eitaa logo
🌹رستگاران 🌹
576 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
3.7هزار ویدیو
13 فایل
و تا ابد به آنانکه پلاکشان را از گردن خویش درآوردند تا مانند مادرشان گمنام و بی مزار بمانند مدیونیم … دوستان عزیز برای اشتراک گزاری خاطرات وتصاویرگرانقدر شهدا به آیدی های زیر مراجعه کنید @Malek53 @Alignb درصورت تمایل تبادل انجام میشود
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 ، فرمانده گردان میثم که در عملیات آزادسازی خرمشهر به رسید از زخمی شدن خود این‌گونه نقل خاطره می‌کند: شب دوم اردیبهشت ۱۳۶۰ بود. به خط اول پدافندی کماندو‌های بعثی رسیدیم. درگیری خیلی سختی بود. آن شب من به همراه نیرو‌های دسته‌ام تا عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم. دشمن از همه سمت ما را زیر آتش گرفته بود. لحظه‌ای رگبار گلوله‌ها و آتش خمپاره‌ها قطع نمی‌شد و ما مقاومت می‌کردیم؛ ناغافل ضربه‌ای محکم به سینه‌ام خورد دود و بوی باروت همه جا را پر کرده بود من خودم را میان زمین و آسمان دیدم و بعد به زمین کوبیده شدم از همه جای بدنم خون جاری بود چشم‌هایم جایی را نمی‌دید و دست و پایم به فرمان من نبودند. فقط صدا‌هایی را می‌شنیدم که می‌گفتند : بچه‌ها! برادر شعف شده. بعثی‌ها دارن میان عقب‌نشینی کنید مجروحا را به عقب ببرین دیگر هیچ چیز نفهمیدم. بعثی‌ها بالای سرم آمدند. یکی از آن‌ها می‌خواست تیر خلاصی به من بزند؛ اما دیگری لگدی به پهلویم زد و با پوتین دست شکسته‌ام را فشار داد. درد تمام وجودم را گرفت، ولی صدایی از دهانم بیرون نیامد. همین کار باعث شد تا به من تیر خلاص نزنند، اما من چقدر مشتاق آن تیر خلاصی بودم. راوی : 🌹 🕊 بگذارید👇👇 @rastegarane313
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 ، فرمانده گردان میثم که در عملیات آزادسازی خرمشهر به رسید از زخمی شدن خود این‌گونه نقل خاطره می‌کند: شب دوم اردیبهشت ۱۳۶۰ بود. به خط اول پدافندی کماندو‌های بعثی رسیدیم. درگیری خیلی سختی بود. آن شب من به همراه نیرو‌های دسته‌ام تا عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم. دشمن از همه سمت ما را زیر آتش گرفته بود. لحظه‌ای رگبار گلوله‌ها و آتش خمپاره‌ها قطع نمی‌شد و ما مقاومت می‌کردیم؛ ناغافل ضربه‌ای محکم به سینه‌ام خورد دود و بوی باروت همه جا را پر کرده بود من خودم را میان زمین و آسمان دیدم و بعد به زمین کوبیده شدم از همه جای بدنم خون جاری بود چشم‌هایم جایی را نمی‌دید و دست و پایم به فرمان من نبودند. فقط صدا‌هایی را می‌شنیدم که می‌گفتند : بچه‌ها! برادر شعف شده. بعثی‌ها دارن میان عقب‌نشینی کنید مجروحا را به عقب ببرین دیگر هیچ چیز نفهمیدم. بعثی‌ها بالای سرم آمدند. یکی از آن‌ها می‌خواست تیر خلاصی به من بزند؛ اما دیگری لگدی به پهلویم زد و با پوتین دست شکسته‌ام را فشار داد. درد تمام وجودم را گرفت، ولی صدایی از دهانم بیرون نیامد. همین کار باعث شد تا به من تیر خلاص نزنند، اما من چقدر مشتاق آن تیر خلاصی بودم. راوی : 🌹 🕊 💠کانال_ما_رابه_اشتراک_ بگذارید👇👇 @rastegarane313