#برای_روز_مامانم (۱)
✍ #رسول_محمدزاده
الان که دارم این متن را می نویسم، نیمه های شب است. مثل روال معمول این ساعت ها که همه اعضاء خانواده خوابند، وقت کار مفید روزانه من شروع می شود.
#علی مثل خیلی از شب های زمستان ها که اتاق های خواب سردند، تشک خودش، من و #مامان را آورده بیرون و پهن کرده و دوتایی با مامان، کنار هم به خواب عمیقی فرو رفته اند.
#علی عاشق #مامان هست. دلیلش را بعداً برایتان خواهم گفت.
و من پشت میز آشپزخانه نشسته و مشغول تایپ این چند خط هستم.
همزمان با تیک تاک تایپ گوشی، صدای مختصر خر و پف #مامان_جون هم به گوش می رسد. صدایی که هر شب در خانه ام بلند است، آن شب شیرین ترین شب و دلنوازترین ملودی را داراست.
هر چقدر نگاه می کنم اطراف میز آشپزخانه را،اثری از #نان سنگکک قایمکی داخل پلاستیک نمی بینم. احتمالا فردا را روزه نخواهد گرفت.
من مامان را به سحرهایش می شناسم.
از بچگی تصاویر زیادی از بیدار شدن نیمه شب و دیدن مامان در سجاده در ذهنم مانده.
اگر بخواهم او را در چند کلمه خلاصه کنم، می گویم:
#نماز #روزه #زهد و #گذشت
بگذریم
علی و مامان کنار هم، یک نوستالژی خالصند. اونها بهترین ترکیبی هستند که مرا به یاد دوران کودکیم می اندازند.
پسری سر به هوا، با هزاران سمن و یاسمن که دور خودش چیده، با کلی سوال و مساله، و به غایت فراری از کار رسمی و درسی.
و #مادر ی کمال گرا، دغدغه مند، که می خواهد شیره ی وجودش را عصاره بگیرد، بگذارد دهان تک پسرش تا قوی و قوی تر شود.
کلاس اولم را با التماس و رفت و آمد زیاد در یک مدرسه شاهد ثبت نامم کرد.
کلاس دوم مجبور شدیم برویم اصفهان
آنجا هم شاهد
آنجا هم با التماس
۳ ماه رفت و آمد
تا بالاخره ثبت نامم کرد.
و دوباره برای کلاس سوم به تهران برگشتیم.
و دوباره دنبال مدرسه...
هر کلاس فوق برنامه ای می توانست می برد.
تابستان به تابستان ۳ ماه دنبال مدرسه بود.
تنها مادری بود که در اون اوضاع خفقان سیستم آموزشی، آن قدر رفت و آمد به آموزش و پرورش تا توانست کلاس پنجم، مرا از چنگ یک معلم نمای شیاد نجات دهد و کلاسم را عوض کند.
تا قانون مدارس غیردولتی تصویب شد، بدو بدو رفت و بهترین مدرسه ای که می توانست ثبت نامم کرد.
خدا رحمت کند #بابانصرالله را
پدر بزرگ پدریم را می گویم.
می گفت مادرت دو بار دیپلم گرفت. یک بار برای خودش و یک بار با تو
خط به خط کتابهایم را حفظ بود، هر جزوه را ده بار و صد بار پرسیده بود. و حتی نوشته بود.
گاهی وقت ها ۵_۶ ساعت می نشست سر درسم
و از همه بدتر
دلش درست نبود بچه اش با سرویس به مدرسه برود، برای همین صبح کله سحر از خواب بلند می شد، شیر و نان تازه می گرفت و بعد می آمد بیدارمان می کرد، با التماس و خواهش و قربونت برم و فدات بشم به زور لقمه ها را در دهانم می گذاشت و بعد هم خودش دستم را می گرفت و می برد مدرسه
خیلی از کارهایش را دیگر نمی شد به حساب #مادری گذاشت.
او چیزی بین #ربوبیت و #مادری بود.
و هست.
الان که به اواسط این متن رسیده ام، صدای خر و پفش کامل تمام شد.
امشب حال بیشتر بیدار ماندن ندارم. جلسات اولیا در هفته گذشته امانم را بریده.
بروم بخوابم
مطمئن هستم صبح بلند خواهد شد و اولین کار کانالم را چک خواهد کرد و خودش را برای اعتراض شدیداللحن به من آماده خواهد کرد.
حتماً تلاش خواهد کرد مرا از ادامه دادن این متن منصرف کند، ولی طبق معمول با کمی خواهش و تمنا زود دلش به رحم می آید
راستی مامان جانم خیلی خیلی #سریع_الرضا و دلسوز هست.
از بچگی هر چیزی را دوبار التماس می کردم نمی توانست از من دریغ کند.
شب شما خوانندگان به خیر
مامان جان
صبح شما هم به خیر
فدات
دیگه شرمنده، منتشر کردم رفت😘😂
@rasooll_ir