#رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا🍃💥🌈#الهام
#قسمت_چهارم☀️
تا این لحظه لب به سیگار وقلیون نزده بودم اما امروز دارم در جمع کسایی شرکت میکنم که زندگیشان همیناس
برای اولین بار که تستشون کنم بد نیست قلیون از دست دوستم میگیرم چقدر خوبه دوسیب بود ...
زیاد نکشیدم ترسیدم دهنم بو بگیره ومادرم بفهمه .
تو همین فکرا بودم که ی چیزی اومد جاو درست میدیدم وای سیگار بود این دیگه چیه نگاش کردم اما اینم مث قلیون بود
امتحانش ضرر نداشت برای همین از دستش گرفتم سیگارروشن بود ...
نگاهی به ساعت کردم باید زود برمیگشتم خونه حوصله غرغرهای مادرم نداشتم ...
تاکسی گرفتم برگشتم خونه
کسی خونه نبود خوشحال شدم خوب حالا به غرغرهای مادرمم مواجه نمیشم .
کمی دراز کشیدم که فهمیدم زنگ میزنن در باز کردم نذری اورده بودن پیش خودم گفتم وامگه امروز چخبره رفتم جلوخونه نذری گرفتم...
اومدم خونه نگاهی به تقویم کردم شهادت حضرت زهرا بود
واقعا امروز شهادت حضرت زهراس کمی بفکر رفتم بعد به خودم گفتم خوب ب من چه.
رفتم به ادامه خواب برسم ..
با ی اهنگ های ارشاد اکبری خوابم برد... از خواب پاشدم طرفای ده شب بود متوجه شدم کسی نیست خونه
متوجه شدم حتما امشب حسینیه مراسم داره رفتن اونجا.
امشب میتونستم با ی فیلم ترسناک سر کنم
دختر ترسویی بودم
واسه همین خوابگاه دخترا بهترین بود حداقل زیاد ترسناک نیست...
اما اونشب نتونستم بخوابم پدرم فهمیده بود فیلم ترسناک دیدم گفت چون ترسیدی پاشو دو رکعت نماز بخون اروم بشی گفتم ولم کن حاجی کی حوصله داره ..
اونشب با ی بدبختی سر کردم اما تا دو روز نمی تونستم بخوابم
یکی نبود بگه اخه تو که میترسی واجب فیلم ترسناک ببینی ..
ی مسابقه داشتم مسابقه تکواندو باید میرفتم تمرین میکردم
اما حس اینکه از خواب نازنیم پاشم برم وسیله ها رو اماده کنم نداشتم پووف اما چاره ی دیگ ایی نداشتم ..
بلند شدم دست و صورتمو اب زدم
رفتم صبحانه ایی خوردم
رفتم وسیله ها رو جمع کردم راهی باشگاه شدم
عاشق لواشک بودم
تو راه لواشکی خریدم نوش جانم کردم
رسیدم به باشگاه
اون روزدوساعت تموم استادمون نزاشت حتی یکم اب بخوریم شمر بود فکرکنم😕
وقتی تمرین تموم شد داشتم میمردم
جونم نداشتم برم سمت اب که اب بخورم
به استاد احترام گذاشتم رفتم سمت رختکن ..
یکی از بچه ها گفت امروز میای بریم بیرون گفتم امروز به اندازه کافی استاد شمر بودن
حوصله بیرون اومدن ندارم
فردا باشگاه میبینمت
خدافظ...
جوون نداشتم تا خونه برم
حسابی خسته بودم
از خونه تا باشگاه راهی نبود
رسیدم خونه رفتم ی دوش گرفتم .. گرفتم خوابیدم
از زور گشنگی از خواب پاشدم
ازخواب پاشدم بازم کسی خونه نبود
پیش خودم گفتم کلن ولشون کنی اینور اون ورن
ماکارونی که گذاشته بودن
رو خوردم حوصلم سررفت بود گفت کاش با بچه ها میرفتم بیرونا اه حوصلم پوکید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قسمت_چهارم
💥مستند ابو خلیل 💥
زندگی شهید مدافع حرم (رسول خلیلی)
التماس دعا
═▩ஜ••🍃🌼🍃••ஜ▩═
@rasooll_khalili
═▩ஜ••🍃🌼🍃••ஜ▩═
🕊 شـهیـدانــه 🕊
#رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا🍃💥 #قسمت_سوم☀️ عاشق خوانند های بودم که خوب حرف دل کسایی رو میفهمند که بعضیا
#رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا🍃💥🌈#الهام
#قسمت_چهارم☀️
تا این لحظه لب به سیگار وقلیون نزده بودم اما امروز دارم در جمع کسایی شرکت میکنم که زندگیشان همیناس
برای اولین بار که تستشون کنم بد نیست قلیون از دست دوستم میگیرم چقدر خوبه دوسیب بود ...
زیاد نکشیدم ترسیدم دهنم بو بگیره ومادرم بفهمه .
تو همین فکرا بودم که ی چیزی اومد جاو درست میدیدم وای سیگار بود این دیگه چیه نگاش کردم اما اینم مث قلیون بود
امتحانش ضرر نداشت برای همین از دستش گرفتم سیگارروشن بود ...
نگاهی به ساعت کردم باید زود برمیگشتم خونه حوصله غرغرهای مادرم نداشتم ...
تاکسی گرفتم برگشتم خونه
کسی خونه نبود خوشحال شدم خوب حالا به غرغرهای مادرمم مواجه نمیشم .
کمی دراز کشیدم که فهمیدم زنگ میزنن در باز کردم نذری اورده بودن پیش خودم گفتم وامگه امروز چخبره رفتم جلوخونه نذری گرفتم...
اومدم خونه نگاهی به تقویم کردم شهادت حضرت زهرا بود
واقعا امروز شهادت حضرت زهراس کمی بفکر رفتم بعد به خودم گفتم خوب ب من چه.
رفتم به ادامه خواب برسم ..
با ی اهنگ های ارشاد اکبری خوابم برد... از خواب پاشدم طرفای ده شب بود متوجه شدم کسی نیست خونه
متوجه شدم حتما امشب حسینیه مراسم داره رفتن اونجا.
امشب میتونستم با ی فیلم ترسناک سر کنم
دختر ترسویی بودم
واسه همین خوابگاه دخترا بهترین بود حداقل زیاد ترسناک نیست...
اما اونشب نتونستم بخوابم پدرم فهمیده بود فیلم ترسناک دیدم گفت چون ترسیدی پاشو دو رکعت نماز بخون اروم بشی گفتم ولم کن حاجی کی حوصله داره ..
اونشب با ی بدبختی سر کردم اما تا دو روز نمی تونستم بخوابم
یکی نبود بگه اخه تو که میترسی واجب فیلم ترسناک ببینی ..
ی مسابقه داشتم مسابقه تکواندو باید میرفتم تمرین میکردم
اما حس اینکه از خواب نازنیم پاشم برم وسیله ها رو اماده کنم نداشتم پووف اما چاره ی دیگ ایی نداشتم ..
بلند شدم دست و صورتمو اب زدم
رفتم صبحانه ایی خوردم
رفتم وسیله ها رو جمع کردم راهی باشگاه شدم
عاشق لواشک بودم
تو راه لواشکی خریدم نوش جانم کردم
رسیدم به باشگاه
اون روزدوساعت تموم استادمون نزاشت حتی یکم اب بخوریم شمر بود فکرکنم😕
وقتی تمرین تموم شد داشتم میمردم
جونم نداشتم برم سمت اب که اب بخورم
به استاد احترام گذاشتم رفتم سمت رختکن ..
یکی از بچه ها گفت امروز میای بریم بیرون گفتم امروز به اندازه کافی استاد شمر بودن
حوصله بیرون اومدن ندارم
فردا باشگاه میبینمت
خدافظ...
جوون نداشتم تا خونه برم
حسابی خسته بودم
از خونه تا باشگاه راهی نبود
رسیدم خونه رفتم ی دوش گرفتم .. گرفتم خوابیدم
از زور گشنگی از خواب پاشدم
ازخواب پاشدم بازم کسی خونه نبود
پیش خودم گفتم کلن ولشون کنی اینور اون ورن
ماکارونی که گذاشته بودن
رو خوردم حوصلم سررفت بود گفت کاش با بچه ها میرفتم بیرونا اه حوصلم پوکید...
@rasooll_khalili