#معرفی_کتاب
#سبک_زندگی_شهدایی
کتاب ابراهیم در آتش نوشته مصیب معصومیان، خاطرات شهید مدافع وطن ابراهیم صیادی است.
بخشی از کتاب ابراهیم در آتش
روایت ماشاءالله صیادی، پدر شهید
آرام و پرتلاش
احتیاج نبود بگوییم «بیا»؛ تا میدید ما رفتهایم صحرا، سریع خودش را میرساند. تا میفهمید به چیزی نیاز داریم بیمعطلی نیازمان را برطرف میکرد. در بچگی هم خیلی آرام بود. بازیگوشیِ آزاردهنده نداشت. سالم بود. در بنایی کمککار من نشد، امّا رفت پیش یک گچکار و کار را یاد گرفت.
توی سپاه هم به فکر مردم بود. لباس ورزشی تهیه میکرد و میبرد زاهدان. کفش بچهگانه هم تهیهکرده بود. شکلات میگرفت و بستهبندی میکرد و میبرد آنجا میداد به بچهها. همهٔ کارهایش دقیق و حسابشده بود. خمسش را سر سال پرداخت میکرد.
ما نمیدانستیم، بعد از شهادتش فهمیدیم میرفت بهزیستی کاشان، ماهی ۵۰۰ هزار تومان به آنجا پرداخت میکرد. چند تا مریض خوابش را دیدهاند و دردشان دوا شده، حالت شفا در تنشان به وجود آمده. پیکرش را که آوردند، خیلی روشن بود خودش، امّا ترکش نصف پیشانیاش را از بین برده بود. از آن اتوبوس ۲۷ نفر شهید شدند. از آن واقعه به بعد، برادران را با ماشینهای کوچکتر میبرند که اگر اتفاقی افتاد، همه آسیب نبینند. خیلی درگیر کارها و مشکلات مردم بود. گاهی لباسهایی میآورد و میداد به من که بین چوپانهای صحرا تقسیم کنم. ...
| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم |
💡شبکه نفوذ | سیدفخرالدین موسوی
ما را به دوستان خود معرفی کنید 👇👇
💎#روابط_عمومی_انتظامی_شرق_تهران
•┈•••✾🍀🌼🍀✾•••┈•
🌐https://eitaa.com/ravabetomomishargh
#معرفی_کتاب
#سبک_زندگی_شهدایی
صبوره پرستاری است که دل در گروی مهر جانبازی به نام رضا دارد اما حجب و حیا مانع از بیان عشقش میشود و درنهایت دست تقدیر رضا را با خود میبرد. صبوره تنها میماند اما کمی بعد سر و کله یک خواستگار پیدا میشود و...
همیشه فکر میکنم من عاشقترم یا تو؟ معلومه من عاشقترم. من دلبستن رو خوب بلدم رضا، اما دلکندن رو نه.
صدای دختر انگار از جایی دور میآید. گوشهای رضا هنوز از موج انفجار سوت میکشد؛ همان انفجاری که پرتش کرده بود طرف میدان مین و سیمهایخاردار. نمیتواند از جایش تکان بخورد و فقط دست چپش به کمک دست راستش میآید.
- صدای من رو میشنوی رضا؟
- از من دل بکن حوری! من دیگه نمیتونم بمونم.
حوریه سینهخیز خودش را از روی خاکریزی بالا میکشد و نگاهش را به رضا میدوزد. رضا در میان سیمهایخاردار گیر افتاده است. دختر دست میاندازد بهطرف سیمهایخاردار. خون از میان انگشتهای حوریه روان میشود و روی برفها میچکد. کوهِ دل رضا از دیدن زخمِ دست دختر فرو میریزد. رضا آوار میشود و به بازی قطرههای خون خودش و حوریه در روی برفها نگاه میکند.
دختر در گرگومیش هوا تلاش میکند دست رضا را از میان سردی سیمهایخاردار بیرون بکشد. خاری در بازوی رضا فرو رفته است و حوریه هرچه میکند نمیتواند دست رضا را رها کند. جوان درد میکشد اما پردۀ تبسم را بر روی دردهایش میکشد و با لبهای ترکخوردهاش به حوریه لبخند میزند.
| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم |
💎#روابط_عمومی_انتظامی_شرق_تهران
•┈•••✾🍀🌼🍀✾•••┈•
🌐https://eitaa.com/ravabetomomishargh
#معرفی_کتاب
#سبک_زندگی_شهدایی
در بخشی از کتاب عنوان شده است: " نوجوان پانزده ساله ای توی منطقه کار می کرد، کارش بسته بندی - و به قول بچه ها، شکلات پیچی - شهدا بود. دل شیری داشت. من در تهران از مرده ای در آن دورها می ترسیدم و شب خوابم نمی برد؛ اما او در این سن، داشت ده ها جسد را که بعضی تکه پاره بودند یا عضوی از اعضا کم داشتند، بسته بندی می کرد. زمین آن محوطه، پر از خون بود. خون های لخته و خشکیده. نوجوان بسیجی، جنازه تکه پاره ای را مرتب کرد. دست و پای بریده اش را سر جایش گذاشت و پلاستیک را از دو طرف بست. درست مثل بستن شکلات. بوی مواد ضد عفونی کننده که گه گاه با پمپ سم پاشی دستی پاشیده می شد، مشام را سخت آزار می داد... .
| يجاهدون في سبيل الله ولا يخافون لومة لائم |
ما را به دوستان خود معرفی کنید 👇👇
💎#روابط_عمومی_انتظامی_شرق_تهران
•┈•••✾🍀🌼🍀✾•••┈•
🌐https://eitaa.com/ravabetomomishargh