eitaa logo
انجمن راویان هزارسنگر آمل🍃
272 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
96 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید🕊️ 🌷سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفاً در انتشار مطالب کانال ما را یاری رسانید.🛑 📥مدیر کانال حاج محسن تقی زاده @taghizadeh95
مشاهده در ایتا
دانلود
بيا ای بهتــــرين درمان قلبــم مـــــداوا كن غـم پنهـان قلبـم قســـــم بر خالق دلـهای عاشق تو هستی آخرين سلطان قلبـم @ravianaml
1_2370365243.mp3
2.85M
شروع؛روز ششم ماه رجب_ پایان؛یک روز بعد از نیمه شعبان یکی از دعاهای مجرب برای ظهور امام زمان (ع) دعای فرج است که با عبارت «إلهی عَظُمَ البَلاء» آغاز می شود. 🕊 💚 @ravianaml
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃ایران اسلامی روی خون چنین جوانانی بنا شده مسئولان محترم! @ravianaml
❄️ 🟠 عللی که باعث تپق زدن در صحبت میشه 👇👇👇 ✔️ دچار استرس هستیم (و این استرس و ترس از سخنرانی و صحبت در جمع باعث می شود که مغز ما عملکرد کامل خود را نداشته باشد) ✔️ هنوز گرم نشده‌ایم (زمان بیشتری نیاز داریم تا زبان ما راحت در دهانمان بچرخد) ✔️ نیاز به تمرین زیادی داریم (چون هنوز با شرایط آشنا نیستیم و با تمرین از استرس کم می کنیم و تسلط بیشتری خواهیم داشت) ✔️ به زبان مسلط نیستیم (به زبان دیگری سخنرانی خواهیم داشت) @ravianaml
🟦رای می دهم به نیابت از: 🌷شهید ابراهیم هادی @ravianaml
Panahian-Clip-VaseKhodaKhoshgelKarKon-64k.mp3
1.84M
🌱 واسه خدا خوشگل کار کن! 🔻خدا دوست داره اینجوری عبادت کنی😍 استاد پناهیان @ravianaml
25.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸روایتگری راهیان نور دانش آموزی مازندران 🔸 یادمان نهر خین_روایت تجمیعی @ravianaml •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
انجمن راویان هزارسنگر آمل🍃
#قسمت_بیست_هفتم_یادت_باشد شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌸🌸🌸 صبح که بیدار شدم،تا گوشی را نگاه
شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌸🌸🌸 تا آنجا این غریبگی به چشم آمد که حمید،وقتی برای اولین بار به امامزاده حسین رفته بودیم به حرف آمد و با گله پرسید:تو منو دوست نداری فرزانه؟چرا آن قدر جدی و خشکی!مثل کوه یخی!اصلا با من حرف نمی زنی،احساساتتو نشون نمیدی.با این که حق می دادم که چنین برداشت هایی داشته باشد،اما باز هم از شنیدن این صحبت جا خوردم،گفتم:حمید اصلا این طور نیست که میگی.من تو رو برای یک عمر زندگی مشترک انتخاب کردم،ولی به من حق بده.خودم خیلی دارم سعی می کنم باهات راحت تر باشم،ولی طول میکشه تا من به این وضعیت جدید عادت کنم.داخل امامزاده که شدم اصلا نفهمیدم چطور زیارت کردم.حرف حمید خیلی من را به فکر فرو برد.دلم آشوب بود.کنار ضریح نشستم و دست هایم را به شبکه های آن گره زدم.کلی گریه کردم.نمی خواستم این طور رفتار کنم.از خدا و امامزاده کمک خواستم .دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمید را برنجانم. کار آنقدری پیچیده شده بود که صدای مادرم هم در آمده بود.وقتی به خانه رسیدیم،گفت:دخترم برای چی پیش حمید روسری سر می کنی؟قشنگ دست همو بگیرید،با هم صمیمی باشید.اون الآن دیگه شوهرته،همراه زندگیته. بعد پیشنهاد داد برای اینکه خجالتمان بریزد،دست های حمید را کِرِم بزنم.حمید چون قسمت مخابرات کار می کرد،بیشتر سر و کارش با سیم های خشک و جنگی بود.توی سرمای زمستان مجبور بود با تأسیسات و دکل های مخابرات کار کند برای همین،پوست دست هایش جای سالم نداشت. وقتی داشتم کِرِم می زدم،دست های هردویمان می لرزید.حمید بدتر از من کلی خجالت کشید. یک ماهی طول کشید تا قبول کنیم که به هم محرم هستیم. این چندمین باری بود که کاغذ کادوی هدیه حمید را عوض می کردم.خیلی وسواس به خرج دادم.دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمید می دهم برای همیشه در ذهنش ماندگار باشد.زنگ خانه را که زد،سریع چسب و قیچی و کاغذ کادوها را داخل کمد ریختم.پایین پله ها منتظرم بود.هرکاری کردم بالا نیامد. کادو را زیر چادرم پنهان کردم و رفتم پایین،حمید گفت:مامان برای فردا ناهار با خانواده دعوتتون کرده،اومدم خبر بدم که برای فردا برنامه نچینید.تشکر کردم و گفتم:حمید!چشماتو ببند.خندید و گفت:چیه،می خوای با شلنگ آب خیسم کنی؟گفتم:کاری نداشته باش .چشماتو ببند،هروقت هم گفتم باز کن.وقتی چشم هایش را بست ،گفتم:کلک نزنی،خوب چشماتو ببند.زیر چشمی هم نگاه نکن. چند ثانیه ای معطلش کردم.کادو را از زیر چادر بیرون آوردم و جلوی چشم هایش گرفتم.گفتم:حالا می تونی چشماتو باز کنی.چشمش که به هدیه افتاد،خیلی خوشحال شد.اصلا انتظارش را نداشت. همان جا داخل حیاط کادو را باز کرد .برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکه ای از کفن شهید بود.این تربت و تکه کفن را سفر جنوب به ما داده بودند.خیلی برایم عزیز بود.آرامش خاصی کنارش داشتم. حمید کلی تشکر کرد و گفت:هیچ وقت اولین هدیه ای که به من دادی رو فراموش نمی کنم.بعد هم تربت داخل جیب پیراهنش گذاشت و گفت:دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه.قول میدم هیچ وقت از خودم جدا نکنم. ادامه دارد.... @ravianaml
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا