#حُسِیْنجٰان
ﭘـﻠڪے بہ ﻫﻢ ﺑﺰﻥ ڪہ
ﻫﺪﺍیتﺷﻮﺩ دلم
ﺣﺮ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ تو
ﺳﭙﺮﺵ ﺭﺍ ﺯﻣﯿﻦ ﮔﺬﺍشت
#یا_ابا_عبد_الله_الحسین
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
امامزاده علی اکبر(ع) چیذر
#ارسالی_از_ڪاربران
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
#مطلب
شهدا جاذبه ی عجیبی دارند،☝️
اثر مغناطیسی شهدا🕊
در آدم های سالم❤️
می تواند بعنوان یک محک🍃
برای ارزیابی دلهای پاک قرار بگیرد.👌
علمدار کانال کمیل
#شهیدابراهیم_هادی
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
🕊 شـهیـدانــه 🕊
#مطلب شهدا جاذبه ی عجیبی دارند،☝️ اثر مغناطیسی شهدا🕊 در آدم های سالم❤️ می تواند بعنوان یک محک🍃 برای
داداش ابراهیم دلم تنگه واسه کانال کمیل
خودتون میدونید دارم با گریه مینویسم اینو
دلم مزارتونو میخوااد
داداش گمنام ،داداش ابراهیم میدونم بی هوا یادت کردم،یعنی شما یادمون کردید
ما را نزد مادرت و مادر همه شهدای گمنام شفاعت کن
وقتی مهربانی های تو را می بینم
قلبم فشرده میشه که پس چقدر ائمه اطهار مهربان هستند!!!!!
پس خود خدا چقدر مهربان است!!!!
خدایا ممنون که ابراهیم ها و رسول ها را به این دنیا هدیه دادی و ما را با آنها آشنا کردی..
سلام بر شما روزی که زاده شدید و روزی که به وصال حق رسیدید و روزی که برانگیخته می شوید..😭😭😭😭
#دلتنگی
#یامهدی😭😭😭
#یازهرا
#داداش_ابراهیم
#داداش_رسول
محتاج نگاه و دعاهاتون هستیم
#خادم_ڪانال
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
هر چیزے ڪہ بہ
تو ربطی داشتہ باشد
دوسٺ داشتنے اسٺ
از دلتنڪَیام بڪَیر
تا جاے خالیاٺ ...!!
شهید محمدحسن(رسول)خلیلی🌷
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
🕊 شـهیـدانــه 🕊
هر چیزے ڪہ بہ تو ربطی داشتہ باشد دوسٺ داشتنے اسٺ از دلتنڪَیام بڪَیر
🌹سر کلاس درس بودم که استاد وسط بحث مرگ و قیامت ناگهان مکث عجیبی کرد! !
همه تعجب کردیم! !!!!!
و ناگهان گفت ،میدونید چرا به روز قیامت روز حسرت هم میگن ؟
🌸چون انسان هایی که از لحظه لحظه زندگی دنیَویشون استفاده درست نکردن و به گناه و نافرمانی خدا گذروندن ،اون روز از شدت حسرت انگشت هاشون رو گاز میگیرن و نمیفهمن.
گفت انسان بعد مرگ هیچ اختیاری از خودش نداره.
🌺حتی واسه دیدن اموات هم اختیار نداره ،فقط به اذن خدا ،
پس قدر این قدرت اختیارتون رو که خدابه شما داده بدونید.
و گفت تنها گروهی که رها و آزاد هستن و هر کجا که بخوان میتونن برن،
🌹شهدا هستن 🌹
💠بدون حساب و کتاب و آسوده.
🌷گفت شهدا زنده هستند و ناظر بر اعمال ما
💠دلیل میخوای؟ کتاب و کلام خدا
که گفته آنهایی که در راه خدا جهاد کردند ،گمان مکنید مرده اند ،بلکه زنده هستند و نزد پروردگارشان روزی میخورند.
🌸ناگهان نمیدونم چرا یاد شهید رسول خلیلی افتادم.
چشمام پر از اشک شد به زور جلوی خودم رو گرفتم.
چون قبل از شروع کلاس با دوستم داشتیم راجب شهید رسول خلیلی صحبت میکردیم ،و دوستم گفت یعنی ما میریم سر مزار شهید خلیلی و شهدای دیگه اونها حاضر هستن و میبینن مارو؟
از این سوال هایی که گاهی پیش میاد واسه هر شخصی .
🌹و من اونجا بود که فهمیدم ،شهدا زندن
چون داداش رسول جواب دوستم و تمام کسانی رو که فکر میکنن شهدا هوای ما رو ندارن رو داد.
الحق که داداش رسول ،مردی ،مرد به تمام معنا.
سنی نداشتید که شهید شدید.
🌷ولی امروزه مربی تک تک ما هستید.
پای تمام آرمان هاتون وایسادیم تا آخرین قطره خون ،نه لسانی بلکه با عمل
#شهیدرسول_خلیلی
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
خاطرات مادر داغ دیده شهیـد منا محسن حاجی حسنی، قاری جوان و خوش سیمایی که در سفر به حج تمتع بر اثر بی کفایتی حکومت آل سعود جان خود را از دست داد و به درجه رفیع شهادت نائل شد.😞💔🕊
خواهر نداشت و تمام هم و غم و هستیاش مادرش بود، مادری که تمام آرزویش در داماد شدن پسرش خلاصه میشد😔
از وقتی که گفته بودند محسن مفقود شده، ترسیدم که به دست وهابیهای نانجیب نیفتاده باشد اما وقتی گفتند شهید شد دلم آرام گرفت...✨
محسن چند سال بیشتر نداشت که روسریام را بر روی دوشهایش میگذاشت☺️ بالای متکا مینشست و قرآن میخواند از آن جا بود که علاقه محسن به قرائت قرآن شکل گرفت🍃 از سه سالگی به همراه برادرش به جلسات قرآن میرفت و ضبطی داشت و شالی که همیشه میگفت من شحات انور هستم 😊 و با آن ضبط صوت📻 قرائت قرآن را شروع میکرد، او به فامیلدوستی، خوشزبانی، خداشناس بودن و عشق به اهل بیت(ع) شهرت داشت.... 🌺
شهید محسن حاجی حسنی✨
#شهید_حادثهی_منا
#سالروز_شهادت
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
نمازهای #روحالله
خیلی خاص بود...
«انگار یک هیچی
مقابل همه چیز ایستاده » 🌿🌴
#نماز
#شهید_مدافع_حرم
روحالله قربانی 🌹
#نماز_اول_وقت
#التماس_دعا
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
🕊 شـهیـدانــه 🕊
#به_وقت_رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا
#رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا🍃💥
#قسمت_سوم☀️
عاشق خوانند های بودم که خوب حرف دل کسایی رو میفهمند که بعضیا خوب نمیفهن
مثل علی بابا و ایمان نولاو خواننده های مورد علاقه من بودن بیشتر طرفدار ایمان نولاو بودم .
زندگیش دنبال میکردم
اما کم کم میلاد راستاد و ارشاد اکبری و سعید دیزل صداهاشون به گوشم میخورد
میلاد راستاد اسطوره زندگیم بود
خیلی دوسش داشتم
ارشاد اکبری هم بعد از میلاد راستاد
صدای این دوتا چنان ارومم میکرد که دیگه حتی احتیاج با حرف زدن خانواده رونداشتم .
غر زدن با مادرم تمومی نداشت . هرروز باهم سرچیزیی که به مذهب دین ربط داشت بحث میکردیم اخرم نه اون پیروز اون میدون بود نه من ..
پدرمم زیاد گیر نمیداد میگفت راهت را خودت انتخاب کردی.
اجبارم نمیکرد به چادراما میگفت حجابتو درست کن.
دهه ماه محرم حسینیه که می رفتیم مادرم چون خادم بود باید زود می رفتیم
تعجب خادمای این بود که خانواده اینا ک مذهبین پس چرا دخترشون به این صورت میگرده.
واسم حرف مردم مهم نبوداجازه نمیدادم کسی تو زندگیم دخالت کنه ..
راهی بود که خودم دوست داشتم..
روزه ها میگذشت من به راه خودم ادامه میدادم
با تیپ لش با یک نفر دیگه که نامحرم بود اما خوب انقدر باهاش خوش میگذشت که انگار برام مهم نبود شاید کسی مارو ببینه
یا ابروی پدرم... بعضی اوقاتم میترسیدم که ی نفر منو ببینه و به پدرم بگه
پدرم خبر نداشت که من با نامحرم در ارتباط هستم
برای همین گاهی استرس اینوداشتم که اگه خانواده ام بفهمم چه بلایی سرم میاد .
سنم کم بود اما خوب از همه چی سر در میوردم .
ی روز با بچه ها قرار گذاشتیم بریم بیرون برنامه مختلط بود.
این سری دوست نداشتم با تیپ لش برم با تیپ ساده ایی رفتم
تیپ مشکی خیلی دوست داشتم
مانتو کوتاه با ی شلوار لوله تفنگی
و ی شال مشکی
با یک هنذفری تو گوشم
با مادرم خدافظی کردم راهی شدم
طبق معمول مادرم غر میزد که کجا میری مث همیشه محل ندادم نگاهی به حیاط خونمون انداختم حیاط خونمون دوست داشتم یک طرفش درخت پرتقالی بود که پرتقال نمیداد اما برگاش یک بوی خاصی میداد
و یک طرف سبزیجات که مادرم کاشته بود چقدر حیاطمون واسم جذاب بود ..
نگاه به ساعت کردم دیر شده بود
زود رفتم که تاکسی بگیرم برم
به مقصد رسیدم مقصد قهوه خونه ایی بود به اسم ماهور جایی که چندتا پله میخورد میرفت پایین ...
بچه ها رو از راه دور دیدم باهمه دست دادم جز پسرا با نامحرم میگشتم اما خوش نداشتم ارتباط دستی باهاشون داشته باشم .
@rasooll_khalili
🕊 شـهیـدانــه 🕊
#رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا🍃💥 #قسمت_سوم☀️ عاشق خوانند های بودم که خوب حرف دل کسایی رو میفهمند که بعضیا
#رمان_از_لاک_جیغ_تا_خدا🍃💥🌈#الهام
#قسمت_چهارم☀️
تا این لحظه لب به سیگار وقلیون نزده بودم اما امروز دارم در جمع کسایی شرکت میکنم که زندگیشان همیناس
برای اولین بار که تستشون کنم بد نیست قلیون از دست دوستم میگیرم چقدر خوبه دوسیب بود ...
زیاد نکشیدم ترسیدم دهنم بو بگیره ومادرم بفهمه .
تو همین فکرا بودم که ی چیزی اومد جاو درست میدیدم وای سیگار بود این دیگه چیه نگاش کردم اما اینم مث قلیون بود
امتحانش ضرر نداشت برای همین از دستش گرفتم سیگارروشن بود ...
نگاهی به ساعت کردم باید زود برمیگشتم خونه حوصله غرغرهای مادرم نداشتم ...
تاکسی گرفتم برگشتم خونه
کسی خونه نبود خوشحال شدم خوب حالا به غرغرهای مادرمم مواجه نمیشم .
کمی دراز کشیدم که فهمیدم زنگ میزنن در باز کردم نذری اورده بودن پیش خودم گفتم وامگه امروز چخبره رفتم جلوخونه نذری گرفتم...
اومدم خونه نگاهی به تقویم کردم شهادت حضرت زهرا بود
واقعا امروز شهادت حضرت زهراس کمی بفکر رفتم بعد به خودم گفتم خوب ب من چه.
رفتم به ادامه خواب برسم ..
با ی اهنگ های ارشاد اکبری خوابم برد... از خواب پاشدم طرفای ده شب بود متوجه شدم کسی نیست خونه
متوجه شدم حتما امشب حسینیه مراسم داره رفتن اونجا.
امشب میتونستم با ی فیلم ترسناک سر کنم
دختر ترسویی بودم
واسه همین خوابگاه دخترا بهترین بود حداقل زیاد ترسناک نیست...
اما اونشب نتونستم بخوابم پدرم فهمیده بود فیلم ترسناک دیدم گفت چون ترسیدی پاشو دو رکعت نماز بخون اروم بشی گفتم ولم کن حاجی کی حوصله داره ..
اونشب با ی بدبختی سر کردم اما تا دو روز نمی تونستم بخوابم
یکی نبود بگه اخه تو که میترسی واجب فیلم ترسناک ببینی ..
ی مسابقه داشتم مسابقه تکواندو باید میرفتم تمرین میکردم
اما حس اینکه از خواب نازنیم پاشم برم وسیله ها رو اماده کنم نداشتم پووف اما چاره ی دیگ ایی نداشتم ..
بلند شدم دست و صورتمو اب زدم
رفتم صبحانه ایی خوردم
رفتم وسیله ها رو جمع کردم راهی باشگاه شدم
عاشق لواشک بودم
تو راه لواشکی خریدم نوش جانم کردم
رسیدم به باشگاه
اون روزدوساعت تموم استادمون نزاشت حتی یکم اب بخوریم شمر بود فکرکنم😕
وقتی تمرین تموم شد داشتم میمردم
جونم نداشتم برم سمت اب که اب بخورم
به استاد احترام گذاشتم رفتم سمت رختکن ..
یکی از بچه ها گفت امروز میای بریم بیرون گفتم امروز به اندازه کافی استاد شمر بودن
حوصله بیرون اومدن ندارم
فردا باشگاه میبینمت
خدافظ...
جوون نداشتم تا خونه برم
حسابی خسته بودم
از خونه تا باشگاه راهی نبود
رسیدم خونه رفتم ی دوش گرفتم .. گرفتم خوابیدم
از زور گشنگی از خواب پاشدم
ازخواب پاشدم بازم کسی خونه نبود
پیش خودم گفتم کلن ولشون کنی اینور اون ورن
ماکارونی که گذاشته بودن
رو خوردم حوصلم سررفت بود گفت کاش با بچه ها میرفتم بیرونا اه حوصلم پوکید...
@rasooll_khalili
▪️یا ایهاالعزیز
با صدای روضهی محرم بیدارمان کن
مدتهاست بیهوشیم!
سلام! ای منتقم خون خدا
شهدا رفتند سوی ثارالله
💠در روضه حسینیت
روضه علی اکبر خواندند
برایت #رسول
علی اکبرِ مادرت
ای کشته دور از وطن😭😭😭
التماس دعا
#شهید_رسول_خلیلی
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
🍃صبح موقع بیرون آمدن از خانه مامان مثل هر روز تا پشت در ورودی آمد .کلی هم سفارش کرد که مراقب خودت باش .من این بدرقه کردن های مامان را خیلی دوست دارم .
مسیر راه مدرسه درست از جلوی پایگاه بسیجی رد می شد که مامان عضو فعال آن بود. .یاد روزهایی افتادم که کوچک تر بودم ,اگر کاری پیش می آمد ,می رفتم جلوی در ,صدایم را کمی مردانه تر می کردم و می گفتم: "یا الله. می شه خانم افراز رو صدا کنید ".گاهی خانم ساسانی یا خانم نظری جلوی در می آمدند .به خاطر شناختی که اخلاق من داشتند ,شوخی می کردند ,می گفتند: "این صدای مردونه چیه؟ تو که هنوز کوچیکی ,یاالله برای چی می گی ؟"
🔹از همان بچگی خیلی روی ارتباط با نامحرم حساس بودم .حالا هم بزرگتر شدم ,حساسیتم بیشتر شده .همیشه از خدا می خواهم, کمک کند که این اخلاقم را حفظ کنم .
📚 #رفیق_مثل_رسول
👌کپی با ذکر صلوات و نام شهید رسول خلیلی جایز است.
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
💠پَـــنـــد نــٰـامــہء شٌــــهَــــداء "۲۴"💠
#کانال_شهیدانه
🌷شهید احمد مشلب 🌷
✅ #پند_نامه_شهدا
✅ #تلنگر
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄
✍خالیِ خالی از آسمون...
و پُـــر از زنجیرهای سنگینی که
منو به زمین قفل کردنــد...
اومــدم بگم؛
همه روزهای جوانیم، خط خطی شدن!
میشه
امشب قلب منو یه جوری، زنده کنی؟
#شبتون_شهدایی
┄┅─✵🕊✵─┅┄
@rasooll_khalili
┄┅─✵🕊✵─┅┄