🕊 شـهیـدانــه 🕊
پوتین های #شهید_رسول_خلیلی ┄┅─✵💖✵─┅┄ @rasooll_khalili ┄┅─✵💖✵─┅┄
#دلنوشته😔
💠من سوریه نبوده ام،هیچ کاسه آبی پشت سرم ریخته نشده...
💠هیچڪس #مرا به حضرت زینب(س) نسپرده...
💠هیچوقت پایم به سرزمین شام نرسیده است...
💠سوار هواپیمای نظامی نشده ام و هیچ فرودگاهی را به مقصد #دمشق پرواز نڪرده ام...
💠ڪوچه های باریڪ منتهی به حرم را با قدم های سنگین طی نڪرده ام.من دستم به آن #ضریحی ڪه ستون ها احاطه ڪرده اند نرسیده است و پای #ضریح عمه جانمان خون گریه نکرده ام...
💠پوتین هایم ریف جنوبی #حلب را قدم رو نرفته...
💠فرنچِ نظامی نپوشیده ام...
ڪلاش دو خشابه دستم نگرفته ام و پشت هیچ بیسمی نام #ابونرجس را فریاد نزده ام...
💠موج هیچ #ڪورنتی مرا نگرفته است
💠و پایم از هیچ #ترڪشی لنگ نمیزند...
💠به ستون دو از #باغ_زیتون رد نشده ام...
💠با اسم رمز #یازهرا به دل تڪفیری ها نزده ایم...
💠من روی تپه های #خانطومان نبوده ام...
💠قطع شدن #دست_سر_بچه_هایمان را ندیدم...
💠لخته های خون هیچ #بسیجی ای روی #صورتم نپاشیده...
💠 #گرمای سوختن دست و پای رزمنده های ڪنار تویوتا را حس نڪرده ام...
💠با اولین #پرواز ڪنار تابوت رفیق هایمان برنگشتم،بقیه الله #بستری نشدم و هیچ دڪتری بالای سرم گریه نڪرده است...
💠هرماه #دفترچه قرص هایم را با نگاه های متعجب به داروخانه چی ها نمیدهم...
💠و هیچڪس از دیدن حجم قرص های یڪ جوان بیست و دو ساله #غصه نمیخورد...
💠من #سوریه نبوده ام،وصیت نامه ای میان قرآن نگذاشته ام،با هیچ #وداعی دلم نلرزید
💠در هیچ #قرارگاهی قرنطینه نشده ام، #اسمم در هیچ لیست اعزامی نبوده است...
💠پشت هیچ #تیرباری احساس غرور نڪرده ام و با صدای صوت #خمپاره_ای دلهره نگرفته ام...
💠من #شهادت را به چشم ندیده ام
💠هر چه بود و ماند برایم #حسرت بود و #داغی ڪه مرهمی جز خون ندارد،تنها برای من #هیچ_ماند_و_هیچ_و_هیچ
💠ڪه #بندبند_انگشتانت #خمار_ماشه و #بند_پوتین چریکی است
#حسرت
#شهید_رسول_خلیلی
#آقارسول
#به_امید_شفاعت
┄┅─✵💖✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵💖✵─┅┄
خدایا... من صبورم اما دلتنگیم چه میداند صبوری چیست؟؟؟!!!
" دلتنگی یعنی جاموندن از قافله شهدا..."
🍂 خجالت میکشم از اینکه دم از شهدا میرنم و به عکسهایشان خیره میشوم و به همه گوشزد میکنم که شهدا حاضر و ناظر بر اعمالمان هستند ولی خودم در حضورشان گناه میکنم....
آقا رسول ... 🕊
ای که مرا خوانده ای تا از خادمینت باشم، راه نشانم بده ...
بغض میکنم...
بغضم را فرو میبرم ...
دلم میگیرد ....
آرزوی جمع شهیدان را میکنم اما شهادت را به هرکسی نمیدهند...
و ای قهرمان ...
در پرتگاه های زندگی دستگیرم باش و کمکم کن و من هم هرروز به رسم رفاقت ریسه های مروارید صلواتم را نثار روح پاکت خواهم کرد🍃
#دلنوشته
✍ خادم شهید
#شهید_رسول_خلیلی
ارسالی خادم #ڪانال
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
#دلنوشته
در همین حوالی
جوانی هست
که خود را وقف خدا کرد
و حالا ما
او را به نام دیگری مےشناسیم
به نام #شهید
#شهید_جواد_محمدی
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
🕊 شـهیـدانــه 🕊
پوتین های #شهید_رسول_خلیلی ┄┅─✵🕊✵─┅┄ @rasooll_khalili ┄┅─✵🕊✵─┅┄
#دلنوشته😔
💠من سوریه نبوده ام،هیچ کاسه آبی پشت سرم ریخته نشده...
💠هیچڪس #مرا به حضرت زینب(س) نسپرده...
💠هیچوقت پایم به سرزمین شام نرسیده است...
💠سوار هواپیمای نظامی نشده ام و هیچ فرودگاهی را به مقصد #دمشق پرواز نڪرده ام...
💠ڪوچه های باریڪ منتهی به حرم را با قدم های سنگین طی نڪرده ام.من دستم به آن #ضریحی ڪه ستون ها احاطه ڪرده اند نرسیده است و پای #ضریح عمه جانمان خون گریه نکرده ام...
💠پوتین هایم ریف جنوبی #حلب را قدم رو نرفته...
💠فرنچِ نظامی نپوشیده ام...
ڪلاش دو خشابه دستم نگرفته ام و پشت هیچ بیسمی نام #ابونرجس را فریاد نزده ام...
💠موج هیچ #ڪورنتی مرا نگرفته است
💠و پایم از هیچ #ترڪشی لنگ نمیزند...
💠به ستون دو از #باغ_زیتون رد نشده ام...
💠با اسم رمز #یازهرا به دل تڪفیری ها نزده ایم...
💠من روی تپه های #خانطومان نبوده ام...
💠قطع شدن #دست_سر_بچه_هایمان را ندیدم...
💠لخته های خون هیچ #بسیجی ای روی #صورتم نپاشیده...
💠 #گرمای سوختن دست و پای رزمنده های ڪنار تویوتا را حس نڪرده ام...
💠با اولین #پرواز ڪنار تابوت رفیق هایمان برنگشتم،بقیه الله #بستری نشدم و هیچ دڪتری بالای سرم گریه نڪرده است...
💠هرماه #دفترچه قرص هایم را با نگاه های متعجب به داروخانه چی ها نمیدهم...
💠و هیچڪس از دیدن حجم قرص های یڪ جوان بیست و دو ساله #غصه نمیخورد...
💠من #سوریه نبوده ام،وصیت نامه ای میان قرآن نگذاشته ام،با هیچ #وداعی دلم نلرزید
💠در هیچ #قرارگاهی قرنطینه نشده ام، #اسمم در هیچ لیست اعزامی نبوده است...
💠پشت هیچ #تیرباری احساس غرور نڪرده ام و با صدای صوت #خمپاره_ای دلهره نگرفته ام...
💠من #شهادت را به چشم ندیده ام
💠هر چه بود و ماند برایم #حسرت بود و #داغی ڪه مرهمی جز خون ندارد،تنها برای من #هیچ_ماند_و_هیچ_و_هیچ
💠ڪه #بندبند_انگشتانت #خمار_ماشه و #بند_پوتین چریکی است
#حسرت
#شهید_رسول_خلیلی
#آقارسول
#به_امید_شفاعت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
#حرفهای_من_و_خدا
#دلنوشته سحر چهاردهم
✍غضب مکن بر من؛ حبیبم...
غضب مکن؛
که من حتی، لایق غضب کردنت هم نیستم.
✨ناخواسته بود، هرآنچه کردم،
نادانسته بود، هرآنچه گفتم...
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
عزیزی میـــگفـــت:
هروقـــت احســـاس کردید
از [امــــامزمـــــــانعج] دور شدیـــد
و دلتون واسه آقا تنـــــگ نیست؛
این دعای کوچیک رو بخــونید
بخصـــوص توی قنـــوت هاتـــون..!
[ لَیِّن قَلبے لِوَلِیِّ اَمرِکـ ]
خدایا..! دلمــــو واسهی امامــم نــرم کن..!
#دلنوشته
#جمعه_های_ظهور
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
#دلنوشته
همہ چے تموم شد...
عیــد قربان
عیــــد غدیر
تابستونم دیگه آخراشه
تـــــــــفریح
گـــــــــردش
همــــــه چے...
دیگہ میتونیم
از امشبــــ دل نگرون باشیم😔
دل نگرون یہ ڪاروان😭
ڪاروانے ڪہ همشون گلنـ💚ــد
باغبانشون امــــــام حسیــــــــــن😭
دیگھ باید نگران باشیم😔
نگران شش ماهہ😭
نگران دختر سہ سالہ💔
نگران عبــــــــداللہ...
نگران قاســــــم...
نگران محـــمد...
نگران عباس...
نگران عون....
وخیلی ها
😭💔
نگران زینبــ❤️ــــ
یا صاحبــــ الزمان
کم کم شال عزا بہ تن میڪنی مولا؟😭
#چند روز دیگر مسافران کربلا می رسند
✍یاقتیل العبرات
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
#حرفهای_من_و_خدا
#دلنوشته سحر چهاردهم
✍غضب مکن بر من؛ حبیبم...
غضب مکن؛
که من حتی، لایق غضب کردنت هم نیستم.
✨ناخواسته بود، هرآنچه کردم،
نادانسته بود، هرآنچه گفتم...
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
هدایت شده از کانال رسمی شهید رسول خلیلی
هدایت شده از کانال رسمی شهید رسول خلیلی
هدایت شده از کانال رسمی شهید رسول خلیلی
🍃بخشی از دلنوشته #شهید_رسول_خلیلی
دوست دارد یار این آشفتگی
کوشش بیهوده به از خفتگی
بهر این فرمود رحمان ای پسر
کل یوم هو فی شان ای پسر
توضیح آیه :خداوند همواره در کارهایت
👌کپی با ذکر صلوات و نام شهید رسول خلیلی جایز است .
#عکس #دلنوشته
🆔 @Rasoulkhalili
📌 اگر آنجا بودم...
-واااای... ببین دارن میدون دنبالش... واااای...
این را متین با صدای دورگهاش میگوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم میشود. پتو را روی خودم میکشم و غر میزنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد.
متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره میکند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای...
نخیر... متین و معترضهای توی شهرک، همقسم شدهاند که نگذارند من بخوابم. خمیازه میکشم. دلم لک میزند برای خواب. از دیشب بدخواب شدهام و تا الان نتوانستهام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمیگذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را میاندازم کنار و کشانکشان، خودم را میرسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشیاش فیلم میگیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف میزند: واااای... افتادن دنبال بسیجیه...
به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را میبینم که میدود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد میکشند: بگیرینش... بسیجیه...
سرم درد میگیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سیهزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم میپیچد. جزء معدود خوابهای واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سیهزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایههای تعزیه. شاید کربلا.
-اوووه... افتاد... گرفتنش... واااای...
متین چشمانش را ریز میکند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد میزنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده...
دیگر جوان را نمیبینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دستهایی را میبینم که بالا میروند و پایین میآیند به نیت زدنش.
در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سیهزارنفر سپاه. طوری نگاهش میکردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد میرود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزهها را میدیدم که بالا میرفتند و به سوی بدنش پایین میآمدند.
-وااای ببین دارن میکشنش. یا خود خدا!
لرز میکنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط میخواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین.
زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم میچرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمیدانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین میشناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضههایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
ترسیدم. میخواستم بروم و میترسیدم از برق شمشیر و چهرههای کبود از خشمشان.
-اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟
جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آنها که دورش را گرفتهاند، یک نفر قمه به دست میبینم و دلم میریزد. دلم میخواهد بروم پایین، صف آنها که دور جوان را گرفتهاند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟
یک قدم برمیدارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمهای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم میلرزند و همانجا میایستم. اینهایی که من میبینم، برایشان مهم نیست چرا میزنند و چطور میزنند؛ فقط میزنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکهپاره میکنند همانجا؛ بدون این که بپرسند مثل آنها فکر میکنم یا نه.
خواب بودم؛ ولی میتوانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و میخواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفهام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم.
پیکر نیمهجان و خونین جوان بسیجی را دارند میکشند روی زمین. به دستانم نگاه میکنم؛ پاکاند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کردهاند. عقب عقب میروم؛ نمیدانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمیدانم. متین فیلمی که میگرفت را قطع میکند و سرش میرود داخل گوشی: این خیلی ویو میخوره... ببین کی بهت گفتم...
جوان را کشانکشان، از میدان دیدمان خارج میکنند و دیگر نمیبینمش. فقط رد خونش باقی میماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم...
💠 به قلم: خانم فاطمه شکیبا
#دلنوشته
#شهید_ارمان_علی_وردی
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄