🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
هنوز هم با تو #فاصله دارم، از زمین تا #آسمان
هنوز هم در برابرت کم می آورم
هر بار که #چشمم به #تابلوی سر کوچه می افتد، انگار #تابلو با من حرف می زند!
« #کوچه_شهید … »
دلم می لرزد
انگار تمام #زمستان به دلم #هجوم آورده است!
در خودم می شکنم
همه چیز #عوض شد
تو #رفتی و من #ماندم
می ترسیدم #اسیر روزمرگیها شوم و شدم، #اسیر زندگی شوم و شدم، می ترسیدم یک روز از خودم #شرمنده باشم که هستم
می دانم #اندوهگینی
می دانم که می خواهی #بمانم
می دانم که می خواهی #فانوس یادت را #روشن نگاه دارم
می دانم، که #رسالتی بزرگ بر #شانه دارم
باید #پرنده بودن را دوباره بیاموزم، بیاموزم و بیاموزانم
باید #قصه پرواز را دوباره بخوانم
باید #ثابت کنم تو حقیقتی زنده ای
تو #خون سرخی هستی در #رگهای این سرزمین
باید #شروع کنم و تو را به تمام #جهان بشناسانم
ای
🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴 شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو عاقبت شما
🌹 #ختم به #خیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهیده_والامقام
🌹 #هرمز_محمدی
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
@rastegarane313
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
هنوز هم با تو #فاصله دارم، از زمین تا #آسمان
هنوز هم در برابرت کم می آورم
هر بار که #چشمم به #تابلوی سر کوچه می افتد، انگار #تابلو با من حرف می زند!
« #کوچه_شهید … »
دلم می لرزد
انگار تمام #زمستان به دلم #هجوم آورده است!
در خودم می شکنم
همه چیز #عوض شد
تو #رفتی و من #ماندم
می ترسیدم #اسیر روزمرگیها شوم و شدم، #اسیر زندگی شوم و شدم، می ترسیدم یک روز از خودم #شرمنده باشم که هستم
می دانم #اندوهگینی
می دانم که می خواهی #بمانم
می دانم که می خواهی #فانوس یادت را #روشن نگاه دارم
می دانم، که #رسالتی بزرگ بر #شانه دارم
باید #پرنده بودن را دوباره بیاموزم، بیاموزم و بیاموزانم
باید #قصه پرواز را دوباره بخوانم
باید #ثابت کنم تو حقیقتی زنده ای
تو #خون سرخی هستی در #رگهای این سرزمین
باید #شروع کنم و تو را به تمام #جهان بشناسانم
ای
🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴 شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو عاقبت شما
🌹 #ختم به #خیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهیده_والامقام
🌹 #مصطفی_محمدی
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
@rastegarane313
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
هنوز هم با تو #فاصله دارم، از زمین تا #آسمان
هنوز هم در برابرت کم می آورم
هر بار که #چشمم به #تابلوی سر کوچه می افتد، انگار #تابلو با من حرف می زند!
« #کوچه_شهید … »
دلم می لرزد
انگار تمام #زمستان به دلم #هجوم آورده است!
در خودم می شکنم
همه چیز #عوض شد
تو #رفتی و من #ماندم
می ترسیدم #اسیر روزمرگیها شوم و شدم، #اسیر زندگی شوم و شدم، می ترسیدم یک روز از خودم #شرمنده باشم که هستم
می دانم #اندوهگینی
می دانم که می خواهی #بمانم
می دانم که می خواهی #فانوس یادت را #روشن نگاه دارم
می دانم، که #رسالتی بزرگ بر #شانه دارم
باید #پرنده بودن را دوباره بیاموزم، بیاموزم و بیاموزانم
باید #قصه پرواز را دوباره بخوانم
باید #ثابت کنم تو حقیقتی زنده ای
تو #خون سرخی هستی در #رگهای این سرزمین
باید #شروع کنم و تو را به تمام #جهان بشناسانم
ای
🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴 شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو عاقبت شما
🌹 #ختم به #خیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهیده_والامقام
🌹 #اکبر_محمدی
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
@rastegarane313
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
هنوز هم با تو #فاصله دارم، از زمین تا #آسمان
هنوز هم در برابرت کم می آورم
هر بار که #چشمم به #تابلوی سر کوچه می افتد، انگار #تابلو با من حرف می زند!
« #کوچه_شهید … »
دلم می لرزد
انگار تمام #زمستان به دلم #هجوم آورده است!
در خودم می شکنم
همه چیز #عوض شد
تو #رفتی و من #ماندم
می ترسیدم #اسیر روزمرگیها شوم و شدم، #اسیر زندگی شوم و شدم، می ترسیدم یک روز از خودم #شرمنده باشم که هستم
می دانم #اندوهگینی
می دانم که می خواهی #بمانم
می دانم که می خواهی #فانوس یادت را #روشن نگاه دارم
می دانم، که #رسالتی بزرگ بر #شانه دارم
باید #پرنده بودن را دوباره بیاموزم، بیاموزم و بیاموزانم
باید #قصه پرواز را دوباره بخوانم
باید #ثابت کنم تو حقیقتی زنده ای
تو #خون سرخی هستی در #رگهای این سرزمین
باید #شروع کنم و تو را به تمام #جهان بشناسانم
ای
🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴 شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو عاقبت شما
🌹 #ختم به #خیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهیده_والامقام
🌹 #حسین_محمدی
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
@rastegarane313
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊
🌓 #باز_شب_شده
❤️ #دلم_بهانه_می_گیرد
هنوز هم با تو #فاصله دارم، از زمین تا #آسمان
هنوز هم در برابرت کم می آورم
هر بار که #چشمم به #تابلوی سر کوچه می افتد، انگار #تابلو با من حرف می زند!
« #کوچه_شهید … »
دلم می لرزد
انگار تمام #زمستان به دلم #هجوم آورده است!
در خودم می شکنم
همه چیز #عوض شد
تو #رفتی و من #ماندم
می ترسیدم #اسیر روزمرگیها شوم و شدم، #اسیر زندگی شوم و شدم، می ترسیدم یک روز از خودم #شرمنده باشم که هستم
می دانم #اندوهگینی
می دانم که می خواهی #بمانم
می دانم که می خواهی #فانوس یادت را #روشن نگاه دارم
می دانم، که #رسالتی بزرگ بر #شانه دارم
باید #پرنده بودن را دوباره بیاموزم، بیاموزم و بیاموزانم
باید #قصه پرواز را دوباره بخوانم
باید #ثابت کنم تو حقیقتی زنده ای
تو #خون سرخی هستی در #رگهای این سرزمین
باید #شروع کنم و تو را به تمام #جهان بشناسانم
ای
🌹ش🌹ه🌹ی🌹د🌹
من می گویم
🌴 شب #بهشتی تو #بخیر
تو بگو عاقبت شما
🌹 #ختم به #خیر و #شهادت
🌷 #شهید_عزیزم
🌷 #رفیق_تنهایی_هایم
#امشبم را به نام تو #متبرک می کنم
🌹 #شهیده_والامقام
🌹 #محمود_محمدی
🌗 #شبتون_شهدایی🌷
🌴 @rastegarane313
🥀💐🌷🕊🌷💐🥀
#شهدا
#ماه_رمضان
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
تلفن خانه زنگ خورد.
بابا بود با صدای خسته.
پرسیدم افطار كردید؟
گفتند بچهها برايم در قرارگاه افطار آماده كردند اما نرفتم و در خط ماندم و با رزمندهها سفره انداختيم و نان پنير مختصری خورديم.
گفتم چرا قرارگاه نرفتید؟
گفتند مي ترسم در غيبتم مظلومی با زبان روزه، #اسير و يا #شهید شود .
راوی :
#زینب_سلیمانی
#فرزند_سردار_دلها
#مردان_بی_ادعا
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
@rastegarane313
🕊🌹🕊🥀🕊🌹🕊
#خاطرات_آزادگان
#شکنجه_اسرای_ایرانی
#در_زندان_های_صدام
در زندان عراقی های بعثی یه #شکنجه روحی دیگه هم داشتن که ما اسمشو گذاشته بودیم #صندلی_جنون..
این چطور بود..
به این صورت که یه #اتاقی بود #اسیر رو می بردن توی این #اتاق روی #صندلی می نشودن ، #دست و #پاشو می بستن ، یه #کلاه پارچه ای مانند کیسه می کشیدن روی #سرش ک بالای این #کلاه ، آهنی بود که قشنگ میومد روی #فرق_سر_اسیر ، دو رشته #سیم وصل می شد به #دستگاه_برق .
#دستگاه_برق رو #روشن میکردن ، الکتریسیته ای که به واسطه این #دستگاه وارد می شد ، بدن #اسیر شروع می کرد #لرزیدن و رعشه گرفتن .
#مغز_اسیر در اثر این الکتریسیته تحت تاثیر قرار می گرفت و این #اسیر ناخودآگاه تا چند ماه #دیوانه می شد تا این سلول های مغز #اسیر خودشون رو بازیابی کنن #مدتی طول میکشید .
اوضاع و احوالی می شد .
حال #بعضیاشون خیلی #بد می شد . طوری که نمی شد #کاری براشون کرد . گاهی اوقات ، دست و پاشونو می بستیم یه گوشه ی #اردوگاه بالا سرشون می نشستیم و زار زار #گریه می کردیم .
حاج آقا #اسحاقی می گفت قرار شد که همچین شکنجه ای به ما بدن:.
دل تو دلم نبود ، خدایا چه #بلایی میخاد به سرم بیاد . خیلی #ترسیده بودم .
تا اینکه اومدن سراغم ، توی راهی که منو کشان کشان می بردن ، نه #گریه کردم ، نه #فریاد زدم ، نه #التماس کردم ، نه #دادی زدم ، نه #خواهشی و نه #تمنایی ، چون می دونستم اونا همینو میخان ، نمیخاستم اونا دل #شاد بشن . تا اینکه منو بردن توی اون #اتاق و نشوندن روی #صندلی .
دست و پام رو #بستن .
دیدید وقتی انسان خیلی #می_ترسه ازش #می_پرسن اسمت چیه ، حتی اسمش هم دیگه یادش نمیاد ، گفت هیچی یادم نمیومد .
هی به خودم می گفتم یه چیزی یادم بیاد بگم . از کسی کمک بخام . هر چی فشار آوردم به مغزم فقط یه چیز به یادم اومد ، اونم #دعای_سلامتی_امام_زمان_عج
تو اون لحظات که خیلی ترسیده بودم و وحشت زده بودم ، شروع کردم دعای #سلامتی_امام_زمان_عج رو خوندن .
بسم الله الرحمن الرحیم.. اللهم کل ولیک الحجت ابن الحسن صلواتک علیه و علی آبائه .... به اینجای #دعا که رسیدم ، اونا #برق رو وصل کردن ، بدنم شروع کرد به #لرزیدن ، فکم به همدیگه می خورد . تمام #قدرتمو توی دهانم جمع کردم که بتونم دعای #سلامتی_امام_زمانم رو به پایان ببرم .
صلواتک علیه و علی آبائه ، فی هذه ساعه و فی کل ساعه .
نمی دونم چقد طول کشید تا تونستم این #دعا رو تموم کنم ، اما تموم کردن #دعای من همانا و #قطع کردن #برق بوسیله ی #بعثی_های عراقی هم همانا ، بدنم یه لحظه آروم گرفت ، #بعثی عراقی اومد #کلاه رو از #سرم برداشت ، حالا منتظره که من #دیوانه بازی در بیارم ، #مجنون بشم #دیوانه بشم ، اما من #دیوانه نشدم ، خیلی براشون #تعجب آور بود ، چون ردخور نداشت که هر کسی این #شکنجه رو می دید #دیوانه می شد.
با این وضع قرار شد ، دوباره این #شکنجه رو به من بدن ، این یکی #بعثی عراقی به اون یکی اشاره کرد . کیسه رو کشیدن به سرم #کلاه_آهنی به فرق سرم ، #دستگاه برق رو روشن کردن و ولتاژ برق رو دو برابر کردن ، شدت برق آنقدر زیاد بود که من #صندلی رو بلند می کردم و می کوبیدم به زمین . دیگه حالم دست خودم نبود ، دیگه زبان و دهانم کار نمی کرد فقط تو #مغز و #سرم من #دعای_سلامتی_امام_زمانم رو می خوندم و بار دیگه #برق رو قطع کردن ، این بار داشتم می مردم ، کل #آب_بدنم داشت #خشک می شد ،
دیگه با اون #نیمه_جانی که داشتم فقط چشمام کمی باز بود .
اومدن #کلاه رو برداشتن ، دیدن نه ، مثل اینکه این #شکنجه روی این شخص #تاثیری نداره ، اومدن #مشت و #لگد حواله #سر و #صورتم می کردن .
با #مشت و 'لگد منو بردن انداختن یه گوشه #زندان .
می گفت اون لحظه من پاهای #خودمو جمع کردم ، با اون بی حالی خودم . شروع کردم به #گریه کردن ، اما این #گریه ، #گریه ترس نبود ، #گریه نا امیدی نبود ، #گریه امید بود و #گریه تشکر از #امام_زمانم ، به #امام_زمانم می گفتم #یابن_الحسن نمی دونم کجای عالم برای من #دعا کردی #آقاجان نمی دونم کجای #عالم برای من اون #دستای_قشنگتو بالا آوردی ، برای #سلامتی من_دعا کردی ،
#آقا_ممنونتم
#آقا_متشکرم
#یاد_باد
#آن_روزگاران
#یاد_باد
#کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🌺🍀💐🌼💐🍀🌺
#خاکریز_خاطرات
#اسیر_جنگی
یک روز یک اسیر جنگی را که در پشت جبهه عمل قلب باز انجام داده بود به بیمارستان صحرایی اعزام کردند. گویا بنده خدا قبل از اعزام به این #بیمارستان، از بس از درد به خود پیچیده بود، امکان اینکه بخیه هایش باز شود هم بود. پزشکان تشخیص داده بودند که دست و پاهایش را به تخت ببندند و با مسکن آرامش کنند. اسیر عراقی وقتی در بیمارستان به هوش آمد فکر کرده بود چون اسیر است او را به تخت بستند. ابتدا شروع کرد با زبان عربی درخواست آب کردن و بعد از آن با قسم دادن به ائمه اطهار از ما خواست که دست و پایش را باز کنیم در اون ساعت متاسفانه کسی نبود که صحبت های او را ترجمه کند او نیز مدام هر کدام از #پرستارها را که می دید التماس می کرد نمی دانستیم چه جوری به این بنده خدا بگوییم که بستن دست و پایت دلیل پزشکی دارد. یادم می آید سالن پر از مجروح بود و خواهرم که با هم به جبهه اعزام شده بودیم در حال #پانسمان کردن زخم مجروحان بود با دیدن #اسیر عراقی و التماس وی با حالتی خیلی جدی گفت : "والله اخوی #عربی بیل میرم" که همه مجروحین و پرسنل با صدای بلند خندیدند.
💐 #روز_پرستار💐
سلامتی همه
#سفید_پوشان_بی_ادعا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_والامقام
#شاهرخ_ضرغام
#قسمت_بیستم_و_هفتم
🍁مرتب مے گفت : من نمے دونم ، بايد هر طور شده کلہ پاچہ پيدا کنے !گفتیم: آخہ آقا #شــاهرخ تو اين وضعیت غذا هم درست پيدا نمےشہ چہ برسہ بہ کلہ پاچہ !؟ بالاخره کلہ پاچہ فراهم شــد . گذاشتم داخل يک قابلمــہ ، بعد هم بردم مقرّ #شــاهرخ و نيروهاش . فکر کردم قصد #خوشــگذرانے و خوردن کلہ پاچہ دارند .
🍁 #شــاهرخ رفت ســراغ چهار #اسيرے کہ صبح همان روز گرفتہ بودند . آنہا را آورد و روے زمين نشــاند . بعد شروع بہ صحبت کرد : خبر داريد ديروز فرمانده يکے از گروهان هاے شــما اسير شد . #اسراے_عراقے با علامت ســر تأیيد کردند . بعد ادامہ داد : شــما متجاوزيد . ما شما را مےکشيم و مےخوريم !! مترجمے هم صحبت هاے #شاهرخ را بہ عربے ترجمہ مےکرد . #عراقيہا ترســيده بودند و گريہ مےکردند .
🍁 #شاهرخ رفت و زبان کلہ را از قابلمہ در آورد و گفت : فکر مےکنيد شــوخے مےکنــم ؟! اين چيه !؟ زبان ! چی ؟! زبان ! دوباره ادامہ داد : اين زبان فرمانده شماست !! بعد زبان خودش را هم بيرون آورد و نشانشــان داد و گفت: شما بايد بخوريدش ! من و بچــه هاے ديگہ مرده بوديم از خنده .
🍁وقتے #اسرا حسابے ترسيدند خودش آن را خورد ! بعد رفت سراغ چشم کلہ و حسابے آنها را ترسوند . ســاعتے بعد در کمال تعجب هر چہار #اســير را آزاد کرد . ازش پرسیدم : اين کلہ پاچہ ، ترسوندن #عراقيہا ، آزاد کردنشون !؟ براے چے اين کارها رو کردے ؟!
🍁 #شــاهرخ خنده تلخے کرد و گفت : ببين ، دشــمن از ما نمے ترســه ، مےدونہ ما قدرت نظامے نداريم . نيروے نفوذے #دشــمن هم خيلے زياده . ما بايد يہ ترسے تو دل نيروهاے #دشمن مےنداختيــم . مطمئن باش قضيہ کلہ پاچہ #فرماندشون خيلے سريع بين نيروهاے #دشمن پخش مےشہ !!!
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_والامقام
#شاهرخ_ضرغام
#قسمت_بیستم_و_هشتم
🍁آخر شــب بود . #شــاهرخ مرا صدا ڪرد و گفت : امشب می ریم براے #شناسائے . در ميان نيروهاے دشمن به يكے از #روستاها رسيديم . دو #افسر عراقے داخل ســنگر نشســتہ بودند . يڪ دفعہ ديدم #شاهرخ سرنيزه اش را برداشت و رفت سمت آنہا و آنہا را بہ #اسارت گرفت . بعد یہ مقدار ڪہ راه رفتیم گفت #اسیر گرفتن ما بےفایده ست ما باید اینہا را بترسونیم . بعد چاقوئے برداشت . لالہ گوش آنہا را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت :حالا بريد خونتون !
🍁من مات و مبہـوت بہ #شــاهرخ نگاه مي کردم . برگشت به سمت من و گفت : اينہـا #افسراے_بعثے بودند . شبهاے بعد هم اگر مےديد #اسيری ، فرمانده يا #افسر_بعثے اســت قسمت نرم گوشــش را مي بريد و رهايشان مي کرد . اين کار او دشمن را عجيب به وحشت انداختہ بود .
🍁معمولا #شاهرخ بدون سلاح به
شناسائے مي رفت و با سلاح بر مي گشت ! یڪـ بار ڪہ براے شناسایے داخل یڪـ روستا رفتیم #شاهرخ گفت : من دیگہ نميتونم تحمل کنم . مي رم دستشوئے !! من هم رفتم پشــت يڪ ديوار و ســنگر گرفتم . يڪ دفعہ یڪ ســرباز عراقے بہ سمت دستشوئي رفت .
🍁مےخواستم به #شاهرخ خبر بدم اما نمي شد .سرباز عراقي به مقابل دستشوئے رسيد . يڪ دفعہ #شاهرخ ڪہ متوجہ حضور او شده بود با لگد در را باز کرد و فرياد کشيد : وايسا !! سرباز عراقے از ترس اسلحہ اش را انداخت و فرار کرد . #شاهرخ هم بہ دنبالش مےدويــد .
🍁بالاخره #شاهرخ او را گرفت و برگشت. سرباز عراقے فقط التماس مےکرد و بہ عربے مے گفت : تو رو خدا منو نخور . من ڪہ خندم گرفتہ بود بہش گفتم : چي داري ميگے؟! ســرباز عراقے به #شاهرخ اشــاره کرد و گفت : فرماندهای ما مشــخصات اين آقا را دادند . بہ همہ ما هم گفتہ اند : اگر #اســير او شويد شما را مي خوره !! براي همين نيروهاے ما از اين منطقہ و اين آقا مي ترسند .
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🥀💐🌷🕊🌷💐🥀
#شهدا
#ماه_رمضان
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
تلفن خانه زنگ خورد.
بابا بود با صدای خسته.
پرسیدم افطار كردید؟
گفتند بچهها برايم در قرارگاه افطار آماده كردند اما نرفتم و در خط ماندم و با رزمندهها سفره انداختيم و نان پنير مختصری خورديم.
گفتم چرا قرارگاه نرفتید؟
گفتند مي ترسم در غيبتم مظلومی با زبان روزه، #اسير و يا #شهید شود .
راوی :
#زینب_سلیمانی
#فرزند_سردار_دلها
#مردان_بی_ادعا
💠کانال_ما_رابه_اشتراک_
بگذارید👇👇
@rastegarane313