#حکایت
✅ خدا از رزق کرم خاکی غافل نیست!
هنگامی که حضرت موسی (ع ) از طرف خداوند، برای رفتن به سوی فرعون ،و دعوت او به خداپرستی ، ماءمور گردید، موسی علیه السلام (که احساس خطر می کرد) به فکر خانواده و بچه های خود افتاد، و به خدا عرض کرد: پروردگارا چه کسی از خانواده و بچه های من ، سرپرستی می کند؟! خداوند به موسی (ع ) فرمان داد: عصای خود را بر سنگ بزن . موسی (ع ) عصایش را بر سنگ زد، آن سنگ شکست ، در درون آن ، سنگ دیگری نمایان شد، با عصای خود یک ضربه دیگر بر آن سنگ زد، آن نیز شکسته شد و در درونش سنگ دیگری پیدا گردید، موسی (ع ) ضربه دیگری با عصای خود بر سنگ سوم زد، و آن سنگ نیز شکسته شد، او در درون آن سنگ ، کرمی را دید که چیزی به دهان گرفته و آن را می خورد. پرده های حجاب از گوش موسی (ع ) به کنار رفت و شنید آن کرم می گوید: سبحان من یرانی و یسمع کلامی و یعرف مکانی و یذکرنی و لاینسانی . :پاک و منزه است آن خداوندی که مرا می بیند، و سخن مرا می شنود، و به جایگاه من آگاه است ، و بیاد من هست ، و مرا فراموش نمی کند. به این ترتیب ، موسی (ع ) دریافت ، که خداوند عهده دار رزق و روزی بندگان است ، و با توکل بر او، کارها سامان می یابد.
#حدیث
امام صادق علیه السلام:
عَلِمْتُ أَنَّ رِزْقِی لَا یَأْکُلُهُ غَیْرِی فَاطْمَأْنَنْتُ.
دانستم که رزق مرا کسی نمی تواند بخورد پس مطمئن شدم.
#داستان #آموزشی
#داستان
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﮔﻔﺖ : ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻦ !
پرسیدم ﭼﮕﻮﻧﻪ؟
ﮔﻔﺖ : ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﯼ
ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﯿﻒ ﻭ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﺍﻭ ﻧﻤﯿﺮﻭﯼ
ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ
ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺟﻮﯾﺎ ﻣﯿﺸﻮﯼ
ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﻋﻮﺍ ﻧﻤﯿﮑﻨﯽ
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ
ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﯾﮑﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎل
#داستان
👌بسیار عالی
🌱روزی پسری از خانواده نسبتا مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست
متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسه ای بزرگ نمک برایت خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب می کنی؟
مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، دوست داشتم از آنها چیز ساده ای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند...
.
#داستان
دختر بچه کوچکی هر روز پیاده به مدرسه
میرفت و برمیگشت با اینکه آن روز صبح
هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود،
دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده به
سوی مدرسه راه افتاد…
بعد از ظهر که شد، هوا رو به وخامت گذاشت
و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت
مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش
در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینکه رعد
و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت
که با اتومبیل به دنبال دخترش برود. با
شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را
مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش
شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد
اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد
که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در
حرکت بود، ولی با هر برقی که در آسمان زده
میشد، او میایستاد، به آسمان نگاه میکرد و
لبخند می زد و این کار با هر دفعه رعد و برق
تکرار میشد
زمانیکه مادر اتومبیل خود را به کنار دخترک
رساند، شیشه پنجره را پایین کشید و از او
پرسید: چکار میکنی؟ چرا همینطور بین راه
می ایستی؟
دخترک پاسخ داد: من سعی میکنم صورتم
قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب
از من عکس میگیرد.
در طوفانهای زندگی لبخند را فراموش نکنید🙂
.
#داستان
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد.پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است
.
#داستان
راهی برای اینکه احساس خوشبختی کنید
پسرک، در حالی که پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو، کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد. انگاری که با نگاهش، نداشتههایش را از خدا طلب میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک انداخت که محو تماشا بود. بعد رفت داخل فروشگاه.
چند دقیقه بعد در حالی که یک جفت کفش در دستانش بود، بیرون آمد و گفت: آهای، آقا پسر! پسرک برگشت و بهسمت خانم رفت. چشمانش برق میزد.
وقتی آن خانم، کفشها را به او داد. پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید: شما خدا هستید؟ زن گفت: نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم.
پسر گفت: آهان، میدانستم که با خدا نسبتی دارید.
🔘کسی خوشبخت است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد.
.
#داستان
مردي از ارتفاع پنج متری
روي زمين مي پريد و هيچ اتفاقی برای
او نمی افتاد.
او هرگاه مي خواست از ارتفاع به سمت پايين بپرد
نگاهش را به سوي آسمان مي كرد
و از خدا ميخواست تا
او را سالم به زمين برساند
و از هر نوع آسيب و صدمه
حفظ كند.
اتفاقا هم هميشه چنين مي
شد و هيچ بلايي بر سر او نمي آمد.
روزي اين مرد به ارتفاع پنج و نيم متري رفت و سرش را به سوي آسمان بالا برد و از خدا خواست تا
مثل هميشه او را سالم به زمين برساند.
اما
اين بار محكم زمين خورد و پايش شكست.
او آرزده خاطر
نزد حکیم رفت و از او پرسيد:
كه از ارتفاع پنج متري مي پريدم
و هيچ اتفاقي برايم نمي افتاد.
چرا اين بار
فقط به خاطر نيم متر اضافه ارتفاع
پايم شكست؟
چرا خداوند مرا حفظ نكرد؟
حکیم تبسمي كرد و گفت:
اتفاقا اين دفعه هم
خداوند به نفع تو عمل كرد!
چون مي دانست
كه تو بعد از پنج و نيم
عدد شش و هفت را انتخاب مي كني،
قبل از اين كه خودت
با اين زياده خواهي بي معنا
گردنت را بشكني،
پاي تو را شكست تا
دست از اين بازي بیهوده برداري
و روي زمين قرار گيري.
.
#داستان
🌱روزی حضرت «داود (ع)» در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در بهشت ببیند.
خطاب رسید: «ای پیغمبر ما، فردا صبح از در دروازه بیرون برو، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی، او همنشین تو در بهشت است.»
روز بعد حضرت داود (ع) به اتّفاق پسرش «حضرت سلیمان (ع)» از شهر خارج شد. پیر مردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورده تا بفروشد.
پیر مرد که «متی» نام داشت، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد:
«کیست که هیزمهای مرا بخرد.»
یک نفر پیدا شد و هیزمها را خرید.
حضرت «داود (ع) » پیش او رفت و سلام کرد و فرمود: «آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟!»
پیرمرد فرمود: «مهمان حبیب خداست، بفرمائید.»
سپس پیر مرد، با پولی که از فروش هیزمها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید. وقتی آنها به خانه رسیدند، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت.
وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد، هر لقمه ای راکه به دهان می برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمد للَّه» می فرمود.
وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود:
«خداوندا، هیزمی را که فروختم، درختش را تو کاشتی. آن را تو خشک کردی، نیروی کندن هیزم را تو به من دادی.مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی. وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی، در برابر این همه نعمت من چه کرده ام؟!»
پیر مرد این حرفها را می زد و گریه می کرد.
حضرت «داود (ع)» نگاه معنا داری به پسرش کرد. یعنی: همین است علت این که او با پیامبران محشور می شود.🌱
#شکر
#بندگی
.
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔘 داستان کوتاه
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ ..
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ
ﻧﻬﺎﺩ.
ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ...
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ...
ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ
ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵﻛﻨﻲ،،
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ
ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ "
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ :
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ
ﺑﺮﺧﺪﺍﺳﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺁﻥ.
ﻣﺎﻫﻴﺎﻥ ﺍﺯﺁﺷﻮﺏ ﺩﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﻜﺎﻳﺖ ﺑﺮﺩﻧﺪ،
ﺩﺭﻳﺎﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ﻭﺁﻧﻬﺎﺻﻴﺪ ﺗﻮﺭ ﺻﻴﺎﺩﺍﻥ ﺷﺪﻧﺪ.
ﺁﺷﻮﺑﻬﺎﻱ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺣﻜﻤﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ.
ﺍﺯﺧﺪﺍ،ﺩﻝ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﻮﺍﻫﻴﻢ،
ﻧﻪ ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺁﺭﺍﻡ.
#داستان
.
#داستان
☎️زنگ گوشی پشت سر هم صدا میداد...
😴اما حال بلند شدن وج واب دادن را نداشتم از صبح خودم را از این طرف به آنطرف انداختم.
🥴کارهای خانه مانده بود و بیحوصلگی بی موقع من هم نمیگذاشت بلند شوم و یک دست به سر و روی خانه بکشم.
🤯صدای تلفن ول کن نبود از جایم بلند شدم و گوشی را برداشتم.
☎️از پشت گوشی صدای مهربان دختر خاله جان را شنیدم.
😊 گفت: سلام، خوبی میخواستم بعد از ظهر بیام یک سر ببینمت؟
من که هنوز تو کش و قوس بودم، گفتم: بله بفرمایید.
😬ذهنم انگار یک دفعه از خواب پریده باشد شروع به پردازش اطلاعاتش کرد.
🧹چقدر وقت دارم! چقدر خانه تمیز کردن زمان میبرد ؟
🍎میوه و وسایل پذیرایی داریم یا نه؟
با همه این فکرها جواب دختر خاله را دادم و گوشی را قطع کردم
🏡 در عرض یک ساعت خانه جمع و جور، جارو و گردگیری و وسایل پذیرایی هم آماده شد.
😉یک لحظه که نشستم، خودم از وضعیت خودم خندهام گرفت که این همه نیرو و سرعت را در این روز کسالت بار یکباره از کجا آوردم🤔
و با خودم فکر کردم که چقدر هر روز فرصتهای عالی در زندگی دارم و غالبا با بی حوصلگی میگذرونم و تصمیم گرفتم هدفمندانه تر و با برنامه ریزی زندگی بهتری داشته باشم 😉🌸👌
گفتم هر روز فکر کنم که مهمان دارم و باید به امورات خانه بیشتر رسیدگی کنم و لذت بیشتری از لحظه لحظه های زندگیم ببرم 😍
.
#داستان
🪴مسافری خسته که از راهی دور میآمد، به درختی رسید و تصمیم گرفت که در سایهٔ آن قدری استراحت کند. غافل از این که آن درخت جادویی بود؛ درختی که میتوانست آن چه که بر دلش میگذرد، برآورده سازد!
🪴 وقتی مسافر روی زمین سخت نشست، با خودش فکر کرد که چه خوب میشد اگـر تختخواب نرمی در آن جا بود و او میتوانست قدری روی آن بیارامد. فـوراً تختی که آرزویش را کرده بود، در کنارش پدیدار شـد!
🪴 مسافر با خود گفت: «چقدر گرسنه هستم. کاش غذای لذیذی داشتم.» ناگهان میزی مملو از غذاهای رنگارنگ و دلپذیر در برابرش آشکار شد. مرد با خوشحالی غذاها را خورد و نوشید.
🪴 بعد از سیر شدن، کمی سرش گیج رفت و پلکهایش به خاطـر خستگی و غذایی که خورده بود، سنگین شدند. خودش را روی آن تخت رها کرد و در حالی که به اتفـاقهای شگفتانگیز آن روز عجیب فکر میکرد با خودش گفت: «قدری میخوابم، ولی اگر یک ببر گرسنه از این جا بگذرد چه؟» ناگهان ببـری ظاهـر شـد و او را درید.
🧠 هریک از ما در درون خود درختی جادویی داریم که منتظر سفارشهایی از جانب ماست، ولی باید حواسمان باشد؛ چون این درخت افکار منفی، ترسها و نگرانیها را نیز تحقق میبخشد
🧠 بنابراین باید مراقب ورودی ذهن
و آنچه که به آن میاندیشید باشید.
🚨 به کمک ورودی ذهن مثبت و کنترل آن و داشتن محتوای سالم برای اندیشیدن، زندگی بهتری داشته باشیم 😉🌸👌
.