eitaa logo
رمانهای رستاخیز
5 دنبال‌کننده
656 عکس
283 ویدیو
8 فایل
⚜بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ⚜ #مـــــذهبــــےهاعاشقـــــــتـــرن💖 🔱کانـــــال‌رمـــانـــــهاـــےرستـــــاخیــــز🔱 رمانهای شهـــــداء ، رمانهـــاـــے مذهبـــــے کانال تلگرام https://t.me/RomanRastakhiz313 کانال ایتا eitaa.com/rastakhiz313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 💖═════💖═════💖 《با من ازدواج می‌کنید؟》 📌توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می‌کنه👀 و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می‌زنه ... هر چند، گاهی حرفهای دیگه‌ای هم پشت سرش می‌زدن 😔... . توی راهرو با دوستهام ایستاده بودیم و حرف می‌زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... خانم همیلتون می‌تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم⁉️ ... . کنجکاو شدم ... پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟🤔 ... دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ... بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن😰؛ گفت: می‌خواستم ازتون درخواست ازدواج💞 کنم؟ ... . چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی‌تونستم پلک بزنم😳 ... ما تا قبل از این، یکبار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ... حتی حرف نزده بودیم ... حالا یه باره پیشنهاد ازدواج💞 ... ؟ پیشنهاد احمقانه‌ای بود ... اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ❌... . بادی به غبغب انداختم و گفتم: می‌دونم من زیباترین دختر دانشگاه👩‍⚖ هستم اما ... . پرید وسط حرفم ... به خاطر این نیست ... . در حالی که دل دل💓 می‌زد و نفسش از ته چاه در میومد ... دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده‌اش😰 کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادیشون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ... برای همین تصمیم به ازدواج💞 گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدنتون هم👌 ... . همین طور صحبتش رو ادامه می‌داد و من مثل آتشفشان🌋 در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ... تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... . دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ... .😔 ✍ ... ⇩↯⇩ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
🌼🍃 ▫️کم حرف میزد، سه تا پسرش شهید شده بودن؛ پرسیدم مادرجان چند سالته؟ ▪️ ... ▫️خندیدم ▪️گفت شوخی نمیکنم به اندازه‌ی هزار سال بهم سخت گذشت ▫️صداش میلرزید😔 ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《تا لحظه مرگ》 📌تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه👩‍⚖ که خیلی‌ها آرزو دارن فقط جواب سلامشون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ ... من با پسرهایی که قدشون زیر ۱۹۰ باشه و هیکل و تیپ و قیافشون کمتر از تاپ‌ترین مدل‌های روز باشه اصلاً حرف هم نمیزنم چه برسه ... .😳 از شدت عصبانیت نمی‌تونستم یه جا بایستم ... دو قدم می‌رفتم جلو، دو قدم بر می‌گشتم طرفش ... .👣 اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به ۱۸۵ میرسی ... اومدی به من پیشنهاد میدی❓ ... به من میگه خرجت رو میدم ... تو غلط می کنی ... فکر کردی کی هستی؟ ... مگه من گدام؟ ... یه نگاه به لباسهای مارکدار من بنداز ... یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می‌ارزه ... .😏 و در حالی که زیر لب غرغر می‌کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم😡 ازش دور شدم ... دوست‌هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می‌پرسیدن ... با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام‌تر داستان رو تعریف کردم ... .🤓 هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملاً مؤدبانه ازت خواستگاری💞 کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ... تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... .😐 خدای من ... باورم نمی‌شد دوست چند ساله‌ام داشت این حرفها رو می‌زد ... با عصبانیت کیفم👜 رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق‌العاده است خودت باهاش ازدواج کن ... بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری ... .😳 اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی⁉️ ... . باورم نمی‌شد ... واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می‌کرد ... داد زدم: تا لحظه مرگ⚰ ... و از اونجا زدم بیرون ... .😔 ✍ ... ⇩↯⇩ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
✨﷽✨ 💖═══════💖═══════💖 《آتش انتقام》 📌چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ📱 زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج💞 داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ... و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مؤدبی رو رد کردم و ... . دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می‌خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .😡😡 پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس می‌پوشیدم چون در شأن یک دختر ثروتمند اصیل👩‍⚖ نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... . همونطور که توی آینه نگاه می‌کردم، پوزخندی زدم😏 و رفتم توی اتاق لباسهام ... گرون‌ترین، شیک‌ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم💄💅 ... و رفتم دانشگاه ... . از ماشین🚗 که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم می‌گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه‌ای که براش کشیده بودم می‌خندیدم ...😁 ✍ ... ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
°•|🍃🌸 °○{سخنـــــان 🍃🌹}○° ●حاج محســـــن 《ملائکه خــدا را یـــادت هست ؟؟》👇👇 📚برگرفته از کتاب "به روایت همت" ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
‌°•|🍃🌸 😊👇 ◽️در نظر بگیرید که بار اسلام و انقلاب را بر دوش ماها گذاشته باشند و ما اینقدر راسخ، با استقامت و با غرور، باید این بار را به دوش بکشیم در غیر این صورت، چه بر سر اسلام خواهد آمد؟ ◽️چه جوابی داریم که به آن عناصری بدهیم که توی همین عملیات والفجر مقدماتی، پشت آن کانالها ماندند و حتی اجساد پاره پاره و زخم خورده‌شان هم، به عقب برنگشت ... ◽️مایی که قرار است اسوه و الگوی اسلام باشیم ننگ ابدی و عقوبت خدا را بر خودمان واجب می‌کنیم اگر که بخواهیم غرور داشته باشیم، کِبر داشته باشیم و خودپسند و خاک بر سر باشیم جداً، هیچ جوابی برای آخرتمان نداریم؛ هیچ جوابی نداریم ... ◽️برادری که هفت شبانه روز توی محاصره بود و سرانجام توانست به عقب برگردد، می‌گفت: دشمنان آمده بودند بالای سر بچه‌های زخمی ما که توی میدان مین افتاده بودند هر کدام از زخمی‌ها، اگر آخ می‌گفت در جا او را به رگبار می‌بستند؛ هر کدام هم که از فرط جراحت حتی نای آخ گفتن هم نداشت دشمن به خیال اینکه کار او تمام شده بی‌اعتنا از بالای سرش دور می‌شدند در نتیجه، این زخمی‌های بی‌رمق ما توی آن میدان مین، آنقدر می‌ماندند و توی خونشان غوطه می‌خوردند تا بالاخره می‌شدند ... ◽️تک تک آنهایی که بحث اسلام و تشیع و آن خون هایی که در این راه زیر تیغهٔ شمشیرها و در شکنجه گاهها از صدر اسلام تا انقلاب و از زمان شروع جنگ تا حالا زیر رگبار مسلسل ها به زمین ریخته شده، برایشان بد جا افتاده و هنوز واقعیت این مفاهیم را نشناخته‌اند و درک نکرده‌اند ... ◽️اینها در واقع، هنوز زبون هواهای نفسانی و دست پرورده امیال و هوس‌های شیطانی و حُبّ نفس‌اند؛ اینها هنوز تابع و بازیچهٔ دستِ شهوات لجن آلوده و خبیثند ... ◽️و خدا این قلم، پاهای ما را بشکند، تا نتوانیم به جبهه بیاییم یک مشت انسان مظلوم، که امانت‌های خدا در زمین هستند و نماینده خدا و اولیاء الهی بر روی زمین هستند آیا باید اینجور با آنها برخورد بشود؟ 🔻حاج محسن رفیق دوست وقتی که به امام می‌گوید: بسیجی‌ها، ۷۲ ساعت توی آن کانال‌ها در محاصره ماندند و جنگیدند تا شدند ... 🔴 در پاسخ او می‌گوید: 《اینها، همان ملائڪه اللّه هستند》 ‌°○{ســـــردار عشق 🍃🌹}○° 📚 کتاب به روایت همت، ص۵۷۳، ۵۷۴ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
✨﷽✨ 《من جذاب‌ترم یا ...》 📌بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ... رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می‌تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... .💑 سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره‌اش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... .😳😔 دوباره جمله‌ام رو تکرار کردم ... همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفاً هر حرفی دارید همین جا بگید ... رنگ صورتش عوض شده بود😰 ... حس می‌کردم داره دندون‌هاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی👌 ... مارش پیروزی رو توی گوش‌هام می‌شنیدم ... .✌️ با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است ... .📚 حالتش بدجور جدی شد ... الانم وقت نمازه🍃✨ ... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ... تند تند وسایلش رو جمع می‌کرد و می‌گذاشت توی کیفش ... .💼 مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود❌ ... قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می‌دونستم نماز چیه ... . دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت😡 دستش رو از توی دستم کشید ... . با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب‌تر نیستم⁉️ ... . سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشمهام👀 زل زد و خیلی محکم گفت: نه ... .❌ ✍ ... ⇩↯⇩ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
✨﷽✨ 《مرگ یا غرور》 📌غرورم له شده بود ... همه از این ماجرا خبردار شده بودن ... سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... .😔 بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ... .😳 تا مرز جنون عصبانی بودم ... حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می‌گرفت ... .😎 رفتم دانشگاه سراغش ... هیچ جا نبود ... بالاخره یکی ازش خبر داشت ... گفت: به خاطر تب بالا🤒 بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ... .🏥 رفتم خونه ... تمام شب رو توی حیاط راه می‌رفتم ... مرگ یا غرور؟ ... زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ... اما غرورم خورد شده بود ... .💔 پسرهایی که جرأت نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره‌ام می‌کردن و تیکه می‌انداختن ... .😔 عین همیشه لباس پوشیدم ... بلوز و شلوار ... بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ...در رو باز کردم ... و بدون هیچ مقدمه‌ای گفتم: باهات ازدواج می‌کنم ...😳💞 ✍ ... ⇩↯⇩ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸وعده رهبرانقلاب، که امروز به وقوع پیوست: 🔹ان‌شاءالله عناصر مؤمن در جمهوری [اسلامی] این کار انگلیس خبیث را بی‌جواب نمیگذارند، در فرصت خود و جای خود پاسخ خواهند داد. ۹۸/۴/۲۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار حاجی زاده: آمریکایی ها در خلیج فارس از ترسشان گاهی توهم می زنند که هواپیمای ایرانی بالای سرشان است! پ.ن: همچنان ترامپ نتوانسته ادعای خود را مبنی بر ساقط کردن پهپاد ایرانی، ارائه کند. ✅ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
🔸تکمیلی/ 🔹روابط عمومی نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در اطلاعیه ای اعلام کرد:عصر امروز (جمعه ۲۸ تیر ) یک فروند نفتکش انگلیسی با نام" "stena impero" هنگام عبور از تنگه هرمز به علت رعایت نکردن قوانین و مقررات بین المللی دریایی بنا به درخواست سازمان بنادر و دریانوردی استان هرمزگان، توسط یگان شناوری منطقه یکم نیروی دریایی سپاه توقیف شد. این اطلاعیه می افزاید : نفت‌کش مذکور پس از توقیف به ساحل هدایت و برای سیر مراحل قانونی و بررسی های لازم تحویل سازمان بنادر و دریانوردی شد./سپاه نیوز ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
🔸️بی بی سی: یک نفتکش بریتانیایی با مقصد عربستان به سوی ایران تغییر مسیر داده 🔹وزارت خارجه و وزارت دفاع بریتانیا می‌گویند در پی "اطلاعات " درباره نفتکشی بریتانیایی هستند که مقصدش عربستان سعودی بوده، اما به سوی جزیره قشم ایران تغییر مسیر داده است. 🔹این نفتکش، به نام استنا ایمپرو، تحت پرچم بریتانیا است و از بندر فجیره امارات متحده عربی به مقصد الجبیل در عربستان سعودی می‌رفته است. 🔹تجهیزات ردیابی این نفتکش از عصر جمعه خاموش شده است. 📡 ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
🔸اولین تصویر از نفتکش انگلیسی توقیف شده توسط سپاه در تنگه هرمز که Stena Impero نام دارد. ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
رمانهای رستاخیز
✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو #قسمت_پنجم 《مرگ یا غرور》 📌غرورم له شده بود ... همه از
...: ✨﷽✨ 《معامله》 📌خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می‌کرد ... منم ادامه دادم ... بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می‌خوای تا تموم شدن درسِت اینجا بمونی ... من می‌خوام غرورم برگرده ... .😳 اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح می‌شد توی چهره‌اش دید😔 ... برام مهم نبود ... . تمام شرط‌هات هم قبول ... لباس پوشیده می‌پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل‌داری نمی‌خورم🍷 ... با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ... فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درسِت، این منم که باهات بهم می‌زنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... .👋 سرش پایین بود ... نمی‌دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ... تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی‌کشید ... من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری💞 می‌کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم 👂... . برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت💔 ... اما فایده‌ای نداشت ... ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ... چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... . خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق😍 یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت.😔 منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می‌کنیم ... . اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می‌تونست عاشق😍 این شده باشه ... 《زندگی مشترک》 📌وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... . به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می‌مونم ... جرأت نمی‌کردم بهشون بگم چکار می‌خوام بکنم ... ما جزء خانواده‌های اصیل بودیم👌 و دوست‌هامون هم باید به تأیید خانواده می‌رسیدن و در شأن ارتباط داشتن با ما می‌بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... . اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد🍃✨ و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواجمون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت📝 کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... . اصلا شبیه اون آدمی که قبل می‌شناختم نبود ... با محبت☺️😍 بهم نگاه می‌کرد ... اون حالت کنترل شده و بی‌تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می‌کرد من رو بخندونه😁 ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می‌کرد تا از اون حالت در بیام ... . از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی🐑 رو داشتم که دارن سرش رو می‌برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می‌گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج💞 لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم‌هام می‌بارید ... . شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی‌حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم🎒 رو بردارم ... . خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی‌تونی وارد خونه من بشی ... .😳 هنوز مغزم داشت روی این جمله‌اش کار می‌کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ...😊 چند قدم👣 ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب‌های💤💤 قشنگ ببینی ... و رفت ... . ✍ ... ⇩↯⇩ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی همسرت صدات میکنه بگو جانم عزیزم😍💞 با خانواده تون باشید ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
✍حکایتی از شیخ رجبعلی خیاط: یڪی از شـاگردان مرحوم شیخ رجبعلی خیاط می گفت : بعد از فوت مرحوم شیـخ ، ایشان را در خـواب دیدم ، از او سوال کردم در چه حالی ؟ گفت : فلانی من ضرر ڪردم با تعجب گفتم : تو ضرر کردی، چرا !؟ فـرمود : زیرا خیلی از بلاها ڪه بر من نازل می شد با توسل آن ها را دفـع میڪردم ، ای کاش حرفی نمیزدم چون الان می بینم برای آنهایی که در دنیا بلاها را تحمل می ڪنند ، در اینجا چه پاداشی می دهنـد ! 📚 کرامات معنوی : ص ۷۲ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چندتا رو بلند شدی اما نخوندی؟ 🔴 وقتی از خدا نمیکنیم...😔 ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
...: 🌸🌿 😂😂😂 ♨️ 🔹در خاطره ای از سردار عراقی، فرمانده لشکر پیاده ۱۷ علی بن ابی طالب(ع) آمده است: شب عملیات بدر، بعد از عبور از آبراههای هور فکر می کردم سنگر کمین دشمن پاکسازی شده است، غافل از اینکه دشمن از آن سنگر، حرکات ما را نظاره می کرد😬 🔸ناگهان از پشت سر، قایق ما زیر آتش رگبار تیربار💣 سنگر قرار گرفت. دو تن از همراهــــانم و یکــی هم مجــروح شد😔 دو گلوله به سمت راست سینه ام اصابت کرد و ریه هایم را سوراخ و از پشت کمرم بیرون آمد🤕 🔹همان وقت، به چهار نفر از همراهان که سالم بودند، دستور دادم که برگردند، و من با پیکر دو شهید، یکه و تنها ماندم، عراقیها آمدند، جیبهای ما را خالی کردند و قایق را هم به کنار سنگرشان بردند 🔸بعد از آن دوباره عراقیها به طرف قایــق آمــدند و یــکی از آنها متـــوجّه شـد که من زنده ام و به صــــورتم آب ریخت. چشمهایم باز شد😵 🔹مرا به سنگر خود بردند. دستهای مرا بستند و شکنجه ام کردند و اطلاعات می خواستند و حتی دوبار مرا با ریه تیر خورده به داخل آب انداختند. 🔸وقتی مرا از آب بیرون کشیدند، دیگر تنفس برایم سخت بود و با دست و پا زدن، خون و آب از ریه هایم خارج می شد. 🔹آن ها هم ایستاده بودند تا ظهر شد. به آنها گفتم دستم را باز کنید تا بخوانم اما اعتنا نکردند. با اشاره نماز📿خواندم 🔸تا اینکه متوجه شدم عراقیها دارند وسایلشان را جمع می کنند تا عقب نشینی کنند✌ 🔹آنها رفتند و مرا که دیگر رمقی نداشتم، تنها گذاشتند. تلاش کردم و دستهایم را باز کردم و به زحمت جلیقه ای پوشیدم و تصمیم گرفتم به داخل آب بروم و در نیزارها مخفی شوم. وقتی وارد آب شدم،آب به داخل ریه هایم رفت و دیگر قادر به نفس کشیدن نبودم.😵 🔸با زحمت زیاد خودم را از آب بیرون کشیدم و بی حال روی زمین افتادم، ناگهان متوجه صدای قایقهای خودی شدم. بچه های یکی از گردانهای لشکر قم آمدند. مرا شناختند و به عقب منتقل کردند. بی هوش شدم. 🔹در بیمارستان شهید دستغیب شیراز چشمهایم را باز کردم. بالای تخت من کاغذی زده بودند که نوشته بود: عراقی .... 🔸خانم پرستاری وارد اتاق شد و تا به تخت من رسید، محکم بر سر من کوبید و گفت: ای قاتل عراقی! 🔹اما من که بی رمق روی تخت افتاده بودم، به او گفتم: من عراقی نیستم، فامیلی من عراقی است😂 ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
رمانهای رستاخیز
...: ✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو #قسمت_ششم_و_هفتم 《معامله》 📌خیلی تعجب کرده بود ..
🌹گــمنـــــــــام🌹: ✨﷽✨ 《معادله غیر قابل حل》 📌رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش بر نمی‌اومد ... . چند دقیقه بعد کلاً بیخیال درک کردنش شدم ... جلوی چشم‌های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می‌پریدم و جیغ می‌کشیدم😲 ... تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می‌شدم اما حالا آزاد آزاد بودم 😍... فردا طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ... با بچه‌ها روی چمن‌ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ... بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... .✋ بعد رو کرد به من و با محبت و لبخند😍😊 گفت: سلام، روز فوق العاده‌ای داشته باشی ... . بدون مکث، یه شاخ گل رز🌹 گذاشت روی کیفم و رفت ... جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه‌ایش رو اصلا درک نمی‌کردم ... .😳 با رفتنش بچه‌ها بهم ریختن ... هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می‌کرد و یه چیزی می‌گفت ولی من کلاً گیج بودم🙄 ... یه لحظه به خودم می‌گفتم می‌خواد مخت رو بزنه ... بعد می‌گفتم چه دلیلی داره؟ من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... .😱 کلاً درکش نمی‌کردم ... 《حلقه》 📌نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می‌کردم که کجاست؟ 🤔... به صورت کاملاً اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت🌳 نماز می‌خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... . یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم🏃‍♀ اما خیلی مسخره می‌شد ... داشتم رد می‌شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می‌خواستم نهار بخورم. می‌خوای با هم غذا🌮 بخوریم؟ ... . ناخودآگاه و بی‌معطلی گفتم: نه، قراره با بچه‌ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... .😔 خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... . اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک🎁 درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می‌خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... .😍 جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت🌳 ... . شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه💍 بی‌ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول💵 پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ... ✍ ... ⇩↯⇩ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️سپاه، ترامپ را سنگ روی یخ کرد 🔹فیلمی جدید از رصد ناو «باکسر» توسط پهپاد نیروی هوافضای سپاه 🔹روابط عمومی کل سپاه با انتشار تصاویر رصد ناو آمریکایی، سند واهی بودن ادعای رئیس جمهور آمریکا در سرنگون کردن پهپاد ایرانی در تنگه هرمز را ارائه کرد /فارس ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
⭕️ نشریه اسرائیلی جروزالم پست: این نتانیاهو بود که را قانع به عدم پاسخ به ساقط شدن پهباد آمریکایی کرد. اسراییل از واکنش ایران می‌ترسید . نتانیاهو به ترامپ گفته ایرانی‌ها وقتی کشته ندهند پاسخی نخواهند داد، اما به محض دادن تلفات جولان را بمباران خواهند کرد/ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
°•{سردارخلبـــان ‌🍃🌹}•° ◽️اگر هواپیـــــما بـــــال نداشته باشد خودم بال در آورده و بر سر دشمـــــن فرود می‌آیم و هرگز تـــن به اســـــارت نخواهم داد.. ‌°•{نــشــــربمنــــــاسبتــــــــ 💔}•° ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
رمانهای رستاخیز
🌹گــمنـــــــــام🌹: ✨﷽✨ #داستان_واقعی #رمان_عاشقانه‌ای_برای_تو #قسمت_هشتم_و_نهم 《معادله غیر قابل
...: ✨﷽✨ 《معنای تعهد》 📌گل خریدن تقریباً کار هر روزش بود ... گاهی شکلات🍫🌹 هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می‌خرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشم‌هام👀 توی محوطه دانشگاه دنبالش می‌دوید ... . رفتارها و توجه کردن‌هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه می‌کرد👀 ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... . اون روز کلاس نداشتیم ... بچه‌ها پیشنهاد دادن بریم استخر🏊‍♀، سالن زیبایی و💅💄... . همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می‌کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم👜 رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچه‌ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... . چند ساعت توی خیابون‌ها بی هدف پرسه زدم ... رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار👚👕👖 نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... . همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی⁉️ ... امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه💍 توی جعبه جلوی چشمم بود ... . دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می‌کردم🤔 ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... . وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه‌اش و زنگ زدم🖲 ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ... . آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت‌ها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .😳 مسخره کردن‌ها ... تیکه انداختن‌ها ... کم کم بین من و دوست‌هام فاصله می‌افتاد ... هر چقدر به امیرحسین😍 نزدیک‌تر می‌شدم فاصله‌ام از بقیه بیشتر می‌شد ... . ✍ ... ⇩↯⇩ ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺 از دلار نفتی آمریکا چه می دانید؟! ╭━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╮ 📚 @rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🌺🌺❀⊱━═━╯