eitaa logo
🌹رستگاران 🌹
527 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
3.1هزار ویدیو
11 فایل
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم … دوستان عزیز برای اشتراک گزاری خاطرات وتصاویرگرانقدر شهدا به آیدی زیر مراجعه کنید @Malek53 درصورت تمایل تبادل انجام میشود
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 🌓 ❤️ هنوز هم با تو دارم، از زمین تا هنوز هم در برابرت کم می ‏آورم هر بار که به سر کوچه می ‏افتد، انگار با من حرف می ‏زند! « … » دلم می ‏لرزد انگار تمام به دلم آورده است! در خودم می ‏شکنم همه چیز شد تو و من می ‏ترسیدم روزمرگی‏ها شوم و شدم، زندگی شوم و شدم، می ‏ترسیدم یک روز از خودم باشم که هستم می ‏دانم می ‏دانم که می ‏خواهی می ‏دانم که می ‏خواهی یادت را نگاه دارم می ‏دانم، که بزرگ بر دارم باید بودن را دوباره بیاموزم، بیاموزم و بیاموزانم باید پرواز را دوباره بخوانم باید کنم تو حقیقتی زنده ‏ای تو سرخی هستی در ‏های این سرزمین باید کنم و تو را به تمام بشناسانم ای 🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹 من می گویم 🌴 شب تو تو بگو عاقبت شما 🌹 به و 🌷 🌷 را به نام تو می کنم 🌹 🌹 🌗 🌷 @rastegarane313
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 🌓 ❤️ هنوز هم با تو دارم، از زمین تا هنوز هم در برابرت کم می ‏آورم هر بار که به سر کوچه می ‏افتد، انگار با من حرف می ‏زند! « … » دلم می ‏لرزد انگار تمام به دلم آورده است! در خودم می ‏شکنم همه چیز شد تو و من می ‏ترسیدم روزمرگی‏ها شوم و شدم، زندگی شوم و شدم، می ‏ترسیدم یک روز از خودم باشم که هستم می ‏دانم می ‏دانم که می ‏خواهی می ‏دانم که می ‏خواهی یادت را نگاه دارم می ‏دانم، که بزرگ بر دارم باید بودن را دوباره بیاموزم، بیاموزم و بیاموزانم باید پرواز را دوباره بخوانم باید کنم تو حقیقتی زنده ‏ای تو سرخی هستی در ‏های این سرزمین باید کنم و تو را به تمام بشناسانم ای 🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹 من می گویم 🌴 شب تو تو بگو عاقبت شما 🌹 به و 🌷 🌷 را به نام تو می کنم 🌹 🌹 🌗 🌷 @rastegarane313
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 🌓 ❤️ هنوز هم با تو دارم، از زمین تا هنوز هم در برابرت کم می ‏آورم هر بار که به سر کوچه می ‏افتد، انگار با من حرف می ‏زند! « … » دلم می ‏لرزد انگار تمام به دلم آورده است! در خودم می ‏شکنم همه چیز شد تو و من می ‏ترسیدم روزمرگی‏ها شوم و شدم، زندگی شوم و شدم، می ‏ترسیدم یک روز از خودم باشم که هستم می ‏دانم می ‏دانم که می ‏خواهی می ‏دانم که می ‏خواهی یادت را نگاه دارم می ‏دانم، که بزرگ بر دارم باید بودن را دوباره بیاموزم، بیاموزم و بیاموزانم باید پرواز را دوباره بخوانم باید کنم تو حقیقتی زنده ‏ای تو سرخی هستی در ‏های این سرزمین باید کنم و تو را به تمام بشناسانم ای 🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹 من می گویم 🌴 شب تو تو بگو عاقبت شما 🌹 به و 🌷 🌷 را به نام تو می کنم 🌹 🌹 🌗 🌷 @rastegarane313
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 🌓 ❤️ هنوز هم با تو دارم، از زمین تا هنوز هم در برابرت کم می ‏آورم هر بار که به سر کوچه می ‏افتد، انگار با من حرف می ‏زند! « … » دلم می ‏لرزد انگار تمام به دلم آورده است! در خودم می ‏شکنم همه چیز شد تو و من می ‏ترسیدم روزمرگی‏ها شوم و شدم، زندگی شوم و شدم، می ‏ترسیدم یک روز از خودم باشم که هستم می ‏دانم می ‏دانم که می ‏خواهی می ‏دانم که می ‏خواهی یادت را نگاه دارم می ‏دانم، که بزرگ بر دارم باید بودن را دوباره بیاموزم، بیاموزم و بیاموزانم باید پرواز را دوباره بخوانم باید کنم تو حقیقتی زنده ‏ای تو سرخی هستی در ‏های این سرزمین باید کنم و تو را به تمام بشناسانم ای 🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹 من می گویم 🌴 شب تو تو بگو عاقبت شما 🌹 به و 🌷 🌷 را به نام تو می کنم 🌹 🌹 🌗 🌷 @rastegarane313
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 🌓 ❤️ هنوز هم با تو دارم، از زمین تا هنوز هم در برابرت کم می ‏آورم هر بار که به سر کوچه می ‏افتد، انگار با من حرف می ‏زند! « … » دلم می ‏لرزد انگار تمام به دلم آورده است! در خودم می ‏شکنم همه چیز شد تو و من می ‏ترسیدم روزمرگی‏ها شوم و شدم، زندگی شوم و شدم، می ‏ترسیدم یک روز از خودم باشم که هستم می ‏دانم می ‏دانم که می ‏خواهی می ‏دانم که می ‏خواهی یادت را نگاه دارم می ‏دانم، که بزرگ بر دارم باید بودن را دوباره بیاموزم، بیاموزم و بیاموزانم باید پرواز را دوباره بخوانم باید کنم تو حقیقتی زنده ‏ای تو سرخی هستی در ‏های این سرزمین باید کنم و تو را به تمام بشناسانم ای 🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹 من می گویم 🌴 شب تو تو بگو عاقبت شما 🌹 به و 🌷 🌷 را به نام تو می کنم 🌹 🌹 🌗 🌷 🌴 @rastegarane313
🥀💐🌷🕊🌷💐🥀 تلفن خانه زنگ خورد. بابا بود با صدای خسته. پرسیدم افطار كردید؟ گفتند بچه‌ها برايم در قرارگاه افطار آماده كردند اما نرفتم و در خط ماندم و با رزمنده‌ها سفره انداختيم و نان پنير مختصری خورديم. گفتم چرا قرارگاه نرفتید؟ گفتند مي ترسم در غيبتم مظلومی با زبان روزه، و يا شود . راوی : 👇👇 @rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊 در زندان عراقی های بعثی یه روحی دیگه هم داشتن که ما اسمشو گذاشته بودیم .. این چطور بود.. به این صورت که یه بود رو می بردن توی این روی می نشودن ، و می بستن ، یه پارچه ای مانند کیسه می کشیدن روی ک بالای این ، آهنی بود که قشنگ میومد روی ، دو رشته وصل می شد به . رو میکردن ، الکتریسیته ای که به واسطه این وارد می شد ، بدن شروع می کرد و رعشه گرفتن . در اثر این الکتریسیته تحت تاثیر قرار می گرفت و این ناخودآگاه تا چند ماه می شد تا این سلول های مغز خودشون رو بازیابی کنن طول میکشید . اوضاع و احوالی می شد . حال خیلی می شد . طوری که نمی شد براشون کرد . گاهی اوقات ، دست و پاشونو می بستیم یه گوشه ی بالا سرشون می نشستیم و زار زار می کردیم . حاج آقا می گفت قرار شد که همچین شکنجه ای به ما بدن:. دل تو دلم نبود ، خدایا چه میخاد به سرم بیاد . خیلی بودم . تا اینکه اومدن سراغم ، توی راهی که منو کشان کشان می بردن ، نه کردم ، نه زدم ، نه کردم ، نه زدم ، نه و نه ، چون می دونستم اونا همینو میخان ، نمیخاستم اونا دل بشن . تا اینکه منو بردن توی اون و نشوندن روی . دست و پام رو . دیدید وقتی انسان خیلی ازش اسمت چیه ، حتی اسمش هم دیگه یادش نمیاد ، گفت هیچی یادم نمیومد . هی به خودم می گفتم یه چیزی یادم بیاد بگم . از کسی کمک بخام . هر چی فشار آوردم به مغزم فقط یه چیز به یادم اومد ، اونم تو اون لحظات که خیلی ترسیده بودم و وحشت زده بودم ، شروع کردم دعای رو خوندن . بسم الله الرحمن الرحیم.. اللهم کل ولیک الحجت ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه .... به اینجای که رسیدم ، اونا رو وصل کردن ، بدنم شروع کرد به ، فکم به همدیگه می خورد . تمام توی دهانم جمع کردم که بتونم دعای رو به پایان ببرم . صلواتک علیه و علی آبائه ، فی هذه ساعه و فی کل ساعه . نمی دونم چقد طول کشید تا تونستم این رو تموم کنم ، اما تموم کردن من همانا و کردن بوسیله ی عراقی هم همانا ، بدنم یه لحظه آروم گرفت ، عراقی اومد رو از برداشت ، حالا منتظره که من بازی در بیارم ، بشم بشم ، اما من نشدم ، خیلی براشون آور بود ، چون ردخور نداشت که هر کسی این رو می دید می شد. با این وضع قرار شد ، دوباره این رو به من بدن ، این یکی عراقی به اون یکی اشاره کرد . کیسه رو کشیدن به سرم به فرق سرم ، برق رو روشن کردن و ولتاژ برق رو دو برابر کردن ، شدت برق آنقدر زیاد بود که من رو بلند می کردم و می کوبیدم به زمین . دیگه حالم دست خودم نبود ، دیگه زبان و دهانم کار نمی کرد فقط تو و من رو می خوندم و بار دیگه رو قطع کردن ، این بار داشتم می مردم ، کل داشت می شد ، دیگه با اون که داشتم فقط چشمام کمی باز بود . اومدن رو برداشتن ، دیدن نه ، مثل اینکه این روی این شخص نداره ، اومدن و حواله و می کردن . با و 'لگد منو بردن انداختن یه گوشه . می گفت اون لحظه من پاهای جمع کردم ، با اون بی حالی خودم . شروع کردم به کردن ، اما این ، ترس نبود ، نا امیدی نبود ، امید بود و تشکر از ، به می گفتم نمی دونم کجای عالم برای من کردی نمی دونم کجای برای من اون بالا آوردی ، برای من_دعا کردی ، بگذارید👇👇 @rastegarane313
🌺🍀💐🌼💐🍀🌺 یک روز یک اسیر جنگی را که در پشت جبهه عمل قلب باز انجام داده بود به بیمارستان صحرایی اعزام کردند. گویا بنده خدا قبل از اعزام به این ، از بس از درد به خود پیچیده بود، امکان اینکه بخیه هایش باز شود هم بود. پزشکان تشخیص داده بودند که دست و پاهایش را به تخت ببندند و با مسکن آرامش کنند. اسیر عراقی وقتی در بیمارستان به هوش آمد فکر کرده بود چون اسیر است او را به تخت بستند. ابتدا شروع کرد با زبان عربی درخواست آب کردن و بعد از آن با قسم دادن به ائمه اطهار از ما خواست که دست و پایش را باز کنیم در اون ساعت متاسفانه کسی نبود که صحبت های او را ترجمه کند او نیز مدام هر کدام از را که می دید التماس می کرد نمی دانستیم چه جوری به این بنده خدا بگوییم که بستن دست و پایت دلیل پزشکی دارد. یادم می آید سالن پر از مجروح بود و خواهرم که با هم به جبهه اعزام شده بودیم در حال کردن زخم مجروحان بود با دیدن عراقی و التماس وی با حالتی خیلی جدی گفت : "والله اخوی بیل میرم" که همه مجروحین و پرسنل با صدای بلند خندیدند. 💐 💐 سلامتی همه 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁مرتب مے گفت : من نمے دونم ، بايد هر طور شده کلہ پاچہ پيدا کنے !گفتیم: آخہ آقا تو اين وضعیت غذا هم درست پيدا نمےشہ چہ برسہ بہ کلہ پاچہ !؟ بالاخره کلہ پاچہ فراهم شــد . گذاشتم داخل يک قابلمــہ ، بعد هم بردم مقرّ و نيروهاش . فکر کردم قصد و خوردن کلہ پاچہ دارند . 🍁 رفت ســراغ چهار کہ صبح همان روز گرفتہ بودند . آنہا را آورد و روے زمين نشــاند . بعد شروع بہ صحبت کرد : خبر داريد ديروز فرمانده يکے از گروهان هاے شــما اسير شد . با علامت ســر تأیيد کردند . بعد ادامہ داد : شــما متجاوزيد . ما شما را مےکشيم و مےخوريم !! مترجمے هم صحبت هاے را بہ عربے ترجمہ مےکرد . ترســيده بودند و گريہ مےکردند . 🍁 رفت و زبان کلہ را از قابلمہ در آورد و گفت : فکر مےکنيد شــوخے مےکنــم ؟! اين چيه !؟ زبان ! چی ؟! زبان ! دوباره ادامہ داد : اين زبان فرمانده شماست !! بعد زبان خودش را هم بيرون آورد و نشانشــان داد و گفت: شما بايد بخوريدش ! من و بچــه هاے ديگہ مرده بوديم از خنده . 🍁وقتے حسابے ترسيدند خودش آن را خورد ! بعد رفت سراغ چشم کلہ و حسابے آنها را ترسوند . ســاعتے بعد در کمال تعجب هر چہار را آزاد کرد . ازش پرسیدم : اين کلہ پاچہ ، ترسوندن ، آزاد کردنشون !؟ براے چے اين کارها رو کردے ؟! 🍁 خنده تلخے کرد و گفت : ببين ، دشــمن از ما نمے ترســه ، مےدونہ ما قدرت نظامے نداريم . نيروے نفوذے هم خيلے زياده . ما بايد يہ ترسے تو دل نيروهاے مےنداختيــم . مطمئن باش قضيہ کلہ پاچہ خيلے سريع بين نيروهاے پخش مےشہ !!! ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁آخر شــب بود . مرا صدا ڪرد و گفت : امشب می ریم براے . در ميان نيروهاے دشمن به يكے از رسيديم . دو عراقے داخل ســنگر نشســتہ بودند . يڪ دفعہ ديدم سرنيزه اش را برداشت و رفت سمت آنہا و آنہا را بہ گرفت . بعد یہ مقدار ڪہ راه رفتیم گفت گرفتن ما بےفایده ست ما باید اینہا را بترسونیم . بعد چاقوئے برداشت . لالہ گوش آنہا را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت :حالا بريد خونتون ! 🍁من مات و مبہـوت بہ نگاه مي کردم . برگشت به سمت من و گفت : اينہـا بودند . شبهاے بعد هم اگر مےديد ، فرمانده يا اســت قسمت نرم گوشــش را مي بريد و رهايشان مي کرد . اين کار او دشمن را عجيب به وحشت انداختہ بود . 🍁معمولا بدون سلاح به شناسائے مي رفت و با سلاح بر مي گشت ! یڪـ بار ڪہ براے شناسایے داخل یڪـ روستا رفتیم گفت : من دیگہ نميتونم تحمل کنم . مي رم دستشوئے !! من هم رفتم پشــت يڪ ديوار و ســنگر گرفتم . يڪ دفعہ یڪ ســرباز عراقے بہ سمت دستشوئي رفت . 🍁مےخواستم به خبر بدم اما نمي شد .سرباز عراقي به مقابل دستشوئے رسيد . يڪ دفعہ ڪہ متوجہ حضور او شده بود با لگد در را باز کرد و فرياد کشيد : وايسا !! سرباز عراقے از ترس اسلحہ اش را انداخت و فرار کرد . هم بہ دنبالش مےدويــد . 🍁بالاخره او را گرفت و برگشت. سرباز عراقے فقط التماس مےکرد و بہ عربے مے گفت : تو رو خدا منو نخور . من ڪہ خندم گرفتہ بود بہش گفتم : چي داري ميگے؟! ســرباز عراقے به اشــاره کرد و گفت : فرماندهای ما مشــخصات اين آقا را دادند . بہ همہ ما هم گفتہ اند : اگر او شويد شما را مي خوره !! براي همين نيروهاے ما از اين منطقہ و اين آقا مي ترسند . ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🥀💐🌷🕊🌷💐🥀 تلفن خانه زنگ خورد. بابا بود با صدای خسته. پرسیدم افطار كردید؟ گفتند بچه‌ها برايم در قرارگاه افطار آماده كردند اما نرفتم و در خط ماندم و با رزمنده‌ها سفره انداختيم و نان پنير مختصری خورديم. گفتم چرا قرارگاه نرفتید؟ گفتند مي ترسم در غيبتم مظلومی با زبان روزه، و يا شود . راوی : 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313