eitaa logo
رمانهای رستاخیز
2 دنبال‌کننده
656 عکس
283 ویدیو
8 فایل
⚜بسـمـ الله الرحمنــ الرحیمـ⚜ #مـــــذهبــــےهاعاشقـــــــتـــرن💖 🔱کانـــــال‌رمـــانـــــهاـــےرستـــــاخیــــز🔱 رمانهای شهـــــداء ، رمانهـــاـــے مذهبـــــے کانال تلگرام https://t.me/RomanRastakhiz313 کانال ایتا eitaa.com/rastakhiz313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ بعد از ظهر آماده شدم کہ بریم پیش خانم مصطفے روسرے مشکیمو سر کردم کہ علےگفت : اسماء مشکے سر نکݧ ناراحت میشݧ😔 خودشوݧ هم مشکے نپوشیدݧ روسرے مشکیمو در آوردمو و سرمہ‌اے سر کردم کہ هم مشکے نباشہ هم اینکہ رنگ روشݧ نباشہ.. جلوے درشوݧ بودیم علے صدام کرد و گفت :اسماء رفتیم تو، تو برو پیش خانم مصطفے پیش مݧ واینسا رفتنے هم مݧ میام بیروݧ چند دیقہ بعد پیام میدم📲 تو هم بیا با تعجب😳 نگاهش کردم و گفتم:چرااااا؟؟؟ سرشو انداخت پاییݧ و گفت نمیخوام مارو باهم ببینہ...😔 حرفشو... تایید کردم و رفتیم داخل خونہ باورم نمیشد یہ خونہ ۸۰‌مترے و کوچیک باساده تریݧ وسایل خانمها داخل اتاق بودݧ، رفتم سمت اتاق خانم مصطفے بہ پام بلند شد.🍃 بهش میخورد ۲۳سالش باشہ صورت سبزه و جذابے داشت آدمو جذب خودش میکرد😍 کنارش نشستم و خودمو معرفے کردم دستمو گرفت، لبخند کمرنگے زد🙂 و گفت :خوشبختم تعریفتونو زیاد شنیده بودم اما قسمت نشده بود ببینمتوݧ چهره‌ے آرومے داشت اما غم و تو نگاهش احساس میکردم😔 از مصطفے برام میگفت از اینکہ از بچگے دوسش داشتہ😍 و منتظر مونده کہ اوݧ بیاد خواستگاریش از ایݧ کہ چقد خوش اخلاق و مهربوݧ بوده ،از ۶ماهے کہ باهم بودݧ و خاطراتشوݧ🍃 بغضم گرفت و یہ قطره اشک😢 از چشمام جارے شد سریع پاکش کردم و لبخند زدم حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جاے اوݧ.😔 موقع برگشت تو ماشیݧ🚙 سکوت کرده بودم چیزے نمیگفتم علے روز بہ روز حال روحیش بهتر میشد اما هنوز مثل قبل نشده بود زیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندݧ📖 واسہ امتحاناش بود اخہ دیگہ ترم آخر بود تا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بود و دنبال کارهامون بودیم.... تا اربعیݧ یہ هفتہ مونده بود و دنبال کارهاموݧ بودیم... دل تو دلم نبود خوشحال بودم کہ اولیݧ زیارتمو دارم با علے میرم اونم چہ زیارتے ...🍃 یہ هفتہ‌اے بود ارلاݧ زنگ نزده بود زهرا خونہ‌ے ما بود، رو مبل نشستہ بود و کلافہ کانال تلوزیوݧ📺 و عوض میکرد ماماݧ هم کلافہ و نگراݧ، تسبیح بدست در حال ذکر گفتݧ بود📿 بابا هم داشت روزنامہ میخوند اردلاݧ بہ ما سپرده بود کہ بہ هیچ عنواݧ نزاریم ماماݧ و زهرا اخبار نگاه کنݧ زهرا همینطور کہ داشت کانال و عوض میکرد رسید بہ شبکہ شیش گوینده اخبار در حال خوندݧ خبر بود کہ بہ کلمہ‌ے" تکفیرے‌ها در مرز سوریہ "رسید😱 یکدفعہ همہ‌ے حواسها رفت سمت تلوزیوݧ📺 سریع رفتم پیش زهرا و با هیجاݧ گفتم: إ زهرا ساعت ۷ الاݧ اوݧ سریال شروع میشہ🎞 کنترل و از دستش گرفتم و کانال و عوض کردم بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرد😳 اما ماماݧ صداش در اومد: اسماء بزݧ اخبار ببینم چے میگفت -بیخیال ماماݧ بزار فیلمو ببینیم -دوباره باصداے بلند کہ حرصو و عصبانیت هم قاطیش بود داد زد :میگم بزݧ اونجا😖 بعد هم اومد سمتم، کنترل و از دستم کشید و زد شبکہ شیش بدشانسے هنوز اوݧ خبر تموم نشده بود...😔 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی 🏴🏴 ╭━═━⊰❀🏴🏴❀⊱━═━╮ http://t.me/BanoZeinab 🌸--------------------------------🌸 eitaa.com/rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🏴🏴❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ 👤 استاد #رائفی_پور : آیا نعل اسب خوش شانسی می‌آورد ؟! 🌐 دانلود با کیفیت های مخلتف 👇 masaf.ir/Raefipour/post/30196 #روز_رستاخیز313 🏴🏴 http://t.me/BanoZeinab eitaa.com/rastakhiz313
.•° 🌸🍃•| آخرین جمله قبل از شهادتشان چه بود؟! 🔻مهاجرۍ : جمله‌اے ڪه من بعد از نشستن در جلسه از آقاے بهشتے شنیدم این بود ڪه گفتند: «این بار ما باید ڪارے ڪنیم ڪه یڪ مهره رئیس‌جمهور ما نباشد.» همین جمله را ڪه گفتند آنجا منفجر شد...💥💣 [♥•°] 🏴🏴 ♻️•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••♻️ http://t.me/BanoZeinab eitaa.com/rastakhiz313 ♻️•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••♻️
🍂 ♦️وقتی که حجاب را به دخترم آموختم ...اما عفاف را به پسرم نیاموختم...به پسرم یاد دادم که حیا و نجابت فقط مخصوص زن است ♦️وقتی که به دخترم گفتم که باید به برادرش احترام بگذارد...اما به پسرم نگفتم که به همان اندازه به خواهرش احترام بگذارد...برتر بودن مردانه را به پسرم یادآوری کردم ♦️وقتی که دخترم را برای یک ساعت دیر آمدن به خانه بازخواست کردم...اما به پسرم اجازه دادم که آخر شب به خانه برگردد ...به پسرم آموختم که او بر خلاف خواهرش می‌تواند خطا کند ♦️وقتی که عشق ورزیدن را برای دخترم نادرست دانستم ...اما از رابطه داشتن پسرم با دختری نامحرم ذوق زده شدم که پسرم بزرگ شده ... هوسباز بودن را به پسرم آموختم ♦️وقتی که از کودکی به دخترم یاد دادم که زن باشد، کدبانو، صبور و فداکار باشد...اما به پسرم فقط آموختم که قوی و قدرتمند باشد..تنها نامی از خانواده را به پسرم آموختم نه مسئولیت خانواده را ♦️بله...من هم مقصرم که وظیفه والدین را به درستی انجام ندادم. من هم به عنوان یک پدر یا مادر، مقصرم که به جای اصلاح خودم و تربیت صحیح فقط به جامعه ام انتقاد کردم.جامعه هرگز به خودی خود درست نمی‌شود.جامعه نمونه‌ بزرگی از همان خانواده است. 🏴🏴 ╭━═━⊰❀🏴🏴❀⊱━═━╮ http://t.me/BanoZeinab 🌸--------------------------------🌸 eitaa.com/rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🏴🏴❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌷 🌷 #صلوات_بسیارزیبا #اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد #وعجل_فرجهم 🌷 🌷🌷 #روز_رستاخیز313 🏴🏴 http://t.me/BanoZeinab eitaa.com/rastakhiz313
🌸🌼🌸🌼🌸 📌 نوبت امتحان ماست... 🔸 شیعیان سال ۶۱ هجری، برای امامشان نامه نوشتند و گفتند بیا که منتظریم و خسته از جور ظالمان؛ بیعت نامه نوشتند، اما بیعت شکستند. 🔺 و امروز نوبت امتحان ما شیعیان عصر غیبت است؛ مایی که خود را منتظر و مشتاق ظهور میدانیم. 🔸 وقت آن رسیده که بیعت کنیم و پای بیعت خود بمانیم. 🔸 چیزی تا طلوع خورشید نمانده است؛ مبادا که خواب باشی و از قافله انصار امام زمان جا بمانی. 👥 آماده ایم تا با حضور باشکوه در اجتماع مردمی با امام عصر (۱۶ آبان) در سراسر کشور در ساعت ۱۵، یاری اش کنیم، با او تجدید نموده و همدل و هم صدا از او بخواهیم تا به نجات جهان برخیزد. 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🌸🌼🌸🌼🌸 🏴🏴 http://t.me/BanoZeinab eitaa.com/rastakhiz313
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ تلویزیوݧ عکسهاے شهداے سوریہ🌷 و منطقہ‌اے کہ توسط تکفیرے‌ها اشغال شده بود و نشوݧ میداد ماماݧ چشماشو ریز کرد و سرشو یکم برد جلوتر یکدفعہ از جاش بلند شد و با دودست محکم زد تو صورتش، یا ابالفضل اردلاݧ..😱 بابا روزنامہ رو پرت کرد و اومد سمت ماماݧ کو اردلاݧ؟؟؟؟ اردلاݧ چے?? منو زهرا ماماݧ و گرفتہ بودیم کہ خودشو نزنہ ماماݧ از شدت گریہ😭😭 نمیتونست جواب بابارو بده و با دست بہ تلوزیوݧ📺 اشاره میکرد سرمونو چرخوندیم سمت تلویزیوݧ اخبار تموم شده بود . بابا کلافہ کانالهارو اینورو اونور میکرد براے ماماݧ یکم آب قند🥛 آوردم و دادم بهش، حالش کہ بهتر شد بابا دوباره ازش پرسید خانم اردلاݧ و کجا دیدے؟؟؟ دوباره شروع کرد بہ گریہ کردݧ و گفت :اونجا تو اخبار دیدم داشتݧ جنازه‌هارو نشوݧ میدادݧ، بچم اونجا بود رنگ و روے زهرا پرید اما هیچے نمیگفت بابا عصبانے شد😖 و گفت :آخہ تو از کجا فهمیدے اردلاݧ بود؟؟؟مگہ واضح دیدے؟؟چرا با خودت اینطورے میکنے؟؟ بعد هم بہ زهرا اشاره کردو گفت :نگاه کݧ رنگ و روے بچه رو😳 ماماݧ آرومتر شد و گفت:خودم دیدم هیکلش و موهاش مث اردلاݧ مݧ بود .ببیݧ یہ هفتہ‌ام هست کہ زنگ☎️ نزده واے بچم خدا نگراݧ شدم گوشے و برداشتم واز طریق اینترنت رفتم تو لیست شهداے🌷 مدافع دستام میلرزید و قلبم تندتند میزد از زهرا اسم تیپشوݧ و پرسیدم وارد کردم و تو لیست دنبال اسم اردلاݧ میگشتم خدا خدا میکردم اسمش نباشہ یکدفعہ چشمم خورد بہ اسم اردلاݧ احساس کردم سرم داره گیچ میره و جلو چشماش داره سیاه میشہ🙄 با هر زحمتے بود گوشیو تو یہ دستم نگہ داشتم و یہ دست دیگمو گذاشتم رو سرم بہ خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست و پام شل شده بود وحضرت زینب و قسم میدادم🍃 چشمامو محکم بازو بستہ کردم و دوباره خوندم اردلاݧ سعادتے دستم و گذاشتم رو قلبم و نفس راحتے کشیدم و زیرلب گفتم خدایا شکرت🍃 زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستم و گرفت و با نگرانے پرسید چیشد اسماء سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشو فشار دادم و گفتم نگراݧ نباش اسمش نبود😳 پس چرا تو اینطورے شدے؟؟ هیچے میشہ یہ لیواݧ آب بیارے برام؟؟ اسماء راستش و بگو مݧ طاقتشو دارم إ زهرا بخدا اسمش نبود،فقط یہ اسم اردلاݧ بود ولے فامیلیش سعادتے بود زهرا پوووووفے کرد و رفت سمت آشپزخونہ.😯 گوشے📞 و بردم پیش ماماݧ و بابا، نشونشوݧ دادم تا خیالشوݧ راحت بشہ بابا عصبانے شد و زیرلب بہ ماماݧ غر میزد و رفت سمت اتاق زنگ🛎 خونہ رو زدݧ آیفوݧ و برداشتم:کیہ؟؟؟؟ کسے جواب نداد. دوباره پرسیدم کیہ؟؟؟ ایندفہ جواب داد مأمور گاز میشہ تشریف بیارید پاییݧ آیفوݧ و گذاشتم زهرا پرسید کے بود؟ شونہ‌هامو انداختم بالا و گفتم مأمور گاز چہ صدایے هم داشت چادرمو سر کردم پلہ‌هارو تند تند رفتم پاییـݧ چادرمو مرتب کردم و در و باز کردم چیزے و کہ میدیم باور نمیکردم😳😱 اردلاݧ بود😍 ریشاش بلند شده بود یکمے صورتش سوختہ بود و یہ کولہ پشتے نظامے بزرگ هم پشتش بود اومدم مثل بچگیاموݧ بپرم بغلش که رفت عقب 😳 کجا؟؟؟زشتہ تو کوچہ خندیدم و همونطور نگاهش میکردم😳 چیہ خواهر ؟؟نمیخواے برے کنار بیام تو؟؟؟ اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو درو بستم و از پلہ‌ها رفتیم بالا چشمم خورد و بہ دستش کہ باند پیچے شده بود و یکمے خوݧ ازش بیروݧ زده بود😱 دستم و گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش خندید😄 و گفت :زبوݧ باز کردے جاے سلامتہ؟؟چیزے نیست بیا بریم تو داداش الاݧ برے تو همہ شوکہ میشݧ وایسا مݧ آمادشوݧ کنم رفتم داخل و گفتم :یااللہ مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید😳😳 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی 🏴🏴 ╭━═━⊰❀🏴🏴❀⊱━═━╮ http://t.me/BanoZeinab 🌸--------------------------------🌸 eitaa.com/rastakhiz313 ╰━═━⊰❀🏴🏴❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کلام جدید 8.MP3
4.64M
🎤🎤🎤 💠 سلسله مباحث 🎬 جلسه 8 🎤 با تدریس استاد احسان عبادی ( از اساتید مهدویت) 📋 موضوع : سکولاریسم ( قسمت 5) 🏴🏴 http://t.me/BanoZeinab eitaa.com/rastakhiz313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شعرخوانی و داستان عنایت امام رضا (ع) به زائر حرم 🔴 با اجرای زیبای استاد صابر خراسانی 🔹لطفا منتشر کنید 🏴🏴 http://t.me/BanoZeinab eitaa.com/rastakhiz313
👑👑: 🔸حکایت: یعقوب لیث صفاری شبی هر چه کرد خوابش نبرد، به غلامان خود گفت : حتما به کسی ظلم شده ، او را بیابید. پس از کمی جست و جو ، غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم . اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد. در پشت قصر خود، ناله ای شنید که می گفت: خدایا یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود. سلطان گفت : چه میگویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده ام، بگو ماجرا چیست؟ آن مرد گفت: یکی ازخواص تو که نامش را نمیدانم، شبها به خانه من می آید و به زور ، زنم را مورد آزار قرار می دهد. سلطان گفت: اکنون کجاست؟ مرد گفت: شاید رفته باشد . شاه گفت: هرگاه آمد، مرا خبر کن و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت : هر زمان این مرد، مرا خواست به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم . شب بعد، باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت، مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت . یعقوب لیث سیستانی، با شمشیر برهنه به راه افتاد، در نزدیکی خانه صدای مرد را شنید، دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند، آنگاه ظالم را با شمشیر کشت . پس از آن، دستور داد تا چراغ افروزند و در چهره کشته شده نگریست، آن گاه سر به سجده نهاد، به صاحب خانه گفت قدری نان بیاورید که بسیارگرسنه ام . صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کرد؟ شاه گفت: هر چه هست، بیاور . مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید. سلطان در جواب گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم. پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری مانع اجرای عدالت نشود. چراغ که روشن شد، دیدم بیگانه است. پس سجده شکر گذاشتم . اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم . اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام. گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی اهل عالم همه بازیچه دست هوسند گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی...! 🇮🇷 🇮🇷 http://t.me/BanoZeinab 🇮🇷 eitaa.com/rastakhiz313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از اولین نیروهای فاطمیون بود مردی پرتلاش و دلسوز بود👌 آخرین بار که او را دیدم یک ماه قبل از شهادتش بود با شوخی بهش گفتم : سید جان نورانی شدی نکند شهید بشی ⁉️باحسرت گفت ما کجا وشهادت کجا😔گلویش را بغض گرفت گفت تمام دوستانم دستمزدشان را گرفتند ، رفتند😭ولی من لایق نبودم دیگه خسته شدم کاش بی ‌بی زیـنب (س)دستمزد منو هم می‌داد می‌رفتم😢من بهش گفتم :سید جان فعلا کار داری بهت نیاز است ، گفت : بیشتراز ۳سال خدمت کردم دیگه بسه سرانجام در ایام محرم دستمزدش را گرفت و با لب خندان به جمع دوستان شهیدش پیوست.💔 راوی : همرزم شهید 🕊 🇮🇷 🇮🇷 http://t.me/BanoZeinab 🇮🇷 eitaa.com/rastakhiz313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم به نیت : ⏬ شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی🌹 🕊 هدیه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) و برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)🌺 🇮🇷 🇮🇷 http://t.me/BanoZeinab 🇮🇷 eitaa.com/rastakhiz313
به مسئولین بی وجود توصیه میشود :❌❌❌ ☝️یک نسخه از این عکس📸 را در دفتر کارشان قرار دهند . تا هر از چند گاهی در خاطرشان مرور شود که چه بدهی کمر شکنی به این شهدا و ملت دارند ‌ .....💔💔💔 ..... دیدن این تصویر برای افراد زیر ۱۴ سال توصیه نمیشود . 🚫 🏴🏴 ♻️•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••♻️ http://t.me/BanoZeinab eitaa.com/rastakhiz313 ♻️•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••♻️
📿 نماز اول وقت ✨ سر تا پاش‌ خاكي‌ بود. چشم‌هاش‌ سرخ‌ شده‌ بود؛ از سوز سرما. دو ماه‌ بود نديده‌ بودمش‌. گفتم: حداقل‌ يه‌ دوش‌ بگير، يه‌ غذايي‌ بخور. بعد نماز بخون‌. سر سجاده‌ ايستاد. آستين‌هاش‌ رو پايين‌ كشيد و گفت‌: «من‌ باعجله ‌اومد‌م‌ كه‌ نماز اول‌ وقتم‌ از دست‌ نره‌.» كنارش‌ ايستادم‌. حس‌ مي‌كردم‌ هر آن‌ ممكن‌ است‌ بيفتد زمين‌، شايد اين‌جوري‌ مي‌توانستم‌ نگهش‌ دارم‌.😔 📚 منبع: منبرک 🌹 شهید محمد ابراهیم همت 🇮🇷 🇮🇷 http://t.me/BanoZeinab 🇮🇷 eitaa.com/rastakhiz313
🇮🇷♻️❄️♻️❄️♻️❄️♻️❄️♻️❄️♻️❄️🇮🇷 ✨﷽✨ ✅داستان واقعی امام زمان فرمودند به پدرت بگو انقدر غُر نزند! ✍پدرش مخالف روحانی شدنش بود، میگفت ملا شدن آب و نان نمی شود، سید ابوالحسن اما دوست داشت یاد بگیرد علوم دینی را،هرچه بود دل را به دریا زد و رفت... رفت به حوزه ی علمیه نجف تا در آن دیار در محضر استاد زانو بزند و کسب فیض کند... اطاقی در نجف اجاره کرده بود و با سختی زندگی اش را سپری می کرد، درآمد آنچنانی نداشت و آنچه او را پایبند کرده بود عشق به مولا یش امام زمان ارواحنافداه بود و بس.. در یکی از روزهایی که از شدت فقر حتی پول خرید ذغال برای گرم کردن اطاق نداشت، پدر تصمیم گرفت سَری به او بزند و از حال و روزش با خبر بشود... پدر رسید نجف، حجره ی محقر سید ابوالحسن، پسر پدر را احترام کرد و او را در آغوش کشید،پدر اما با دیدن اوضاع و احوال سید ابوالحسن شروع کرد به سرکوفت زدن، که چرا ملا شدی، که چرا سخنش را اعتنا نکردی، که باید در این سیاهی زمستان شبها را بدون ذغال در سرما بلرزی و خودت را با نان و تُرب سیر کنی... از پدر کنایه زدن بود و از سید ابوالحسن خودخوری، خجالت میکشید، پدرش شبی را مهمانش شده بود که هیچ چیز در بساطش نبود برای پذیرایی، در همین سرکوفت زدن ها درب اطاق بصدا درآمد، سید ابوالحسن درب را باز کرد، جوانی پشت درب بود با شتری پر از بار،ذغال و بود و همه ی مایحتاج و خوراکی، سید را که دید گفت:آقایت سلام رساندند و عرض کردند:به پدرت بگو آنقدر غُر نزند، ما در مراعات حال شیعیانمان کوتاهی نمی کنیم... آنقدر پیش خدا دستِ تو باز است آقا لب اگر باز کنم هر چه بخواهم دادی... 📚 برداشتی آزاد از سخنان شیخ مجید احمدی 🇮🇷 🇮🇷 http://t.me/BanoZeinab 🇮🇷 eitaa.com/rastakhiz313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ بعد از قضیہ‌ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد... اردلاݧ تعجب زده نگاهموݧ میکرد😳 و سرشو میخاروند. بعد هم دستشو انداخت گردݧ ماماݧ و گفت :ماماݧ جاݧ مارو اوݧ جلو ملوها راه نمیدݧ کہ، ما از پشت بچہ‌ها رو پشتیبانے میکنیم😁 لبخند پررنگے رو لب ماماݧ نشست😊 و دست اردلاݧ و فشار داد. یواشکے بہ دستش اشاره کردم وبلند گفتم: پشتیبانے دیگہ چشماش گرد شد😐،طورے کہ کسے متوجہ نشہ، دستش و گذاشت رو دماغش، اخم کرد و آروم گفت: هیس بعد هم انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تحدید واسم تکوݧ داد.👆 خندیدم😁 و بحث و عوض کردم: خوب داداش سوغاتے چے آوردے؟؟؟ دوباره چشماشو گرد کرد رو بہ علے آروم گفت: بابا ایݧ خانومتو جمع کݧ امشب کار دستموݧ میده‌ها... زدم بہ بازوشو گفتم چیہ دوماهہ رفتے عشق و حال😍 و پشتیبانے و ایݧ داستانا یہ سوغاتے نیوردے؟؟؟ خندید و گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیارم🎒 ݧه داداش بشیݧ مݧ میارم رفتم داخل اتاقشو کولہ‌ے نظامیشو برداشتم خیلے سنگیݧ بود از گوشہ یکے از جیب‌هاش یہ قسمت از یہ پارچہ‌ے مشکے زده بود بیروݧ😳 کولہ رو گذاشتم زمیݧ گوشہ‌ے پارچہ رو گرفتم و کشیدم بیروݧ یہ پارچہ‌ے کلفت مشکے کہ یہ نوشتہ‌ے زرد روش بود چشمامو ریز کردم و روشو خوندم "لبیک یا زینب "کہ روے ایـݧ نوشتہ‌ها لکه‌هاے قرمز رنگے بود پارچہ رو بہ دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجہ شدم اوݧ لکہ‌هاے خونہ😱 لرزه‌اے بہ تنم افتاد و پارچہ از دستم افتاد احساس خاصے بهم دست داد نفسم تنگ شده بود صداے قلبم و میشندیدم💗 نمیفهمیدیم چرا اینطورے شدم چند دیقہ گذشت اردلاݧ اومد داخل اتاق کہ ببینہ چرا مݧ دیر کردم. رو زمیݧ نشستہ بودم و بہ یہ گوشہ خیره شده بودم😶 متوجہ ورود اردلاݧ نشدم اردلاݧ دستش و گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء؟؟؟ بہ خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش چرا نشستے ؟؟مگہ قرار نبود کولہ🎒 رو بیارے؟؟؟ بلند شدم و دستپاچہ گفتم إ إ چرا الاݧ میارم. کولہ رو برداشت و گفت :نمیخواد بیا بریم خودم میارم کولہ رو کہ برداشت اوݧ پارچہ از روش افتاد یہ نگاه بہ مݧ کرد یہ نگاه بہ اوݧ پارچہ👀 اسماء باز دوباره فوضولے کردے ؟؟؟ سرنو انداختم پاییݧ و با صداے آرومے گفتم: ببخشید داداش ایـݧ چیہ؟؟؟؟؟ چپ چپ نگاهم کرد و کوله پشتے و گذاشت زمیـݧ آهے کشید و گفت : بازوبند رفیقمہ شهید شد🌷 سپرده بدم بہ خانومش داداش وقتے گرفتم دستم یہ طورے شدم😔 خوب حق دارے خوݧ شهید روشہ اونم چہ شهیدے هر چے بگم ازش کم گفتم😔😭 داداش میشہ بگے؟ خیلے مشتاقم بدونم درموردش ݧه الاݧ نمیشہ مامانینا منتظرݧ باید بریم با حالت مظلومانہ‌اے بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم إ اسماء الاݧ مامانینا فکر میکنݧ چہ خبره میاݧ اینجا بعد ایݧ بازو بندو ماماݧ ببینہ میدونے کہ چے میشہ. دستمو گرفت و بازور برد تو حال، با بے میلے دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود😣 همہ‌ے نگاهها چرخید سمت ما لبخندے🙂 نمایشےزدم و کنار علے نشستم علے نگاهم کردو آروم در گوشم گفت: چیزے شده؟؟؟ اخمهات و لبخند نمایشیت باهم قاطے شده 😣🙂 همیشہ اینطور موقع ها متوجہ حالتم میشد خندیدم😁 و گفتم :ݧه چیز مهمے نشده حس کنجکاوے همیشگے مݧ حالا بعدا بهت میگم لبخندے زد و گفت: همیشہ بخند، با خنده خوشگلترے😍 اخم بهت نمیاد لپام قرمز شد و سرم و انداختم پاییݧ .هنوزهم وقتے ایݧ حرفارو میزد خجالت میکشیدم😅 اردلاݧ کولشو باز کرده بود و داشت یکسرے وسیلہ ازش میورد بیروݧ همہ چشمشوݧ👀 بہ دستاے اردلاݧ بود اردلاݧ دستاشو زد بہ همو گفت: خب حالا وقت سوغاتیہ البتہ اونجا کسے سوغاتے نمیگیره فقط بچہ‌هاے پشتیبانے میتونݧ.😁 یہ قواره چادر مشکے رو از روے وسایلے کہ جلوش گذاشتہ بود برداشت و رفت سمت ماماݧ چهار زانو روبروش نشست: بفرمائید مادر جاݧ خدمت شما بعدش هم دست ماماݧ بوسید😘 ماماݧ هم پیشونے اردلاݧ و بوسید و گفت :پسرم چرا زحمت کشیدے سلامتے تو براے مݧ بهتریݧ سوغاتے❤️ یہ قواره چادرے هم بہ مݧ داد و صورتمو بوسید😘 در گوشم گفت لاے چادرتم یہ چیزے براے تو و علے گذاشتم اینجا باز نکنیا همہ منتظر بودیم کہ بہ بقیہ هم سوغاتے بده کہ یہ جعبہ شیرینے و باز کرد و گفت :اینم سوغاتے بقیہ شرمنده دیگہ اونجا براے آقایوݧ سوغاتے نداشت، ایݧ شیرینیا رو اینطورے نگاه نکنیدا گروݧ خریدم. همگے زدیم زیر خنده😂😂 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی 🇮🇷 🇮🇷 http://t.me/BanoZeinab 🇮🇷 eitaa.com/rastakhiz313
کلام جدید 9.MP3
7.66M
🎤🎤🎤 💠 سلسله مباحث 🎬 جلسه 9 🎤 با تدریس استاد احسان عبادی ( از اساتید مهدویت) 📋 موضوع : رابطه بین شرور و ناملایمات دنیا با عدالت الهی ( قسمت 1 ) 🇮🇷 🇮🇷 http://t.me/BanoZeinab 🇮🇷 eitaa.com/rastakhiz313