eitaa logo
رمانهای رستاخیز
5 دنبال‌کننده
656 عکس
283 ویدیو
8 فایل
⚜بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ⚜ #مـــــذهبــــےهاعاشقـــــــتـــرن💖 🔱کانـــــال‌رمـــانـــــهاـــےرستـــــاخیــــز🔱 رمانهای شهـــــداء ، رمانهـــاـــے مذهبـــــے کانال تلگرام https://t.me/RomanRastakhiz313 کانال ایتا eitaa.com/rastakhiz313
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانهای رستاخیز
...: ✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو #قسمت_دهم 《معنای تعهد》 📌گل خریدن تقریباً کار هر
...: ✨﷽✨ 💖 《زندگی با طعم باروت》 📌از ایرانی‌های توی دانشگاه یا از قولشون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می‌کردن و می‌گفتن: ماشین جنگیه ... بوی باروت میده ... توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و ... .😳 ولی هیچ وقت حرف‌هاشون واسم مهم نبود ... امیرحسین اونقدر خوب بود که می‌تونستم قسم بخورم فرشته‌ای با تجسم مردانه است ... . اما یه چیز آزارم می‌داد😐 ... تنش پر از زخم بود ... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سؤال کردم ... باورم نمی‌شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... . توی شانزده سالگی در جنگ💥، اسیر میشه ... به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی‌ها ایستاده بود و تمام اون زخمها جای شلاق‌هایی بود که با کابل زده بودنش ... جای سوختگی🔥 ... و از همه عجیب‌تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی‌های زیاد، از یه گوش👂 هم ناشنواست ... و من اصلً متوجه نشده بودم ... .😳 باورم نمی‌شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه😔 ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه✌️ ... . زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی‌گرده و می‌بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت‌تر بود ... .😭😔 وقتی این جملات رو می‌گفت، آرام آرام اشک می‌ریخت ... و این جلوه جدیدی بود که می‌دیدم ... جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می‌کرد ... .😭😭 اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت😍 ☄ ✍ ... ⇩↯⇩ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
فوق العاده زیباست این متن👌 می‌خواستم خدا را نوازش کنم ! ندا رسید؛ کودک یتیم را نوازش کن.. خواستم چهره خداوند را ببینم ! ندا آمد؛ به صورت مادرت بنگر.. خواستم به خانه خدا بروم ! ندا آمد؛ قلب انسان مومن را زیارت کن.. خواستم نور الهی را مشاهده کنم ندا آمد؛ ازپرخوری وشکم سیر فاصله‌بگیر. خواستم صبر خدای را ببینم ! ندا آمد؛ بر زخم زبان بندگان صبر کن.. خواستم خدای را یاد کنم ! ندا آمد؛ ارحام و خویشانت را یاد کن.. خواستم که دیگر نخواهم .. ندا آمد امورت را به او واگذار کن و برو💜 @shabnamshabna
⭕️ آرزو نیست، رجز نیست 🔹۱۴۰۰ رو رد کنیم حرم امام حسن رو هم تو بقیع میسازیم / ان شاالله ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️بمیرید از خشمتان! ایران باقی خواهد ماند و ما با ایرانیم.... 📍دفاع جانانه کارشناس عراقی از ایران/کاوش‌مدیا 🇮🇷 گلچین مطالب انقلابی با ذکر منبع🇮🇷 @Radar_enghelab
▪️تولدت مبارک روحانی انقلابی! ⭕️روزنامه Aydinlik ترکیه در شماره روز دوشنبه خود با انتشار مقاله‌ای با عنوان "تولدت مبارک روحانی انقلابی" به مناسبت سالروز تولد رهبر انقلاب، به زندگینامه و مواضع ایشان پرداخته و از مواضع ضد آمریکایی و ایستادگی در مقابل امپریالیسم ایشان تقدیر کرده است./روشنگری 🇮🇷 گلچین مطالب انقلابی با ذکر منبع🇮🇷 @Radar_enghelab
رمانهای رستاخیز
...: ✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو 💖 #قسمت_یازدهم 《زندگی با طعم باروت》 📌از ایرانی‌ه
🌹گــمنـــــــــام🌹: ✨﷽✨ 《با من بمان》 📌این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب‌هاش ... دعواها و غر زدن‌های من😠 ... آرامش و محبت امیرحسین😊 ... زودتر از چیزی که فکر می‌کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد 👨‍✈️... . اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم❤️ طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج💞 ما داره تموم میشه اما من دلم می‌خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگیمون رو ادامه بدیم ... .💖 چند لحظه بهم نگاه👀 کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو می‌خوام. بیا با هم بریم ایران🇮🇷 پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم😭 بند نمی‌اومد بهش گفتم: امیرحسین، تو یه نابغه‌ای ... اینجا دارن برات خودکشی می‌کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می‌تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می‌تونه کاری کنه که خوشبخت‌ترین مرد اینجا بشی ... . چشمهاش پر از اشک بود 😭... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... . روز پرواز ✈️ خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می‌دوید ... منم از دور فقط نگاهش می‌کردم ... .👀 من توی یه قصر 🏛 بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه‌ام رو توی تختم می‌خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... . نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبانشون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می‌شناختم 😳... توی خونه‌ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی‌ای هم برام وحشتناک بود 😱... . هواپیما پرید ✈️ ... و من قدرتی برای کنترل اشک‌هام نداشتم ... . ✍ ... ⇩↯⇩ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
#امام_خامنه_ای بأبے أنت و أمــے... نه به والله ڪم است همہ طایـــفہء من بہ فــدات آقــا جــان! 🍃🌺 #صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله🌷 ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥/ اظهارات جنجالی کریمی‌قدوسی درباره لیست محرمانه دوتابعیتی‌ها   👈 با دقت ببینید 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
...: ﷽ 💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹هفته‌ی اول سلما را تنها نگذاشتم. چند ماهی بود که پرونده بسیجم را به محله‌ی جدید انتقال داده بودم و فعالیتم را اینجا ادامه می‌دادم. دوستان جدید و خوبی پیدا کرده بودم اما سلما چیز دیگری بود.👌 🔸مسئول بسیج بانوان بود و خیلی وقتها با هم می‌رفتیم و فعالیتها را سر و سامان می‌دادیم. آن هفته سلما دل و دماغ کاری را نداشت فقط پای تلفن☎️ می‌نشست و منتظر تماس کوتاهی از صالح بود. 🔹خیلی وقت‌ها پای درد دلش می‌نشستم و آرام و پنهانی با دلتنگی‌هایش💔 اشک می‌ریختم.😭 🔸خیلی وقتها توی اتاق صالح می‌نشستیم. البته به اصرار سلما. معذب بودم اما نمی‌توانستم در برابر اصرار و دلتنگی سلما مقاومت کنم. 🔹یک هفته بود صالح تماس نگرفته بود و سلما نگران و مضطرب بود. توی اتاق صالح گریه😭 می‌کرد و آرام و قرار نداشت. 🔸اتاقش رنگ و بوی هنر می‌داد پر بود از عکس‌های هنری و ظرف‌های سفالی. یک گوشه هم چفیه‌ای را قاب کرده بود که با خط خوش روی آن نوشته شده بود " ضامنم زینب است و نمی‌شوم مأیوس بی‌قرارم از این همه شمارش معکوس "😔😭 🔹دلـــ💔ــم لرزید. نمی‌دانم چرا؟ سلما هم بی‌وقفه گریه می‌کرد و چفیه را از دیوار جدا کرد و صورتش را میان آن پوشاند و زجه می‌زد.😭😭 🔸ــ یا حضرت زینب خودت ضامنش باش. صالح رو به خودت سپردم. تو رو به سر بریده‌ی برادرت امام حسین. تو رو به حق برادرت حضرت ابالفضل برادرمو از خطر حفظ کن... 🔹هر چه آرامش می‌کردم بی فایده بود فقط با او هق می‌زدم. صدای گریه‌ی من هم بلند شده بود. با شنیدن زنگ تلفن☎️ هر دو خفه شدیم.😐😐 🔸سلما افتان و خیزان به سمت گوشی تلفن توی اتاق صالح رفت و آن را بلند کرد. همین که طنین صدای صالح توی گوش سلما پیچید "یاحضرت زینب" بلندی گفت و قربان صدقه صالح رفت.😍 🔹لبخند میهمان اشک روی گونه‌ام شد. از ته دلم خوشحال بودم و چفیه را از سلما گرفتم و دوباره آنرا وصل کردم.😊 🔹روزی که صالح می‌خواست باز گردد فراموشم نمی‌شود. سلما سر از پا نمی‌شناخت. از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود. 🔸با سلما رفتیم میوه و شیرینی🍊🍎🍒🍰 خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود. سلما می‌گفت صالح عاشق گل نرگس🌼 است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بی‌قرار بود و من بی‌قرارتر.. 🔹از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می‌کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی‌هایش💔 تعریف می‌کرد و از شیطنت‌هایش می‌گفت، حس می‌کنم نسبت به صالح بی‌تفاوت نبودم و حسی در قلبم می‌پیچید که مرا مشتاق و بی‌تاب دیدارش می‌کرد.😍 🔸"علاقه⁉️‼️ اونم در نبود شخصی که اصل کاریه❓ بیجا کردی مهدیه. تو دختری یادت باشه در ضمن چشاتو درویش کن"😔 🔹صدای صلوات📿 بدرقه‌اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بی‌جاست. نمی‌دانم چرا دلـ💔ـم فشرده شد. 🔸قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق😭 سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می‌ریخت. 🔹آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده"😳 🔸یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند. ــ چرا اومدی خونه⁉️ ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می‌گفتم) ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد❓ ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.😔😔 ✍ ادامه دارد ... ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
🔴 💠 قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا رو به من كرد و گفت: شنيده‌ام كه در مراسم عقد هرچه از خداوند بزرگ بخواهد، اجابتش حتمی است نگاهش كردم و گفتم: چه آرزويی داری؟ در حالی كه مهربانش را به زمين دوخته بود، گفت: اگر علاقه‌ای به من داريد و اگر به خوشبختی من می‌انديشيد، لطف كنيد و از خدا برايم را بخواهيد. از اين جمله‌ی علی تنم لرزيد. چنين آرزويی برای يك ، در استثنائی‌ترين روز زندگی، بی‌نهايت سخت بود. سعی كردم طفره بروم، اما علی داد در اين روز اين دعا را در حقش كرده باشم. به ناچار قبول كردم. هنگام جاری شدن خطبه‌ی عقد از خداوند بزرگ، هم برای خودم و هم براي علی طلب كردم و بلافاصله با چشمانی پر از اشك نگاهم را به صورت علی دوختم. آثار خوشحالی در چهره اش آشكار بود. از نگاهم فهميده بود كه خواسته اش را بجای آوردم. مراسم ازدواج ما، در محضر شهيد آيت الله مدنی با حضور تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد و نمی‌دانم اين چه رازيست كه همه‌ی پاسداران اين مراسم، داماد مجلس و آيت الله مدنی، همگی به فيض شهادت نايل آمدند! راوي: همسر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باشگاه خبرنگاران/ مقامات کشورهای حوزه خلیج فارس از سیاست‌های متفاوت رئیس جمهور آمریکا در برابر آنها و ایران انتقاد کرده‌اند. ضاحی خلفان تمیم معاون پلیس دبی در اظهارنظری گفته بود: «چرا ترامپ وقتی به عرب‌ها می‌رسد، شیر است اما در برابر ایران خرگوش می‌شود؟» یادآوری می‌شود؛ این اظهارنظرها پس از توقیف نفتکش متخلف انگلیسی به دست نیروهای سپاه پاسداران در آب‌های خلیج فارس انجام شده است. ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️افشاگری بی سابقه و جنجالی کریمی‌قدوسی درباره لیست محرمانه دوتابعیتی‌ها!/ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
رمانهای رستاخیز
🌹گــمنـــــــــام🌹: ✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو #قسمت_دوازدهم 《با من بمان》 📌این
🌹گــمنـــــــــام🌹: ✨﷽✨ 💖 《بی تو هرگز》 📌برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می‌خوابیدم 🛌 ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی‌خواست مندلی رو ببینم ... . مهمانی‌ها و لباس‌های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ... دلم برای امیرحسین تنگ شده بود💔 ... یادگاری‌هاش رو بغل می‌کردم و گریه می‌کردم ... خودم رو لعنت می‌کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... .😔 چند ماه طول کشید 📆 ... کم کم آروم‌تر شدم ... به خودم می‌گفتم فراموش می‌کنی اما فایده‌ای نداشت ... مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی‌ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می‌کرد ... همه‌شون شبیه مدل‌ها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود💔 ... هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... .😔 بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا می‌موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه‌ای ازدواج کنه 💞... . از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران🇮🇷 بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من می‌خواست مسلمان بشم ... .🍃✨ 📌من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس 📬 امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی‌خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن‌های دست و پا شکسته‌شون می‌فهمیدم ... . دوباره سوار تاکسی 🚖 شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم می‌خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم 🎒رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .🍃✨ زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود 😳... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... . داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم‌هایی که زیارت می‌کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف‌هاشون نمی‌فهمیدم ... .😳🤔 بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... از اینکه می‌تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم😍 ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... .👌 برگشتم و سوار تاکسی 🚖 شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... .😱 بدتر از این نمی‌شد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .😔 هتل پذیرشم نکرد ... نمی‌دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ...😳 سوار ماشین شدم ... فکر می‌کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه‌ها و خیابان‌ها اصلا چنین چیزی نمی‌اومد ... کوچه پس کوچه‌ها قدیمی بود ... گریه‌ام گرفته بود😢 ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف‌های اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ...🍃✨ ✍ ... ⇩↯⇩ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
°•|🍃🌸 °•{مدافع حرم لبنانی ڪه اهـــــل کانـــــادا بود 🕊🌹}•° ▫️«حمزه علی یاسین» در ۲۷ ژانویه ۱۹۹۴ میلادی، در "مونترآل" یکی از شهرهای بزرگ کانادا به دنیا آمد. خانواده او اصالتا از اهالی روستای «عباسیه» واقع در جنوب لبنان هستند و از اقوام همسرِ دبیرکل حزب الله به شمار می‌روند. ▫️«حمزه» چند سال قبل به لبنان برگشت و به عضویت «حزب الله لبنان» درآمد. ▫️با آغاز جنگ علیه تروریست‌های وهابی در «سوریه»، «حمزه» جهت شرکت در جنگ برای دفاع از حرم مطهر حضرت زینب کبری(س) عازم این کشور شد و در ۲۵ جولای ۲۰۱۴ میلادی، در این جهاد مقدس به رسید و در موطن پدری‌اش به خاک سپرده شد. ‌°•{نــشــــربمنــــــاسبتــــــــ 💔}•° ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
#ترور_رئیسی !!!! کپشن مطالعه شود 👇👇👇👇
رمانهای رستاخیز
#ترور_رئیسی !!!! کپشن مطالعه شود 👇👇👇👇
💥ترور رئیسی!! 🔻همه ما این روزها شاهد حرکت‌های انقلابی و جهادی حجت‌الإسلام و المسلمین رئیسی در قوه قضائیه هستیم. اقدامات ایشان دوستان را امیدوار و دشمنان را به شدت ناامید کرده است. 🔻از دستگیری اکبر طبری (معاون سابق آیت‌الله لاریجانی) گرفته تا برخورد با بهروز ریخته‌گران و دیگر چپاولگران بانک سرمایه و یا برداشتن گیت حفاظت شهرکی اشرافی در لواسان که سالها از ورود مردم در آن به صورت غیرقانونی جلوگیری می‌شد. 🔻همچنین ورود قوه قضائیه به برخی پرونده‌های مهم نیز، دشمنان داخلی و خارجی را به وحشت انداخته است. پرونده‌هایی نظیر کرسنت، پرونده برادر معاون اول و برادر رئیس جمهور، طرح رسیدگی به اموال مسئولین و اعاده اموال نامشروع و... 🔻همه این اقدامات باعث شده که برخی مطلعین و متخصصین، از دستان جنایتکاران پشت پرده بترسند و نسبت به ترور حجت‌الإسلام و المسلمین رئیسی هشدار دهند. همانگونه که مطلعید، اردیبهشتماه امسال هم سازمان منافقین ایشان را تهدید به ترور کرد! 🔻بنابراین شخص رئیس قوه باید بیش از پیش مواظبت و مراقبت لازم را از خود داشته باشد و نیروهای امنیتی هم تدابیر لازم را جهت حفاظت بیشتر از ایشان به‌کار گیرند. برای سلامتی همه خدمتگزاران حقیقی این نظام و این ملت، دعا و صدقه فراموش نشود. 🔰 ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
🌸🍃🌸🍃 ابوالحسن بوشنجی عارف نامداری بود. در بازار راه می رفت که مردی از پشت سر بر گردن او نواخت. متوجه شد که ابوالحسن است ، بسیار ناراحت شد و دست و پای او افتاد. ابوالحسن گفت: من همان لحظه که زدی حلالت کردم. آنچه تو زدی تو نبودی، من ساعتی پیش او را ( خدا) ندیدم و معصیت او کردم و تونیز مرا ندیدی و معصیت بر من کردی. اگر من ساعتی پیش او را (خدا) دیده و معصیت اش نکرده بودم، تو نیز مرا می دیدی و به اشتباه بر گردن من نمی زدی. این داستان داستان زندگی ماست که غافلیم . حضرت علی (ع) می فرمایند: توقّوا الذّنوب، فما من بلية و لا نقص رزق الّا بذنب حتى الخدش و الكبوة و المصيبة. ... از گناه بپرهیزید که هر بلایی که سرشما می آید، و هیچ روزی تان کم نمی شود مگر به خاطر گناه تان است حتی خراشی که در پوست بیفتد یا افتادن از بلندی و مصیبت. ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
افتخاری.صدایم کن.mp3
6.71M
🌷صدایم کن ♦️با صدای علیرضا افتخاری ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️مجری سرشناس شبکه mbc: 🔸چرا انگلیس پس از توقیف نفتکش خود توسط ایران دنیا را زیر و رو نکرد؟!/دانشجو ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
⭕️سامانه‌ پدافندی سوم خرداد اولین‌ پدافند ایرانیست‌ که موفق به سرنگونی پرنده های‌ متجاوز آمریکایی به حریم کشورمان شده است.این سامانه پدافندی از موشک های طائر و صیاد ۲ برای شکار اهدافش استفاده میکند..در قلب مجموعه سامانه پدافندی سوم خرداد یک رادار شناسایی بشیر میباشد و در هر مجموعه میتوان ۴ لانچر بهمراه رادار درگیری و ۸ لانچر بدون رادار استفاده کرد/ارسالی ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
⛔️ تصویر بالا: ورزشگاه تنیس انگلیسی ها در محله بریم آبادان (عصر پهلوی) 🇮🇷 تصویر پایین: نفتکش انگلیسی توقیف شده توسط سپاه و برافراشتن پرچم ایران بر دکل آن (عصر جمهوری اسلامی)💪 ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
رمانهای رستاخیز
🔴 حسام آشنا با اشاره به اطلاعیه وزارت اطلاعات مبنی بر بازداشت ۱۷ جاسوس نوشته: آن‌که جاسوس واقعی می‌گیرد نیازی ندارد سریال تخیلی بسازد! 🔹🔸 جناب آشنا ! ♦️آنکه جاسوس واقعی می گیرد همان است که پهباد ۲۲۲میلیون دلاری واقعی را می زند ! ♦️آنکه جاسوس واقعی می گیرد همان است که آنسوی دنیا پوزه داعش را به خاک می مالد و امنیت واقعی را برای کشور می آفریند ! ♦️آنکه جاسوس واقعی می گیرد همان است که ناو آمریکایی را ساعتها تعقیب و مراقبت می کند تا وزیر خارجه شما با افتخار بگوید کشور من پهبادی را از دست نداده !!! ♦️آنکه جاسوس واقعی می گیرد نفتکش واقعی هم می گیرد تا بی عرضگی دولت شما را جبران کند ! ♦️آنکه ابرجاسوس آمریکایی واقعی می گیرد همان است که شما با برگ برنده اش مذاکره می کنید و ۱۷۰۰ میلیارد دلار می گیرید و پزش را می دهید ! ♦️آنکه جاسوس واقعی می گیرد البته که فیلمش را هم می سازد تا مردم بفهمند چه کسانی و چگونه امنیت کشورشان را به خطر می اندازند ! ♦️آنکه جاسوس واقعی می گیرد اتفاقا در دفتر شما هم می گیرد که تا معلوم شود نزدیکترین آدمها به رئیس جمهور چگونه امنیت کشور را آبکش کرده اند!!! 🔻جناب آشنا ! آنکه از بدام افتادن جاسوسان عصبانی شده غریبه نیست ! آشناست !!! آشناتر از شما !!! فقط نمی دانم این آشنا ! آشنای کجاست !!! آشنای ما که نیست !! به احمال قریب به یقین آشنای غریبه هاست !!!! به آشنایتان بگوئید کور خوانده‌اید ، نخواهیم گذاشت جای خائنین و جاسوسان با و عوض شود. ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
رمانهای رستاخیز
🌹گــمنـــــــــام🌹: ✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو 💖 #قسمت_سیزدهم_و_چهاردهم 《بی تو هر
🌹گــمنـــــــــام🌹: ✨﷽✨ 《اسیر و زخمی》 توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... . دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... . انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... . اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... . حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... . مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... . سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... . اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... . 📌از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم 😠... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود😡 ... اولین بار بود که من رو با حجاب می‌دید ... مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ...😐 عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... . وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی‌زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم 👂... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید😱 ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش 🔥گرفته بود ... . هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... .🙋‍♂ اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می‌تونستم نفس بکشم ... دنده‌هام درد می‌کرد، می‌سوخت و تیر می‌کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... .😑😞 بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی‌اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... .🍃 چند تا از دنده‌ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی‌شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... .😔 اما توی اون حال فقط می‌تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ...😔 ✍ ... ⇩↯⇩ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚http://eitaa.com/joinchat/498270229C53ec83c716 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 🇮🇷🇮🇷 @rastakhiz313 🇮🇷🇮🇷 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯