eitaa logo
🕊 شـهیـدانــه 🕊
331 دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
101 فایل
[به یاد تمام شهدا ،شهیدانه ای به نام شهید مدافع حرم محمدحسن(رسول) خلیلی] 🌸متولد:1365/9/20 تهران 🌸شهادت: 1392/8/27سوریه 🌸مزار: گلزارشهدای بهشت زهرا، قطعه 53،ردیف87 کپی مطالب آزاد
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤پیراهن مشکی پر دردسر 🌷یک روز به همراه محمد حسن سوار بر ماشین شده و به سمت یکی از مقرهای خودی در حرکت بودیم ▪️آن روز من لباس سبز به تن داشت و محمدحسن لباس مشکی پوشیده بود. با اینکه به او گیر داده بودم که چرا در این مناطق , از این لباس ها می پوشد اما دیگر دیر شده بود چرا که به مقر مورد نظر رسیدیم و متوجه شدیم که بچه‌های ارتش منطقه, ما را با تکفیری‌ها که لباس اصلی آنها مشکی است, اشتباه گرفتند و در اطراف مقر موضع گرفته ولوله سلاح هایشان را به سمت ما روانه کرده اند ! ✨من که این صحنه را دیدم سرم را از ماشین بیرون آوردم و با صدایی بلندی با زبان عربی فریاد زدم : " معکم معکم ! (با شماییم با شماییم )" و هر جور شده آنها را متوجه خودی بودنمان کردم. به هر حال آن روز محمدحسن نزدیک بود ما را به فنا بدهد ! 📚 به نقل از دوستان و همکاران شهید رسول خلیلی 📌 کپی با ذکر صلوات و نام شهید رسول خلیلی و آی دی جایز است . 🆔 @Rasoulkhalili
رسول بچه آرومی بود و اهل شیطنت نبود به کار کسی کاری نداشت. ولی اگه کسی اذیتش میکرد خیلی عصبانی میشد 😬 وقتی رسول کوچیک بود پیش برادرش که اون زمان فقط شش سال داشت ٬گذاشتم و رفتم بیرون برای خرید وقتی اومدم دیدم روح الله داره گریه میکنه... پرسیدم چیشده؟ گفت سر به سر رسول گذاشته و رسولم با گوشت کوب زده رو پاش 😄 رسول اون زمان فقط سه سالش بود... 🔺نقل از مادر 🆔 @Rasoulkhalili
یک سال عید , خانوادگی میخاستیم به کربلا برویم کلا با فامیل چند تا خانواده بودیم که با همدیگر رفتیم . قبل از آن به بانه و مریوان رفتیم و گفتیم یک چند روز آنجا باشیم بعد راهی کربلا بشویم , آنجا که رفتیم منتظر بودیم پاسپورت ها و ویزاهایمان آماده بشود ,خبر دادن که ویزا آماده نیست. بعد ما تصمیم گرفتیم از آن جا به صورت قاچاقی به کربلا برویم .ولی آن زمان رسول قرار نبود باما بیاید بخاطر اینکه یک چند روز ما آنجا بودیم آمد کنار ما باشد . شوهر خواهرم چون مادرش بر روی ویلچر می نشست گفت :اگر رسول بیاید کمک کند با خودمان میبریم و هزینه سفرش را هم حساب کنیم . خلاصه قسمت شد و رسول هم با ما آمد . در این سفر رسول خیلی کمک حال ما بود . هر جا که به مشکلی بر می خوردیم رسول عربی صحبت میکرد و مشکلات را حل میکرد . آن سفر در ایام عید سال 81یا 82 بود که آخرین سفر رسول شد . 👌 به نقل از مادر شهید رسول خلیلی 🆔 @Rasoulkhalili
‍ 🌀عید سال ۸۳ بود... من به همراه خواهرهام وهمسرانشان ، پدرم و خاله پیرم می خواستیم بریم کربلا. قرار بود پاسپورتها رو یک آشنا ویزا بزنه و بیاره. ما هم چون ایام عید بود تصمیم گرفتیم زودتر راهی منطقه مهران شویم و گردشی تو شهرای اطراف داشته باشیم. ما راهی شدیم و رسول هم بعدا فقط برای اون چند روز که اونجا بودیم نه کربلا، بهمون ملحق شد، چون سال قبل با پدرش رفته بود... بعد از چند روز خبر دادند ویزاها درست نشده... همه ناراحت شدیم... در اون خوابگاهی که بودیم، گروهای مردم می اومدند، زمینی و بدون پاسپورت می رفتند کربلا! ما هم تصمیم گرفتیم به همین شکل بریم ولی بخاطر افراد مسن همراهمون مشکل بود. شوهر خواهرم به رسول گفت اگه تو سفر مادرش (خاله ام) رو کمک کنه اونو هم با خودمون میبریم. رسول خیلی خوشحال شد... و با ما همراه شد. وقتی داخل عراق شدیم راننده ماشین برای پول بیشتر دبه در آورده بود رسول به عربی جواب میداد و آخر هم نذاشت زور بگه و پول بیشتری بگیره سفر پر خاطره ای بود... رسول هم دومین و آخرین سفرش به کربلا شد... 📻نقل از مادر شهید 🆔 @Rasoulkhalili
...ببخش 👌قبل ماموریت آخر... زنگ زد به یکی از دوستان قدیمی که بنا به دلایلی باهاش اختلاف داشت... احوالاتشو جویا شد و میشه گفت ی جورایی بهش گفت "من تورو بخشیدم تو هم منو ببخش"... این سطح از آگاه بودن در شرایطی بیشتر خودشو نشون میده که شما به منبع نور و عشق حقیقی نزدیک میشی... و میبخشی... و سعی میکنی فارغ بشی از چرخه ی بازی های دنیایی... و حضور قلب داری... این مرام در احوالات ائمه اطهار زیاد بچشم میخوره... پیامبر اکرم ص وقتی بهش سنگ زدن تو کوچه همه رو بخشید... امام حسین ع برای قاتلش هم گریه کرد... اینا افسانه های حقیقی هستن 📚 به نقل از دوستان شهید رسول خلیلی 🆔 @Rasoulkhalili
‍ ‍ 🍃شهید رسول خلیلی  ارادت ویژه ای به "چهارده معصوم(علیهم السّلام)" بویژه "حضرت زهرا(سلام الله علیها)، امام رضا(علیه السّلام) و امام زمان(عج)" داشت بطوری که در ایام زیارتی "امام رضا(علیه السّلام)"، در هر جایی که بود، خود را به مشهد می رساند در حد یک شبانه روز به زیارت می پرداخت.  📻بخشی از گفتگوی پدرشهید رسول خلیلی 🆔 @Rasoulkhalili
🕊🌺 مقری داریم بنام الوارثین در فکه، اولین سالی که رسول را منطقه بردم، سال اول راهنمایی بود، به رسول قبرهایی را نشان دادم و گفتم که بچه‌ها شب می‌آمدند در این قبرها راز و نیاز می‌کردند و نماز شب می‌خواندند و برای هر شهیدی هم که شهید می‌شد ما یک قبر سمبلیک درست می‌کردیم، خلاصه وقت اذان رسید. ما نماز را در آن منطقه خواندیم و پس از نماز دیدم رسول نیست. آنقدر دنبال رسول گشتم و بالاخره متوجه شدم که در داخل یکی از این قبرها رفته و چفیه را کشیده روی سرش و به سجده رفته و در حال گریه کردن است. اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک💔 🆔 @Rasoulkhalili
🌷ماجرای جمع کردن تکه‌های بدن شهید مدافع حرم "سید جعفر حسین هاشم" از رزمنده های غیور حزب الله لبنان بود. ۱۷ روز قبل از شهادت آقا رسول یعنی ۱۰ آبان ۱۳۹۲ ، مهر قبولی بی بی خورد به نامه اعمالش و شهید شد... از دوستان صمیمی رسول بود. حتی خبر شهادتش رو تلفنی هم به مادرش گفته بود که "یکی از دوستام شهید شده و خیلی ناراحتم..." پیکر سید جعفر به دلیل انفجار متلاشی شده بود... رسول چند ساعتی بعد از انفجار مفقود میشه! ، به طوری که همرزم هاش فکر میکنند که رسول هم شهید شده! اما بعد از حدود ۸ ساعت با یک کیسه بزرگ که داخلش پیکر مطهر بود برمیگرده ، که به دلیل انفجار و تکه تکه شدن ، زمان میبره تا رسول بتونه قطعات پیکرشون رو کامل جمع آوری کنه... و به دلیل صدای انفجار و ایجاد حساسیت در منطقه مجبور به سکوت رادیویی میشه و بعد از مدتی مخفی شدن ، برمی گرده... ... روحشان شاد 🆔 @Rasoulkhalili
💐به مناسبت تولد قمری شهید رسول خلیلی ❄️عکس را از داخل آلبوم بیرون آوردم دلم می‌خواست با فاصله کمتری به روح الله، مامان، بابا، خودم و حتی ماشین بزرگ اسباب بازی نگاه کنم پشت عکس را نگاه کردم برایم جالب بود 🍃 روح الله پشت این عکس متن کوتاهی نوشته بود اما تاریخ امضا مربوط می‌شد به همین یکی دو سال پیش یک جمله کوتاه بود که خیلی به دلم نشست ✨ 🌙روز را دوست دارم نه بخاطر ماشینی که مامان و بابا گفتن تو برام خریدی دلیل دوست داشتن آن روز آمدن یه داداش کوچولو با چشم های براق و سیاه بود برق چشمات از همه چیز قشنگ تر بود و من از همون روز شدم برادر بزرگتر تو و این حس را دوست دارم یه دنیا حس خوب در این نوشته روح الله بود. 💐میلادامام حسن عسکری (ع)مبارک💐 👌 کپی با ذکر صلوات و نام شهیدرسول خلیلی و آی دی کانال جایز است . 🆔 @Rasoulkhalili
بعد تشییع پیکر رسول از مقبرة الشهداء سریع خودمو رسوندم به ماشین... یه دفعه روح الله رو با خانمش دیدم گفت: جا داری منم بیام بهشت زهراء (س) ؟ با خانمم هستم گفتم: آره داداش... با خانمش اومدن جلو نشستن! جاشون یکم تنگ شد ناراحت شدم... روح الله گفت: خبر نداشتم رسول شهید شده موبایل هم نداشتم تو دانشکده بودم یکی از بچه ها گفت شهید شده... منم که به اسم میشناختمش زیاد دقت نکردم رفتم آشپزخونه دانشکده غذا بگیرم یهو عکس رسول رو دیدم رو دیوار غذا خوری...رعشه افتاد به بدنم ، بغض کردم...میخواستم بشینم زمین گریه کنم یاد بار آخری افتادم که من و رسول و صابر افطاری اومدیم خونتون چقدر اون شب خوش گذشت... من که پشت فرمون بودم برگشتم نگاهش کردم... وقتی داشت اینارو میگفت خودشو نگه داشته بود گریه نکنه جلو بقیه... روح الله خیلی رسول رو دوست داشت بارها میومد پیشم میگفت : "فلانی سفارش منو بکن رسول بهم کار خنثی سازی بمب یاد بده" گفتم: داداش این همه کار بلد تو تشکیلات هست برو پیش اونا گفت: "میخوام از رسول کار یاد بگیرم ..." 📚به نقل از دوست صمیمی شهیدان و ┄┅─✵🕊✵─┅┄ @rasooll_khalili ┄┅─✵🕊✵─┅┄
💥ماجرای خواب روز عاشورا 🌷درست دم اذان صبح روز عاشورا ۱۳۹۲(۴روز قبل از شهادت)بود که محمد حسن از خواب بیدار شد . در آن لحظه که بچه ها بیدار بودند و شب عاشورا را احیا گرفته بودند ،ناگهان متوجه بیدار شدن محمدحسن شدند. بدون مقدمه رو به من کرد و گفت : "حمید آقا؛یا من شهید می شم یا تو !" من که متوجه منظورش نشده بودم ماجرا را از او سؤال کردم. محمدحسن به خوابی که قبل از بیدار شدن دیده بود اشاره کرد و گفت: "خواب دیدم من و حمید به سمت یک باغستانی در حرکتیم که به دو راهی رسیدیم . به حمید گفتم :بیا با هم از یک سمت برویم اما حمید قبول نکرد و گفت هر کدام از یک راه برویم ! و سرانجام هم این اتفاق افتاد و هر کدام به سمتی رفتیم و من از خواب پریدم .حالا فکر می کنم یا من شهید می شوم یا حمید!" من که این ماجرا را شنیدم خطاب به او گفتم :"تعبیر خوابت این است که راهمان بزودی از هم جدا خواهد شد چرا که من باید به ایران برگردم و ان شاءالله برای خدمت بیشتر در منطقه خواهی ماند !" بله؛اینچنین هم شد و من به ایران برگشتم و محمدحسن ماندنی نشد ! خوشا به حالش . 🆔 @Rasoulkhalili
🌷گلزار شهدا را خیلی دوست داشت . 🍃هر پنجشنبه پاتوقش گلزار شهدا بود . موقعی که شهید اکبر شهریاری را می خواستند دفن کنند ,من عکس رسول را دستم گرفته بودم و کنار ایستاده بودم . 🕊یکی از مادرهای شهدا آمدند و به من گفتند :این پسر هر هفته سر مزار پسر من میومد و چقدر هم پیش من ناهار خورده . 📚 به نقل از مادر شهید رسول خلیلی 🆔 @Rasoulkhalili