eitaa logo
🕊 شـهیـدانــه 🕊
331 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
101 فایل
[به یاد تمام شهدا ،شهیدانه ای به نام شهید مدافع حرم محمدحسن(رسول) خلیلی] 🌸متولد:1365/9/20 تهران 🌸شهادت: 1392/8/27سوریه 🌸مزار: گلزارشهدای بهشت زهرا، قطعه 53،ردیف87 کپی مطالب آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 شـهیـدانــه 🕊
#رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا #قسمت_دهم #الهام بهش گفتم دستم درد گرفت دستش ازدستم ول کرد از ماشین پیاده
یادم اومد فردا دوباره تمرین باشگاه دارم ی لحظه به فکر حرف پدرم افتادم که گفت نمیخواد بری مسابقه پیش خودم گفتم نکنه واقعا اجازه نده برای همین گفتم امشب باید حتما جواب قطعی بگیرم رفتم سمت گوشی یدفعه یاد محمد افتاد گوشیمو‌روشن کنم دوباره میخواد حتما زنگ بزنه اما حوصلم داشت سر میرفت چاره ایی نداشتم گوشی روشن کرد دو تماس از محمد داشتم ی اس ام اس بهم‌داده بود به حرفام فک کن واقعا هم باید به حرفای محمد فک میکردم چون بهش قول داده بودم به حرفاش فکر میکنم پیش خودم گفتم دوستی من با محمد تاالان ساده بوده خوب ایرادش چیه عاشق محمد بشم محمد گفت بود که منو دوست داره حتی جونشم واسه من میده حالا راست یا دروغش من نمیدونم اما از حرکاتش میشد فهمید حداقل دروغم نمیگه برای همین به محمد پیام دادم +سلام -سلام خوبی؟چرا گوشیت خاموش بود؟ +ممنونم تو خوبی خواستم یکم استراحت کنم _بخوبیت چیشد رو‌حرفام فک کردی +اره داشتم باهاش صحبت میکردم که یهو مادر و‌پدرم از بیرون اومدم تو‌حیاط هم چنان پدرم صدا میکرد الهام الهام سریع با محمد خداحافظی کردم گفتم فردا میبینمت بعد از باشگاه باهات ی سر حرف دارم بعدم تلفن قطع کردم رفتم به سمت پدرم گفتم بله گفت علیک سلام گفتم سلام گفت کجا بودی گفتم بیرون چیزی نگفت بهش گفتم پس چرا این همه صدام کردی گفت همینجوری خواستم ببینم خونه ایی یانه گفتم اوهوم😊 گفتم بابا من چند رو دیگه مسابقه دارم هرروزمیریم تمرین اجازه میدی مسابقه رو‌برم ؟ نگاهی بهم کرد گفتم الان که میگه اره اما بالعکس خواسته ی من گفت نه @rasooll_khalili
🕊 شـهیـدانــه 🕊
#رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا #قسمت_یازدهم #الهام یادم اومد فردا دوباره تمرین باشگاه دارم ی لحظه به فکر ح
اشک تو‌چشماش جمع شد 😢یعنی چی نه من این چند روز فقط تمرین کردم بغضم ترکید همراه داد زدنام اشک از چشمام میریخت چقدر پدرم سنگ دل شده بود باورم‌نمیشد بخواد جلوپیشرفتمو‌بگیره من علاقه داشتم به رشته ی تکواندو‌و حالا اگه مسابقه نرم که 😔 گفتم من میرم گفت رضایت نیمدم حق نداری بری صدامو بردم بالا گفتم براچی میخوای جلو پیشرفتمو بگیری همینو که گفتم ی لحظه احساس کردم ی طرف صورتم داره میسوزه ی لحظه به خودم اومدم دیدم که پدرم دست روم بلند کرده باورم نمیشد😳 نگاهش کردم گفت گمشو‌برو‌تو اتاق از فردا حق نداری پاتو‌باشگاه بزاری بدو‌بدو‌سمت اتاقم رفتم چقدر واسم سخت بود صدای گریم هی بلند بلندتر میشد😔 باورم نمیشد این همون پدر باشه 😭 نمی دونستم حالا چی جواب استاد بدم اگه میفهمید پدرم رضایت نمیده سرم داد میزد میگفت تو‌بیخود میکردی که میدونستی پدرت نمیزاره بیای واسه مسابقات پس چرا اومدی تمرین..... مجبور بودم ی دروغی سرهم کنم تا استادم باورش بشه سرم داد بیداد نکنه ..اونشب تا ساعت ۳صبح بیدار بودم اخرهم هیچ‌دروغی نتونستم جور کنم صبح باشگاه نرفتم دوباره تماس پیامک چکار میتونستم کنم جز اینکه حتی بیخیال باشگاه رفتنم هم بشم چقدر سخت بود😔😭 رشته ایی که بهش علاقه داشتی بخاطر ااین که نتونی به استاد نگی نمی تونی بیای مسابقه رو‌ترک کنی 😔 به محمد زنگ زدم میخوام ببینمت اونم انگار از خدا خواسته گفته باشه کجا گفتم جای قبلی ساعت پنج بعدازظهر میبینمت @rasooll_khalili
بسم‌الرب الشهدا و الصدیقین یا نعم الطبیب چهره های رنگارنگ یک کوچه!! چهره اول: عصر روز چهارشنبه اوایل مهرماه سال۹۴: بدرقه تازه جوان خانواده حاج علی آقادهقان‌امیری همه جلوی در ایستادند و آخرین نگاه ها را دوختند به قدوقامت محمدرضا، به قول پدر: دلاور خانه!!! یادم نمی رود از بالکن اتاق محمد رفتنش را به تماشا نشستم. با خوشحالی وصف ناپذیری از حیاط رد شد. درب را باز کرد و تازه متوجه نگاهم شد. لبخندی زد و دست تکان داد و رفت.... 🎈 ┄┅─✵🕊✵─┅┄ @rasooll_khalili ┄┅─✵🕊✵─┅┄
🕊 شـهیـدانــه 🕊
شهیدجاویدالاثر علی جمشیدی تاریخ تولد : 1369/08/15 محل تولد : شهرستان نور تاریخ شهادت : 1395/02/17 م
بسم الله الرحمن الرحیم 🌺🍃«آنان که از وطن خود هجرت کردند و از دیار خود بیرون رانده شدند و در راه خدا رنج کشیدند،جهاد کردند و کشته شدند،همانجا بدی های آنها را می پوشانیم و آنان را به بهشت هایی که زیر درختان آن نهرهای آب جاری و روان است داخل می کنیم و این پاداشی است از جانب خدا.» 💠آیه 195 ، سوره مبارکه آل عمران 🌸🍃با نام و یاد خداوند رحمان و رحیم که در حق بنده حقیر چیزی کم نگذاشتند و سلام و درود به صاحب العصر والزمان(عج) و روح پاک امام راحل و رهبر عالم تشیع و اسلام امام خامنه ای و روح پاک تمامی شهدای اسلام. 🌷🍃این دنیا با تمام زیبایی ها و انسانهای خوب و نیکوی آن محل گذر است نه وقف و ماندن و همه ی ما بایستی برویم و راه این است ، دیر یا زود فرقی نمی کند؛اما چه بهتر که زیبا برویم 🌼🍃«هنر آن است که بمیری بیش از آنکه بمرانَندَت و مبدأ و منشأ حیات آنان هستند که چنین مرده اند.» 🌷🍃بایستی به خود آئیم که در چه زمانه ای زندگی می کنیم و با چه وضعی؟ در عصر امام زمان(عج) که انشاءالله از سربازان امام عصر(عج) قرار گرفته باشیم و این همه مقابله با مشکلات و مصائب ، غربت ها و دوری ها وجود با خدا شدن بوجود نمی آید. البته بنده مایلم که به حق در مسیر تحقق وعده بزرگ الهی قرار گرفته ایم و از این بابت بایستی خدا را شاکر باشیم. در اوضاع سیاسی کنونی که نائب برحق حضرت ولیعصر(عج) رهبرمان امام خامنه ای(مدظله العالی) به تنهایی علم را بردوش گرفته و رجال سیاسی چندان همسو با فرمایشات ایشان عمل نمی کنند بایستی بچه های مذهبی(هیئتی و مسجدی)خود را فدا کنند. 🌹🍃بایستی فرمایشات نائب برحق امام زمان(عج)را کلمه به کلمه اجرا نمایند چه در باب علم و چه در باب نفس و چه در باب سیایت . در این زمانه کسانی روی کار آمده اند که انگار بویی از ایمان نبرده اند و وقتی به یکی از ادارات می روی تازه متوجه می شوی که چه مردمان خوبی داریم که با وجود برخی مدیران نالایق در برخی ادارات باز هم پشتیبان ولایت و نظام جمهوری اسلامی هستند که الحق به فرمایش بزرگان عمل نموده اند که اگر در جمهوری اسلامی خلافی صورت گرفت تقصیر را بر گردن نظام نگذارید بگوئید فرد اشتباه کرد نه نظام. که چه بسیار افرادی برای ضربه زدن به نظام آمده اند کسانی که بویی از ایمان و مردانگی نبرده اند، کسانی که نان نظام را می خورند و ریشه نظام را می زنند. الحق که چه خطرناکند این افراد. چیزی که بچه های حزب اللهی هم در پیشبرد کارهای خود با سدّ چنین افرادی برخورد می نمایند که بنده معتقدم با بی توجهی و کم توجهی این افراد به هیچ وجه از اعتقادات و خواسته های خود کوتاه نیایید. ☘به فرموده امام راحل " ما مظلومین همیشه ی تاریخ،محرمان و پابرهنگانیم.ما غیر از خدا کسی را نداریم و اگر قرار است هزار بار قطعه قطعه شویم،دست از مبارزه با ظالم بر نمی داریم." 🌀چند وقتی است که دل به هوای حرم حضرت زینب(س)محتاج است. نمی دانم که آن خانم ما را نیز به پیش خود می برد یا خیر؟ البته شاید برای رفتن آمادگی بخواهد و شرایطی داشته باشد و ما آن شرایط را نداشته باشیم. ولی من می دانم که لطف و کرم بی بی زیاد است.هر چقدر که بخواهند کرم می کنند و سطح توقع ما پایین است. 🍁نمی دانم کی لایق زیارت حرم آن بی بی و بارگاه ملکوتی آن سه ساله می شویم؟!! در حال حاظر که حرم الله دوباره محاصره شده اند. انگار تاریخ بار دیگر در حال تکرار شدن است و بایستی با توجه به فرموده امام راحل مردم ما از مردم محروم زمان حضرت رسول(ص)بهترند، بایستی چنان درسی به یهودیان و وهابیان و تکفیری دهند که دیگر حتی فکر چنین جسارتی را هم نتوانند بکنند. حال اینکه نبرد شام خود مطلع تحقق وعده آخرالزمانی ظهور است. 🥀معرکه شام میدان عجیبی است بقول امام خامنه ای: «بحران سوریه الان مقابله جبهه کفر و استکبار و ارهاب با تمام قوا در برابر مقاومت و اسلام حقیقی است.» در این جنگ حق و باطل تمامی دنیا جمع شده اند،تمامی استکبار،کفر،صهیونیستها، مدعیان اسلام آمریکایی،وهابیت و هدف همه آنها نیز چیزی نیست جز شکست اسلام واقعی که همان ضربه زدن به نهضت زمینه سازان ظهور است. 🎋خدایا از تو ممنونم که مرا در این زمانه آفریدی و به من توفیق زیادی عنایت نمودی از جمله آن محبّ امیرالمونین بودن و سرباز امام خامنه ای(مدظله العالی). خدایا نمی دانم چگونه بنویسم، خدایا خطا زیاد کرده ام، تو ما را ببخش، خدایا تو خودت گفتی توبه کن،توبه ات را می پذیرم.از تمامی شما عزیزان می خواهم چنانچه از بنده خطایی یا بدی دیده اند به بزرگواری خودشان ببخشند. ✨مدتی است دلتنگ حرم شده ام،بدجوری دلم هوای حرم بی بی دارد، حرم دخت سه ساله دارد، مدتی است قلبم پاهایم را به حرکت در می آورد و بسوی حرم می برد،اگر لایق بودم مرا بپذیر این بنده روسیاه را.
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🌷 🌷🕊🕊🌷 زندگینامه: شهید محمد مفتح (۱۳۰۷- ۱۳۵۸) محمد مفتح در سال ۱۳۰۷ شمسی، در خانواده‌ای روحانی در همدان به دنیا آمد. پدرش مرحوم، حجت الاسلام حاج محمود مفتح، یکی از واعظان مخلص و عاشق خاندان رسالت و ولایت بود و در ادبیات فارسی و عربی تبحر فراوانی داشت و اشعار زیادی در مدح و رثای اهل بیت به زبان‌های عربی و فارسی از وی به جا مانده است. 👇👇 ┄┅─✵🕊✵─┅┄ @rasooll_khalili ┄┅─✵🕊✵─┅┄
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🌷 🕊🌷🕊🌷 نام : امیر نام خانوادگی : سیاوشی تاریخ تولد : ۱۳۶۷/۳/۱۴ تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۰۹/۲۹ مکان شهادت : سوریه ، حلب 👇👇
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊🌷🌷🕊 شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد. آخرش هم‌کلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم. بشدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌کشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود. هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.» 👇👇
🕊 شـهیـدانــه 🕊
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊🌷#زندگینامه_شهید_مجید_قربانخانی🌷🕊 شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مر
آقا مجید هم جوانی از همین کوچه پس کوچه‌های شلوغ و پهلوان‌پرور بود. شهیدی که در فضای مجازی با صفت‌های متعددی شناخته و تصاویر خاصی از او منتشر شده است. یک جا خواندم که «مجید سوزوکی» صدایش می‌کنند و جای دیگری از او به عنوان «مجید بربری» نام برده بود.امروز گذری کوتاه از زندگی مجید قربانخانی از زبان یک خواهر عاشق را برای مخاطبان محترم مشرق می‌نویسیم. مجید هیچ وقت علاقه‌ای به درس خواندن نداشت تا هشتم خواند و برای همیشه کتابهای درسی‌اش را در قفسه‌های کتاب به یادگار گذاشت، و کنار پدر در بازار آهن مشغول به کار شد. در آمد روزانه‌اش را بین من و مادر آن خواهرانم تقسیم می‌کرد، وقتی معترض این رفتارش می‌شدیم می‌گفت روزی‌رسان اصلی خداوند است. همه خانواده و فامیل آرزویمان بود که دامادی مجید را ببینیم، وقتی میگفتیم برایت آستین بالا بزنیم، میگفت: داماد می‌شوم، عروسی‌ام خیلی هم شلوغ می‌شود، ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد و چون خیلی شوخ طبع بود هیچکدام از ما حرف‌هایش را اصلا جدی نمی‌گرفتیم. 👇👇
🕊 شـهیـدانــه 🕊
آقا مجید هم جوانی از همین کوچه پس کوچه‌های شلوغ و پهلوان‌پرور بود. شهیدی که در فضای مجازی با صفت‌های
مجید قصه امروز ما در هوای گرم روز آخر مرداد ماه سال ۶۹ در محله یافت آباد تهران به دنیا آمد. تک پسر خانواده و عزیز کرده خانواده و البته کل محل، شاید دلیل محبوبیتش در بین همه اهالی محل به خاطر شوخ طبعی و اخلاق بسیار خوبش بود. بچه‌های محله دوستش داشتند چون با نیسان آبی پدر هر روز آنها را به زمین بازی می‌برد و تا پاسی از شب با آنها فوتبال بازی می‌کرد. و حالا بچه‌های محل چندین ماه است به رسم هر روز و هر سالشان سر کوچه جمع می‌شوند تا با مجید قصه ما به فوتبال بروند، اما مجیدی دیگر حضور مادی ندارد تا با آنها گرم بگیرد و بازی کند. او داداش مجید همه بچه‌های محله یافت آباد بود. پیران محله مجید را دوست داشتند چون هر کدام را که می‌دید و به کمک احتیاج داشتند، کمکشان می‌کرد و حتی خریدهایشان را که توانایی نداشتند با خود به منزل ببرند، آنها را تا پای یخچالشان می‌برد تا نکند اذیت شوند. با همه مردم محل دوست و رفیق بود با هر کسی زود دوست می‌شد و با شوخ طبعی‌هایش دل هر کسی را می‌‌برد تا ابدیت پیش خودش . اما مجید قصه امروز ما در چند ماه آخر عمرش در این دنیا حال و هوایش به کلی تغیر کرده بود، پشت همه خنده‌ها و شوخ‌طبعی‌هایش یک غم بزرگی در چهره و رفتارش بود و البته آرام‌تر از همه عمرش شده بود. امروز گذری کوتاه از زندگی مجید قربانخانی از زبان یک خواهر عاشق را برای مخاطبان محترم مشرق می‌نویسیم. مجید هیچ وقت علاقه‌ای به درس خواندن نداشت تا هشتم خواند و برای همیشه کتابهای درسی‌اش را در قفسه‌های کتاب به یادگار گذاشت، و کنار پدر در بازار آهن مشغول به کار شد. در آمد روزانه‌اش را بین من و مادر آن خواهرانم تقسیم می‌کرد، وقتی معترض این رفتارش می‌شدیم می‌گفت روزی‌رسان اصلی خداوند است. همه خانواده و فامیل آرزویمان بود که دامادی مجید را ببینیم، وقتی میگفتیم برایت آستین بالا بزنیم، میگفت: داماد می‌شوم، عروسی‌ام خیلی هم شلوغ می‌شود، ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد و چون خیلی شوخ طبع بود هیچکدام از ما حرف‌هایش را اصلا جدی نمی‌گرفتیم. مجید هیچ وقت اهل نماز و روزهو دعا نبود‌، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد‌، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سر وقت می‌خواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می خواند، خودش همیشه می‌گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شده‌ام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا می‌روی برادرم» بود؛ همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب (سلام الله علیها) داشت.بسیار غمگین و ناراحت از اینکه تکفیری‌ها بی‌رحمانه کوکان و مردم بی‌پناه را می‌کشند. و خیلی دوست داشت قدمی در راه این جهاد بردارد. و همیشه پیگیر اخبار سوریه بود و مدام از سوریه و آزاد سازی مناطق و شهدای مدافع حرم صحبت می‌کرد. به مادرم می‌گفت: مادر من شهید می شوم و شما نمی گذارید هیچ کس جای من بنشیند و یا اینکه جای من بخوابد، و اگر من شهید شدم پیکرم برگشت من را گلزار شهدای یافت‌آباد به خاک بسپارید. و مادرم هیچ وقت در باورش هم نمی‌گنجید که این حرف‌ها یک روز به دست واقعیت‌هابپیوندد. چون همیشه با شوخی و خنده این حرف‌ها را می‌زد، حتی یک آهنگ مادر هم داشت که به ما می‌گفت بعد از اینکه من شهید شدم شما این آهنگ را در مراسم ختم من بگذارید. و ما آن آهنگ را در مراسم یادبود و ختمش گذاشتیم. همیشه هر وقت زنگ در خانه را می‌زد می‌گفت : اون پسر خوشکله کیه‌، داره نیسان آبی‌، به همه بدهکاره، اون اومده‌. و مادرم وقتی صدایش را می‌شنید انگار زندگی‌اش و روزش تازه شروع شده است. با شادمانی به استقبالش می‌رفت. 👇👇
🕊 شـهیـدانــه 🕊
مجید قصه امروز ما در هوای گرم روز آخر مرداد ماه سال ۶۹ در محله یافت آباد تهران به دنیا آمد. تک پسر خ
لقب‌هایی است که در فضای مجازی به مجید داده‌اند مجید سوزوکی که به دلیل شباهت نام شهید قربانخانی با مجید فیلم اخراجی‌ها رویش گذاشته‌اند. اما مجید بربری، دایی‌های پدرش نانوایی بربری دارند، مجید عصرها که از سرکار برمی‌گشت، پشت دخل بربری فروشی می‌رفت و نان دست مردم می‌داد. یکی می‌گفت مجید دو تا نان بده، آن یکی می‌گفت مجید چهار تا هم به من بده. سه تا هم به من و. . . همین طور شد که در محله نامش را مجید بربری گذاشتند. وگرنه کار و بار مجید چیز دیگری بود. مجید یک نیسان داشت که با آن کار می‌کرد و روزی‌اش را در می‌آورد. پشت دخل نان بربری هم تنها به این دلیل می‌رفت تا اگر مستمندی را می‌شناسد، نان مجانی به دستش بدهد. آقا مجید از آن دست بچه‌های جنوب شهری لوطی مسلکی بود که دست خیرش زبانزد است. مجید بچه زبر و زرنگی بود و درآمد خوبی داشت. غیر از نیسان، یک زانتیا هم برای سواری خودش داشت. اما عجیب دست و دلباز بود و اگر مستمندی را می‌دید، هرچه داشت به او می‌بخشید. فکر هم نمی‌کرد که شاید یک ساعت بعد خودش به آن پول نیاز پیدا کند. گاهی طی یک روز کلی با نیسانش کار می‌کرد، اما روز بعد پول بنزینش را از من می‌گرفت! ته توی کارش را که درمی آوردی می‌فهمیدی کل درآمد روز قبلش را بخشیده است. واقعاً دل بزرگی داشت، تکه کلامش این بود که «خدا بزرگ است می‌رساند.» و اما ماجرای خالکوبی‌اش که این خالکوبی نهایتاً مربوط به پنج ماه قبل از شهادتش بود. و میگفت دوستانم اصرار کردند و من هم جوگیر شدم. بعد حتماً پاکش می‌کنم. مجید ۲۵ سالش بود که شهید شد. بزرگ شده یک محله جنوب شهری که نوسان زیادی را در دوران جوانی تجربه می‌کرد. آن خالکوبی هم یک احساس زودگذر بود. و امروز مجید به حر مدافعان حرم شهرت پیدا کرده است. نویسنده کتاب شهید مجید قربانخانی با عنوان «حر مدافعان حرم»، خانم کبری خدابخش خبر از اتمام و چاپ کتاب مجید قربانخانی توسط انتشارات دارخوین را داده است. تا ماه آینده داستان زندگی مجید قربانخانی وارد بازار کتاب خواهد شد. 👇👇
🕊 شـهیـدانــه 🕊
لقب‌هایی است که در فضای مجازی به مجید داده‌اند مجید سوزوکی که به دلیل شباهت نام شهید قربانخانی با م
حلب- الحاضر- خان طومان – بیست و یک دی ماه سال هزاروسیصد ونودوچهار حدود ساعت سه و چهار بعد از ظهر دود و مه غلیظی همه جا را گرفته بود. نم نم باران سرما را چندین برابر می کرد. بوی خون و خاک کم کم به مشام می رسید. سنگر های کوچک یک متری که با تکه های سنگ درست شده و پای هر کدام را بیست سی متر گود بود. مجید بر روی تپه نزدیک یکی از سنگرها آرام و بی حرکت خواب بود. نه خواب نبود. چیزی شبیه خواب بود. در تمامی روز های قد کشیدنش اولین مرتبه که آرام و بی حرکت و بدون جنب و جوش شده بود. دستها و صورتش گلی بود. انگشتری که شب قبل از حسین امیدواری گرفته هنوز در انگشتش بود. صدای تیر ها و نارنجنک ها همچنان فضای آسمان را پر کرده بود. از صدای تیرها گوش شنونده ها عجیب تیر می کشید. صدا به صدا نمی رسید. صدای بیسیم های بی صاحب در جای جای دشت می آمد. بچه ها عقب نشینی کنید.کسی نمی توانست مجید را حرکت بدهد. درخت های سبز کاج و خشک زیتون در دشت کم کم خیس باران شده بودند. سیزده تا از بچه ها شهید و چند نفری هم جانباز شده بودند. بدن اربا اربای مرتضی کریمی خودش عاشورایی به پا کرده بود. برای خیلی ها روشن بود که مجید و خیلی دیگر از بچه های شهید شده فردایی نخواهند داشت. همه را از چهره و آرامش شب آخرشان می گویند. قهوه خانه حاج مسعود صدای قل قل قلیون به گوش می خورد و بوی تنباکوی میوه ای به مشام می رسید. تخت های دو نفره و سه نفره، کنار هم نشسته چایی می خوردند و قلیون هم کنارشان بود. گاهی دودی از یک تخت بالا می رفت و چند ثانیه بعد در هوا محو می شد. اینجا برای مجید نا آشنا نبود. بیشتر شب و روزهای جوانی اش را روی همین تخت ها با دوستانش گذرانده بود. مجید از راه رسید. یک دفتر و خودکار هم در دستش بود. با بیشتر آنهایی که نشسته بودند روی تختها و گپ می زدند سلام و علیک داشت، گاهی بعضی از آنها حتی برای مجید بلند می شدند و جا برایش باز می کردند. یکی دونفری هم نی قلیون را به سمت مجید کج می کردند و یک تعارفی به مجید می زدند. - آقا مجید، طعم پرتقال، بفرما + نه داداش، من چند ماهی میشه که دیگه نمیکشم. - ای بابا مجید جون بیا یه دم بزن، حالش رو ببر. + میگم نمیکشم، تو میگی بیا یه دم بزن. و بی آنکه پی حرف را بیاورد کنار حاج مسعود رفت. حاج مسعود مداح هیات بود. بیشتر محرم ها را مجید در هیات حاج مسعود سینه می زد و گاهی میدان دار هیات هم می شد. در بچه گی اش به حج مشرف شده بود و از همان روزها حاجی قبل از اسمش مانده بود مجید سلام کرد و گفت : - حاجی بیا کارت دارم. حاج مسعود از اتاق که بیرون آمد و با حوله ی کوچک دستانش را خشک می کرد. + جونم مجید، کاری داری. - بیا داداش، بیا حاجی جون چهارتا حرف قلمبه سلمبه یاد من بده، من سواد آنچنانی ندارم، می خوام وصیتم بنویسم. + مجید، این دیگه از اون حرفهاست. خودت باید بنویسی، من آخه چی بهت بگم. بر روی لبه ی یکی از تخت ها نشست. شروع به نوشتن کرد. مجید و مسعود با هم زیاد خاطره داشتند. سالهای زیادی بود که با هم بودند. اول هم صنف ، بعد هم بچه محل بودنشان آن دو را کنار هم قرار داده بود. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچه های قهوه خانه خبر دارشده بودند مجید قرار است به سوریه برود. دهان به دهان حرف به گوش همه رسیده بود. خیلی ها تعجب کرده بودند و می گفتند : - نه بابا، این سوریه برو نیست. حالا هم میخاد یه اعتباری جمع کنه - آخه اصلا مجید سوریه نمی برن، مگه میشه، مگه داریم.خالکوبی «مجید سوزوکیِ» یافت‌آباد در خان‌طومان پاک شد شب آخر همرزمش‌ می‌گوید: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است. مجید می‌گوید: تا فردا این خالکوبی یا خاک می‌شود و یا اینکه پاک می‌شود؛ و پاک شد. آن زمان که مسعود ده‌نمکی بر روی پرده نقره‌ای سینما مجید سوزوکی را به نمایش گذاشت، شاید باورمان نمی‌شد امروز هم در حقیقت مجیدی وجود داشته باشد که با غیرت و بامرام باشد. اهل دل و دست و دلباز، لوتی و بامرام که عاقبتش شبیه مجید سوزوکی به شهادت ختم شود. همه با مجید سوزوکی خندیدیم، ناراحت شدیم و بعد در پایان قصه گریه کردیم. و شجاعت مجید را احسنت گفتیم و برایش دست زدیم. و حالا امروز بعد از چند سال داداش مجیدی هست نه شبیه و یا کپی مجید سوزوکی قصه اخراجی‌ها اما شباهت‌هایی داشت که پلان آخر زندگی‌اش را به شهادت ختم کرد. شاید در قصه ده‌نمکی مجید سوزوکی یک تفاوتی با بقیه‌ی همردیفانش داشت‌، یک گوهری در وجودش بود که این گوهر باعث انتخاب شدنش توسط معبود شد. 👇👇
🕊 شـهیـدانــه 🕊
حلب- الحاضر- خان طومان – بیست و یک دی ماه سال هزاروسیصد ونودوچهار حدود ساعت سه و چهار بعد از ظهر دود
قبل از رفتن به سوریه از همه اهل محل حلالیت طلبید‌، می‌گفت شاید ناخواسته دل کسی را شکسته باشم. نمی‌خواهم حتی ذره‌ای ناراحتی از من در دل کسی باشد. روز آخر قبل از اینکه برود به مغازه پدر برای خداحافظی رفت، دوست پدرم به او می‌گوید: مجید نرو تو تنها پسر خانواده هستی و اگر تو بروی پدرت تنها می‌شود. مجید می‌گوید: نه من قرارم را با حضرت زینب (سلام الله علیها) گذاشته‌ام و باید حتما بروم. پدرم گفته: مجید جان می‌خواهم بعد از اینکه از ماموریت 45 روزه‌ات برگشتی برایت به خواستگاری بروم. و به خانه من آمد و با من هم خداحافظی کرد. گفتم مجید نرو، گفت اینقدر توی تصمیم من نه نیاورید، من تصمیم خودم را گرفته‌ام. مگر هر کس رفته سوریه شهید شده؛ و رفت و با خود دل و روح و همه ی وجود من را به ابدیت برد. مجید یک هفته قبل از اینکه به سوریه برود خواب شهادتش را دیده بود و یک هفته بعد از رفتن به سوریه هم شهید شد. یک هفته‌ای که سوریه بود هر روز زنگ می‌زد، مادرم خیلی بی‌تابی می‌کرد، روز آخر که زنگ زد گفت‌: من تا یک هفته دیگر نمی‌توانم زنگ بزنم. و به مادرم گفت یه وقت نروی پادگان بگویی بچه من زنگ نزده و آبروی من را ببری. من خودم هر وقت توانستم به شما زنگ می‌زنم. شب آخر جوراب‌های همرزمانش را می‌شسته، همرزمش به مجید گفته: مجید حیف تو نیست با این اعتقادات و اخلاق و رفتار که خالکوبی روی دستت است. مجید می‌گوید: تا فردا این خالکوبی یا خاک می‌شود و یا اینکه پاک می‌شود. و فردای آن روز داداش مجید محله یافت آباد برای همیشه رفت. یک تیر به بازوی سمت چپش می خورد، دستش را پاره کرده و سه تا از تکفیری‌ها را می‌کشد، سه یا چهار تیر به سینه و پهلویش می‌خورد و شهید می‌شود و هنوز پیکر مطهرش برنگشته است. محل شهادتش جنوب حلب، خان طومان، باغ زیتون است. و همه محله یافت آباد تهران هنوز منتظر بازگشت پیکر پاک و نورانی مجید هستند. 👇👇