🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
#کوله_های_آسمانی🎒
#دل_تنگ💔-نوشت✍🏻
#قسمت _ اول
کوله ام را باز میکنم درونش خاطره ای ازمسیر نجف تا کربلا و پیاده روی در این راه و ....نمی یابم🥺
آخر امسال بعد از *ده سال دوری* قرار بود راهی کوی یار شوم...
که باز در کوی نیک نامی من را گذر ندادند...😭
اما با نگاه درون کوله ی خالی ام ،
خاطراتی جلوی چشمانم را پر کرد😍 که مرور اربعین های گذشته رو برایم تصویر برداری 🎥کرده بود:
💢اربعین ۹۵ - ترم یک دانشگاه؛
یک روز قبل گوشی ام زنگ میخورد📲:
-بفرمایید؟
-سلام فاطمه جان، محدثه ام (فرمانده بسیج دانشکده)
-سلام محدثه جان، جانم؟ کاری داشتی؟
-اره عزیزم، اربعین تهرانی؟
-بله.
-برای دیدار دانشجو ها در بیت رهبری برامون بودجه دادن، بیشتر بچه هایی که اسمشون تو قرعه دراومده، کربلان..🥺ماهم دوباره قرعه کشی کردیم،
اسمت دراومده🤩🥺
میتونی بری؟
-بله . بله 😭😍 حتما.
خییییلی ممنون.
فقط ببخشید اسم مائده دوستم هم در اومده؟
-مائده هم اربعین تهرانه؟
-بله اگه بشه بیادخییییلی عالی میشه🥺😍
-فعلا ظرفیت پر شده ولی یکی از بچه ها قراره خبر بده،
اگه اون لغو شد مائده رو جایگزین میکنم.
-ان شاءالله هرچی خیرهست.
خیلی لطف میکنی.
-عزیزم التماس دعای مخصوص و خدا نگهدار.
-همچنین محدثه جان.
محتاج دعای خیرتون .
خدا حافظ.
💢یکشنبه ۳۰ آبان ۹۵-ساعت ۷صبح- پردیس مرکزی دانشگاه تهران:
من و مائده 😍 کارت دانشجویی مون رو نشون دادیم
و همراه با بقیه ی دانشجو ها از دانشگاه تا بیت رو پیاده رفتیم و نوحه های پیاده روی اربعین رو زمزمه کردیم😇
ساعت ۸ صبح-رو به روی بیت رهبری:
هوا سرد بود و با 😤هاکردن دست هامون بیرون وجودمون رو هم مثل درون مون که از شوق زیارت مملوء از گرما بود
گرم گرم میکردیم☀️
آرام آرام گیت ها رو رد کردیم و با شتاب فراوان به سمت بیت نورانی دویدیم...
آقای مطیعی هم سنگ تمام گذاشتن و تمااام نوحه های اربعینی را برایمان خواندن ...
و ما با *تنها طلایه دار 🥇زیارت نرفته ها*🥺 هم نوا شدیم و اشک ریختیم😭
طعم شیرین نماز ظهر و عصر آن روزِ نائب امامم هنوز در خاطرم باقی مانده♥️
#پست_ویـــژه👌👌👌👌
#فاطـره
#زینبی_ترین_سرود_زمـانه
🔰 گلچین بهترین مداحی ها👇
♨ @rasmekhademii
••●🏴●••••●🏴●•••
#کوله_های_آسمانی🎒
#دل_تنگ💔-نوشت✍🏻
#قسمت _دوم
💢 اربعین سال ۹۶
خادم روضه ی خانه مادر و پدر شهیدی🌹 بودیم که غریبانه و عزت مندانه🥺 در خانه باقی مانده بودن و چراغ روضه ی حضرت ارباب را برای دوستدارنِ جامانده از زیارت اربعین🥺 روشن نگه داشتند🕯 و مرهمی بر زخمِ دل های تنگ 💔گذاشتند...
#فاطره
#اللهم_ارزقنا_حــرم
#زینبی_ترین_سرود_زمـانه
🚩 گلچین مــداحی های جــدید 👇
♨ @rasmekhademii
••●❖●••
#کوله_های_آسمانی🎒
#دل_تنگ💔-نوشت✍🏻
#قسمت _سوم
💢اربعین ۹۷
یار ما را در پیاده روی از میدان امام حسین علیه السلام تا حرم سید الکریم علیه السلام خواست ببیند😍 و حقیقتا که این بزرگوار ثواب زیارت شان برابر با ثواب زیارت حسین علیه السلام هست😭
چققققدر دل انگیز بود لحظه ی وصال به حرم پر نورتان...☀️
#کوله_های_آسمانی🎒
#دل_تنگ💔-نوشت✍🏻
#قسمت _چهارم
💢اربعین ۹۸
زمزمه های خادمی در صحن حضرت زهرا سلام الله علیها💛 و موکب سدرة المنتهی 🧡در مجاورت حرم امام حسین علیه السلام، دلم را حسابییی هوایی تر از سال های قبل کرده بود و تا حتی یک روز قبل از اربعین باز هم امید داشتم تا شاید گوشه ی چشمی این سراپا تقصیر را دعوت نماید...
اما تا یار که را خواهد و میلش به که باشد؟!💔😭
و اینبار موکب دلتنگی هایم را در مسیر پیاده روی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها تا جمکران بنا کردم🥺😍
#کوله_های_آسمانی🎒
#دل_تنگ💔-نوشت✍🏻
#قسمت _پایانی
💢اربعین ۹۹
از آذر سال قبل برایش روز شماری میکردم☺️
اوایل اسفند که زمزمه ی کرونا شدت گرفت ...
هاله ی نگرانی دلم را احاطه کرد که نکند🥺
اما با غضب با این هاله ی فکری بر خوردمی کردم و به یاد بچگی هایم با تمام وجود در درونم داد میزدم:
نمیخوام بشنوووووم😩
روز ها گذشت ، شب های قدر فرا رسید ، اوضاع روز به روز سخت تر میشد و این امید من بود که اینبار *کوله بارش* را جمع میکرد😭...
❗️آمار جان باختگان به بیش از بیست هزار نفر رسیده است😭
دو دستم را بالا می آورم و بر روی چشمانم میکشم🥺
زیپ کوله ی خالی را میبندم...😞
روح من که *با جامانده بودن* قرابت زیادی دارد؛💔😞
اینبار میگوید : دیگر امسال خیلییییییی ها جامانده اند، اما مهم این است که چطور جامانده ای⁉️
*#من_جاموندم_ولی_نه_مثل_رقیه_ای_که_غم_ات_رو_خرید*💔🥺
*#من_جاموندم_شبیه_کسی_که_هر_چی_دویید_ولی_نرسید*💔😭
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود😭
اللهم وفّقنا لما تُحِبُّ و تَرضی🤲🏻
45.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی زیباست با دوستات خوش باشی ...😍 اونم با این روش
حمیرا آکا هیومی 👈 "اهل آلمان"
🔰 #قسمت-دوم
#نشر_مطلب
#حجاب #انتخاب_برتر
رسم خادمی 👇
@rasmekhademii
#ناحله
#قسمت سیزدهم
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابمو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی ای هم نمونده بود برام .
احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و دربرابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگمو هم بخونم
مشغول برنامه ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم.معمولا پنج شنبه ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیاوردم . یه گوشی میاوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن
مامان بود . از سالن رفتم بیرون و جواب دادم .
+سلام مامان جان خوبی؟
_بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب
خندید وگف
+امان از دست تو.
بیا پایین برات غذا اوردم .
_ای به چشممممم جانِ دل
تلفنو قطع کردمو با شتاب دوییدم بیرون .
دم در وایستاده بود .
با دیدنش جیغ کشیدمو خودمو پرت کردم بغلش
مامان کلافه گف
+عه بسه دیگه دخدر بیا اینو بگیر دیرم شده .چیه این جلف بازیا که تو در میاری اخه
به حالت قهر رومو کردم اونور.
نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتمو بوسید و گفت
+خیلِ خب ببخشید .
برگشتمو مظلومانه نگاش کردم
_کجا به سلامتی؟
+میرم بیمارستان
_عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که
+نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خورده زودتر برم .
اخه میخاد بره پیش مادر مریضش .
دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم .
_اخی باشه
+اره
فقط فاطمه غذاتونو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین .
توعم یخورده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد .
چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم .
رفتم بالا و تو سالن غذا خوری نشستم یه نگا به نایلون غذا انداختمو تو دلم گفتم خدا خیرت بده ...
در نایلونو باز کردمو با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه ی مامانم رفتم
یه برش از پیتزامو بر داشتمو شروع کردم به خوردن
خواستم برش دومو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم . مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم و جمع کردم کتابامو پرت کردم توش . ساعت مچیمو دور دستم بستمو با کله پرت شدم بیرون .
نتونستم از پیتزام بگذرم
درشو بستمو با عجله انداختمش تو نایلون کولمو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه .
همش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه
چقد دلممیخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت .
یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر میکشید .
کاش میشد برم و تجربه اش کنم
سرمو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم
صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام .توراه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم.
کلید انداختمو درو باز کردم
از راهرو حیاط عبور کردمو رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری
در خونه روباز کردم و رفتم تو.
کفشمو گذاشتم تو جا کفشی و کولمو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل .
خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذامو گذاشتم رو میز غذاخوری.
رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم .
یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهامو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل .
خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه .
گوشی خودمو از تو کشو در اوردم و یه نگاهی بهش انداختم .خبری نبود .
رو تختم رهاش کردمو خیلی سریع رفتم سمت دستشویی
_
به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود
از دستشویی اومدم بیرون و یه راس نگام رف پی ساعت ..
تقریبا پنج شده بود
صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه ...
نشستم رو میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم ...
هموز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد .
رفتم تو حال و تلفن و برداشتم شماره بابا بود
+الو سلام دخترم
_ سلام پدر جان
+عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی
_بله حتما چرا که نه
+پس بیزحمت برو تو اتاقم
(رفتم سمت پله ها
دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا )
_خب
+کمد کت شلوارای منو باز کن
کت شلوار مشکی منو در بیار
(متوجه شدم که خبراییه )
_جایی میرین به سلامتی؟
@fatere133