوچکش کنند.
تا بگویند این کتاب معجزه نیست و کجاست خدایی که گفت:(إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ)؟
غافل ازاینکه قرآن اگر با فرق شکافته در محراب باشد، اگر برسر نیزه باشد یا در بزم شراب یزید، یا حتی درمیانه ی آتش، هدایت میکند...
غافل از اینکه (اِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ علیه السّلام حَرارَةً فى قُلُوبِ الْمُؤمنینَ لا تَبْرُدُ اَبَداً.)
و با سوختن قرآن این حرارت شعله میکشد و لشگر شیطان را میسوزاند.
تا امروز اینقدر کوچک و خار نشده بود.
تمام وجودش پر از بغض و نفرت است و در اوج بیچارگی، با خشم فریاد میکشد.
چیزی به پایان مهلتش نمانده و او با وجود انبوه لشگریانش از همیشه ضعیفتر است.
حالا فقط یک قدم مانده به نابودی لشگر شیطان.
و قرآن منتظر است که مخلصین آخرین قدم را بردارند.
#محرم
#سیدسلمان
#چالش_روزانه
🆔@rasadkhaneh
همه تشنه بودند، اوهم شبیه همه.
اینکه ساکت مانده بود و حتی اشک نمیریخت دلیل دیگری داشت.
از صبح، هرکس اورا درآغوش گرفته بود قلبش آرام و قرار نداشت!
ضربان قلبهای همه را خوب گوش داده بود.
بارآخر که عمه بغلش کرده بود و خیمه به خیمه برایش آب جستجو میکرد، تصمیمش را گرفته بود.
اما وقتی مادر اورا به سینه چسباند مطمئن شد.
آخر قلب مادر هم شبیه عمه مضطر شده بود:
حسین... حسین...حسین...
و چشم های مادر پر از حسرت بود!
سنی نداشت اما از نگاه مادر، شرمندگی را خوانده بود.
(مادر! سربلندت میکنم دراین مسابقهی عاشقی)
بااینکه چشمهایش برای زیارت وداع باز نمیشد؛ همین که گرمای آغوش امام را حس کرده بود، جانی دوباره به او میداد.
وای ازلحظه ای که شنید:
(یا قوم! اگر به من رحم نمیکنید... )
پیش از رها شدن تیر حرمله، حتی قبل از تمام شدن جملهی امام، جان به لبش رسید!
(قراربود قربانی ات شوم مولای من، چرا به خاطر من به دشمن رو زدید؟! خدا کند مادر ندیده باشد! )
طولی نکشید که روی دست پدر ذبحوه من الاذن الی الاذن
چشمهایش بسته بود، اما لبش میخندید.
(کاش مولا به مادر بگوید که من سپرش شدم!
مادر! دیدی علی اکبرت شدم؟! )
#محرم
#سیدسلمان
#نامدار
🆔@rasadkhaneh
1.عشق به خدا
2.غربت ولایت
3.رشادت وحماسه
4.عطش
5.شهادت
6.نجابت و اصالت
7.زیبایی
اما عاشورا را نمیشود خلاصه کرد
آن هم درکلمات!
کلمات اگر هم بخواهند نمیتوانند خلاصه اش کنند، تنها میتوانند عاشورا را فریاد بزنند.
اصلا عاشورا را باید فریاد زد.
باید شرح داد
باید به هرزبان که میشود بیان کرد...
#محرم
#سیدسلمان
#چالش_روزانه
🆔@rasadkhaneh
اولین سفر اربعینم بود.
هیچ تصوری از شلوغی اطراف حرم نداشتم.
هرچه به حرم نزدیکتر میشدیم جمعیت فشرده تر میشد.
نمیخواستم تنم به تن نامحرم بخورد.
از عمو عباس خجالت میکشیدم که آنجا هستم؛ بین آن همه نامحرم...
برادرم قدبلند و چهارشانه است. خودم را پشت او پنهان کردم و مراقب بودم.
نفهمیدم چه شد که بین ما فاصله افتاد.
من بین جمعیت تنها ماندم.
یک گروه از آقایان به سمتم میآمدند.
چقدر هم راحت و بی خیال میآمدند!
انگار اصلا مرا نمیدیدند!
با صدای بلند گفتم :(بایستید... بایستید)
فکر نمیکردم ایرانی باشند.
یکیشان دستهایش رو به دو طرف باز کرد و همه را نگه داشت: (بایستید)
راه را باز کرد و گفت :(بفرما خواهر!)
با خودم گفتم کاش کربلا بودی!
#محرم
#سیدسلمان
#چالش_روزانه
🆔@rasadkhaneh
پاهایم پراز تاولهای چرکی شده بود.
راه رفتن برایم سخت بود.
از همراهانم جدا افتاده بودم و دختر سه ساله ام توی کالسکه خوابیده بود.
از صبح با آن پاهای پردرد بی وقفه راه رفته بودم تا به بقیه برسم.
هوا که تاریک شد، اضطراب به جانم افتاد.
تشنه و گرسنه بودم و دیگر موکبی نبود که غذا داشته باشد.
ترس فکرم را ربوده بود.
فقط راه میرفتم و درد پاهایم هرلحظه بیشتر میشد.
احساس ناتوانی و عجز میکردم.
تااینکه از دور، دونفر از همراهانم را دیدم که به سمتم میدوند.
یکیشان بچه را برد و یکیشان برایم چای عراقی آورد.
خیلی ناگهانی همه چیز تغییر کرد.
احساس ترس و ناامنی و تشنگی تبدیل شده بود به امنیت و آرامش و راحتی.
حتی درد پاهایم انگار کم شده بود.
نشستم و یک دل سیر گریه کردم.
برای عمه جانم زینب کبری.
برای پاهای پراز دردش و نگرانیاش برای بچه ها.
برای تشنگی و تنهایی اش.
برای منزل به منزل استقبالهای مردم نامرد از او و خستگیهایش...
وخدا را شکر کردم که گوشه ای از حالش را نشانم داد.
#محرم
#سیدسلمان
#چالش_روزانه
🆔@rasadkhaneh
یادم نمیرود
هنوز وجودت از وجودم جدا نشده بود؛ آخر سینهزنیها که شور حسین حسین برمیداشتند، تو هم شور برمیداشتی.
به دنیا که آمدی، پای باند هیئت آنقدر آرام میخوابیدی که انگار مداح برایت لالایی میخواند!
بزرگتر که شدی با دستهای کوچکت سینه میزدی و من آن دست و سینه را میبوسیدم.
عاشق روضه و هیئت و مداحی و خادمی بودی...
حالا برای خودت مردی شده ای.
سینهی سرخ از سینهزنی ات را میبینم و خب! حیا اجازه نمیدهد سینه ات را غرق بوسه کنم.
تمام این سالها قول و قرارم را فراموش نکردهام.
وقتی تورا از امام رضا خواستم...
(آقا! پسری میخواهم که عاشق شما باشد. میخواهم شهید شود. نمیخواهم برای خودم نگهش دارم، میخواهم فدایی امام زمانش شود... )
من هرروز منتظرم تا به وعدهام وفا کنم.
هفده سال است وقتی روضهی علی اکبر را میشنوم، شرمندهی ارباب میشوم. آنقدر شرمنده که نمیتوانم دلم را برای ماندنت راضی کنم.
میخواهم با اربابم درد مشترکی داشته باشم.
ازخدا خواسته ام طوری دلم را ببری که قلبم بدون تو تاب نیاورد!
خیلی دلبر شده ای با آن قد رعنایت!
حالا آنقدر دردلم جاباز کرده ای که دنیا بدون تو برایم بی معنی میشود.
این محرم هم روضهی علیاکبر را شنیدم و شرمنده شدم.
نمیخواهی به قافله برسی؟!
#محرم
#سیدسلمان
#نامدار
🆔@rasadkhaneh
گمان میکردم
طلبگی یعنی زندگی چهارچوب وقاعدهی الهی پیداکند و درپس هر اتفاق و حادثه ردپای خدارا جستجو کنی!
باید صدای خدا را در سکوت شبهای حجره بشنوی و حکمتش را در وقایع روز جستجو کنی!
آنقدر جستجویش کنی تا نگاهت الهی شود، تا خواستههایش را دربین نخواستههایت ببینی!
باید آنقدر لطیف شوی و آنقدر دل ببازی به زیبایی خدا که ضربان قلبت با نبض گنجشکها هماهنگ شود!
گمان میکردم
طلبگی یعنی گذشتن از خود وهرچیزی که خود میپسندد و درک میکند و میطلبد!
طلبگی یعنی آغوش بازکردن برای سختی هایی که روح را صیقل میدهد و به جان صفا میبخشد.
یعنی آماده بودن برای شنیدن دشنامهایی که استحقاقش را نداری و کشیدن رنجهایی که هرکسی توانش راندارد.
قراراست پاجای پای انبیا و اولیا بگذاری و باری رابه دوش بکشی که همه اززیرش شانه خالی کرده اند.
گمان میکردم
طلبگی یعنی درمسیر عبودیت و بندگی آنچنان اوج بگیری که بدون بال و پر، پرواز کنی و رها شوی ازتمام وابستگیها!
اما افسوس!
افسوس که تو از پیمودن پلههای مدرسه هم عاجز ماندهای و دلبستهی آسانسوری شدهای که دیگر حاضرنیست بارتورا بردوش بکشد.
وتو شعر میسرایی درفراق آسانسور؟!
باید سطح توقعاتم را از طلبه و حوزه علمیه پایینتر بیاورم! 🤣
نمیدانم! شاید آسانسور وسیله ایست برای پیمودن سریعتر راه و رسیدن به مقصدهای بالا!
شاید نعمتی بوده که خدا خواسته ازآن محروم شوی تا بیشتر قدرش را بدانی!
بدون شک دیریازود این نعمت به تو بازمیگردد، اما درآن زمان تو کجای مسیر ایستادهای؟
منفی یک؟
همکف؟
یا دراوج؟
🖋#سیدسلمان
#چالش
🆔@rasadkhaneh
من قرارنبود آنجا باشم.
از لحظهتولدم میدانستم که قراراست تمام زندگیام را در جنگ بگذرانم! وروزی میرسد که من هم باید سینهای را بشکافم وجانی را بگیرم!
بارها و بارها برای خودم صحنه هایی را تصور کرده بودم.
خیالم همیشه پربود از لحظهی آخر!
دردلم آرزوهایی داشتم؛دلم میخواست کارهای بزرگی انجام دهم.
دوست داشتم نامم درتاریخ جاودانه شود.
دلم میخواست لحظهی آخر من، سرآغاز تغییرات بزرگی درجهان باشد.
درتمام افکاروآرزوهایم قرارنبود که من آن شب آنجا باشم!
اما بودم...
چشم باز کردم و دیدم که سراپا غرق خون هستم و وجودم، وجودش را میسوزاند!
صدای نالهی ضعیفی دلم را لرزاند.
یازهرا میگفت و من باخودم فکر میکردم که من چه کردهام؟! چرا اینجا هستم؟!
من قرار نبود آنجا باشم!
به من گفته بود قراراست سینهی دشمن خدارا بشکافم.
اما حالا در دل حرم، با خون خادم اهلبیت غسل کرده بودم!
کاش میشد دوباره زندگی کرد و کاش میشد گلوله ها هم اختیار داشته باشند...
درمیان آن صحنهی خون آلود نوری خیره کننده حرم را فراگرفته بود و من میدیدم که نور به سمت ما میآید.
مرد ازجایش بلندشد و خودش را درآغوش نور رها کرد.
با ترحم نگاهم کرد؛ انگار حس میکرد که چقدر بیچاره و درمانده شدهام.
شاید خبرداشت که در خسران ابدی غرق شدهام...
جملهی کوتاهش دلم را سوزاند و حسرتی عمیق بردلم نشاند
(تو مرا به معشوقم حسین رساندی! )
کسی فریاد میزد
(بازهم شهید دادیم... )
در هیاهوی حرم، من چیزهایی دیدم که دیگران نمیدیدند.
من تمام شده بودم و آن مرد شروع شده بود.
من درتاریکی مطلق فرومیرفتم و او درنور بالا میرفت.
دلم نمیخواست آنجا باشم...
#شاهچراغ
✍#سیدسلمان
🆔@rasadkhaneh
رصدخانه 🔭
#چالش برای عکس فوقی یک متن(تک جملهای)بنویسید آیدیی ارسال متون:@Ahmad_84 🆔@rasadkhaneh
📌کربلای غزه، عباس تربیت میکند، وکجا امنتر از آغوش عباس است؟
✍#سیدسلمان
#چالش
#طوفان_الاقصی
#غزه
🆔@rasadkhaneh