#زندگینامه_شهدا
سنش کم بود ،
یه بسیجی ۱۷ ساله !
خانواده اش اجازه نمی دادن جبهه بره ،
سه روز اعتصاب غذا کرد تا اونها رو راضی کنه که به جبهه بره ؛
نخبه علمی بود ،
درسش عالی بود ،
به قدری باهوش بود که تو سیزده سالگی به راحتی انگلیسی حرف می زد و توی جبهه آموزش زبان می داد ،
در عملیات والفجر هشت به شدت شیمیایی شد ،
تا اینکه در مرداد ۱۳۶۷ به علت عوارض گازهای شیمیایی مظلومانه در سن ۱۷ سالگی به شهادت رسید ...
#شهیدمحمود_تاج_الدین
📕 ستارگان خاکی
« اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج »
@raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺لبنان| سورپرایز عید کریسمس؛ علاقه ویژه مسیحیان به نصرالله
♦️منابع لبنانی از اقدام غافلگیرکننده مسیحیان این کشور در جشن کریسمس و ابراز علاقه شدید آنها به سید حسن نصرالله دبیرکل حزب الله خبر دادند.
@raviannoorshohada
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃🌸🍃🌹🍃
🔴ماجرای شهیدی که حضرت زهرا سلام الله علیها درجشن عروسی اش شرکت کرد
هر وقت که مادر برای سرو سامان دادن پسرش نقشه ای می کشید و او را در خلوتی به کنار می کشید می شنید که مصطفی می گوید :بچه های مردم تکه پاره شدن ،افتادن گوشه کنار بیابون ها ،اون وقت شما می گین کارهاتو ول کن بیا زن بگیر ! با همه این اوصاف شنیده بود.
امام (ره ) گفته اند با همسرهای شهدا ازدواج کنید. مادر هم که دست بردار نبود و تو گوشش می خواند که وقت زن گرفتنت شده. بالاخره راضی شد و مادر و خواهرش را فرستاد بروند خواستگاری.
بهشان نگفته بود که این خانم همسر شهید است. ایشان همه خواستگارها را رد می کرد، مصطفی را هم رد کرد.
مصطفی پیغام فرستاد امام (ره ) گفتن : «با همسرهای شهدا ازدواج کنید » باز هم قبول نکرد او می خواست تا مراسم سال همسر شهیدش صبر کند.
دوباره مصطفی پیغام فرستاد که شما سید هستید می خواهم داماد حضرت زهرا (س) باشم. دیگر نتوانست حرفی بزند . جوابش مثبت بود .
امام خطبه عقدشان را خواند. مصطفی گفت : «آقا ما را نصیحت کنید » امام (ره) به عروس نگاهی کرد و گفت: « از خدا می خواهم که به شما صبر بدهد.»
حضور حضرت زهرا ( س ) در عروسی شهید ردانی پور
طلبه شهید مصطفی ردانی پور برای عروسی اش علاوه بر میهمانان ، یک کارت دعوت نیز برای حضرت زهرا سلام الله علیها می نویسد و به ضریح حضرت معصومه سلام الله علیها می اندازد ، شب حضرت زهرا سلام الله علیها را در خواب می بیند که به عروسی اش آمده ، شهید ردانی پور به ایشان می گوید:
خانم ! قصد مزاحمت نداشتم ، فقط می خواستم احترام کنم. حضرت زهرا سلام الله علیها پاسخ می دهند: «مصطفی جان! ما اگر به مجالس شما نیائیم به کجا برویم؟»
شهید مصطفی ردانی پور دیگر تا صبح نخوابید نماز می خواند ، دعا می کرد، گریه می کرد. میگفت من شهید می شوم.
دوستش گفته بود این همه گریه و زاری میکنی، می گی می خوام شهید بشم دیگه زن گرفتنت چیه ؟ جواب داد : «خانمم سیده. می خوام اون دنیا به حضرت زهرا (س) محرم باشم . شاید به صورتم نگاه کنه !»
شب عروسی بلند شد به سخنرانی و گفت : « امشب عروسی من نیست. عروسی من وقیته که توی خون خودم غلت بزنم» تازه سه روز از عروسیاش گذشته بود که دست زنش را گذاشت تو دست مادر ، سرش را انداخت پایین و گفت دلم می خواهد دختر خوبی برای مادرم باشی بعد هم آرام و بی صدا رفت منطقه .
بدون عمامه، بدون سمت ، مثل یک بسیجی ، اول ستون راهی عملیات شد. عملیات والفجر ۲ درمنطقه حاج عمران و تپه های شهید برهانی شروع شده بود.
بعد از مدتی نیروها از هر طرف محاصره شدند. حاج آقا ردانی زیر لب قرآن می خواند و دشمن بالای تپه را بسته بود به رگبار . دستورعقب نشینی صادر می شود اما او همچنان مقاومت می کند.
هرگز امام زمان (عج) را فراموش نکنید، که او واسطه بین خالق و مخلوق است. تا اینکه گلوله ای از پشت سر به جمجمه اش اصابت می کند. آرامشی زیبا وجودش و زخم های کهنه میدان نبردش را التیام می دهد. اودیگر به آرزویش رسیده است .
هق هق گریه می کرد ؛نفسش بالا نمی آمد . تا آن روز بچه ها حاج حسین خرازی را آن طور ندیده بودند و همه می دانستند که سینه مصطفی ردانی پور ، مأمنی بوده برای دلتنگی های حاج حسین.
زمانی که قلب حسین از آماج تیر هجران یاران و دوستان شهیدش فشرده می شد، تنها آغوش مصطفی می توانست آرام بخش لحظه های سرد و سنگینش باشد.
آن شب همه گریه می کردند بچه ها یاد شب هایی افتاده بودند که مصطفی برایشان دعا می خواند . هرکسی یک گوشه ای را گیر آورده بود، برایش زیارت عاشورا یا دعای توسل می خواند .
حاج حسین بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بیاورند. سری اول صد و پانزده شهید آوردند ، مصطفی نبود . فردا صبح بیست و پنچ شهید دیگر آوردند ، بازهم نبود.
منطقه دست عراقی ها بود . چند بار دیگر هم عملیات شد اما از او خبری نشد .جنگ هم که تمام شد .دوستانش رفتند و دنبالش روی تپه های برهانی ،توی همان شیار .همه جای تپه را گشتند . نبود! سه نفر همراهش را پیدا کردند اما ازخودش خبری نشد. مصطفی برنگشت که نگشت .
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
@raviannoorshohada
4_5827898040849007303.mp3
2.87M
بچه ها!
شک نکنید تا نمازتون درست نشه هیچی تو زندگیتون درست نمیشه + روایتی از نماز شهید زین الدین
@raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه شیرین کاری از شهدا 😁
جوانی از جنس خودمون با همون شور و حال ...🍃
اون که میگه شهدا از جوانی و دنیا دل بریده بودن
به دنیا علاقه نداشتن ‼️
و سعی میکنه ازشون شخصیت های ماورایی و دست نیافتنی بسازه
بدونه که #شهدا یه آدمای عادی هستن
هم اهل خوشین
هم اهل خوشگذرونی
هم عاشق خانواده و اطرافیان☺️
هم عاشق جوانی کردن،
تنها فرق شهدا با ما اینه که ...
همه این عشقارو بخاطر خدا دارن و بخاطر خدا هم دل می کنن و میرن🕊
#شهید_مدافع_حرم
#حسین_معز_غلامی🌹
@raviannoorshohada
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
#نامه_غواصان_شهید_به_مسئولان
#نماینده_های_مردم_را_بهتر_بشناسید
قرار بود ما زیر آبی برویم تا ایران آزاد و سربلند بماند
شما زیر آبی میروید که چه بشود؟؟؟؟ وقتی رفتیم... #رییس_جمهور در خیابان #بهارستان زندگی میکرد
وقتی برگشتیم ... رئیس جمهور تا خیابان بهارستان هم به استقبال مان نیامد
وقتی ما میرفتیم شما هم گاهی در جبهه ها به ما سر میزدید
امروز که برگشتیم حتی زحمت نکشیدید در همین تهران به استقبال مان بیایید
وقتی ما رفتیم تمام ایرانی ها از نخبه و سیاست مدار و پزشک و.... به ایران بازمیگشتند
امروز که برگشتیم دیدیم هر ایرانی که میتواند از کشور فرار میکند
وقتی ما رفتیم فقط #شهید_رجایی به آمریکا سفر کرد و آن هم برای دفاع از حقوق ایران و ایرانی
امروز که برگشتیم شنیدیم مد شده مسئولین همراه خانواده به آمریکا سفر میکنند و پای مجسم آزادی عکس سلفی میگیرند
وقتی ما رفتیم شما هم به ایرانی بودن تان افتخار میکردید
امروز که برگشتیم دیدیدم خیلی از شما اقامت کشورهای غربی را برای خود و خانواده تان گدایی میکنید
وقتی ما رفتیم وعده ی غذای هیئت دولت، نفری یه بشقاب قیمه بود....
امروز که برگشتیم شنیدیم و دیدیم که سفره های میلیونی پهن میشود
وقتی رفتیم شما هم مثل ما پایین شهر زندگی میکردید!!!!!
خبری از بنز ضد گلوله نبود!!!!
فیش های حقوقی میلیاردی کجا بود؟؟؟
اختلاس حرام بود... در دفترهای تان به روی خلایق باز بود....
خدمت به خلق..... افتخار بود!!!!! راستی دروغ هم........ نمیگفتید!!!!!! تنها شباهت رفت و آمد ما در یک چیز بود.....
آن روزها بودند کسانی که با ما نمی آمدند و فقط در نمازجمعه شعار جنگ جنگ تا پیروزی سر میدادند
امروز هم که برگشتیم بسیاری غریبه ی ناآشنا دیدیم که ما را به نفع خود مصادره کرده بودند
انگار قرار بود رفت و آمد ما... فقط برای عده ای... منفعت به بار آورد....... سرتان را درد نمی آوریم.... وقت گرانبهایتان را هم نمیگیریم
کلام آخر اینکه
قرار بود ما زیر آبی برویم تا ایران آزاد و سربلند بماند
شما زیر آبی میروید که چه بشود؟؟؟؟ دشمن.... سر ما را زیر آب نگه داشت تا غرور ایرانی را خدشه دار کند
مراقب باشید وقتی زیر آب هستید.... مبادا خدا..... گلویتان را فشار دهد.... فردا که ما با ملت ایران رو در رو شویم... خواهیم گفت: شرمنده ایم..... نفسم.. توانم و قدرتم همینقدر بود.
شما که امروز با مادران و پدران ما مواجه نشدید اما
فردا که با خود ما مواجه شوید...... چه پاسخی خواهید داد؟؟؟؟ #دیدار_به_قیامت....
#شهداے_غواص
#روحشان_شاد
@raviannoorshohada
1_146042730.mp3
8.36M
🌹 جنگ نرم
🌹یادی از لشکر 17 علی بن ابی طالب ع در عملیات بدر
🎙 به روایت حاج حسین یکتا
🔻 قسمت اول
@raviannoorshohada
#امر_بهمعروفنهیاز_منکر_بهسبکحاجهمت😍👇
همیشه به نیروها طوری تذکر می داد که کسی ناراحت نشود.سعی می کرد با شوخی و لبخند مطلب را به طرف بفهماند.😇
یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت.ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم،یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم،آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم.😐در همین حین، #حاج_همت با شهید_رضا_چراغی داشتند عبور می کردند.پیراهن پلنگی به تن داشت و دوربینی📷 هم به گردنش انداخته بود.وقتی به ما رسید و چشمش به کمپوتها افتاد، جلو آمد و گفت:" برادر، می شود یک #عکس با هم بیندازیم!📸
گفتم:" اختیار دارید حاج آقا، ما افتخار می کنیم".کنار هم نشستیم و با هم عکس گرفتیم. بعد بلند شد، تشکر کرد و گفت:" خسته نباشید، فقط یک سئوال داشتم
گفتم:" بفرمایید حاج آقا".
گفت:"چرا کمپوتها را اینطور باز می کنید؟"😕گفتم:" آخر حاج آقا، نمی شود که همه اش را بخوریم."در حالی که راه افتاد برود، خنده ای کرد و با دست به شانه ام زد و گفت:" برادر من، مجبور نیستی که همه اش را بخوری".😃
بدون اینکه صبر کند، راه افتاد و رفت تا مبادا در مقابل او دچار شرمندگی شوم.
بعد از رفتن او، فهمیدم که او از اول می خواست این نکته را به من گوشزد کند😊☝️ ولی برای اینکه ناراحت نشوم، موضوع عکس گرفتن را پیش کشیده بود....🌹
#فرمانده_دلهــا
#شهيدحاجمحمدابراهیمهمت
@raviannoorshohada
1_146043432.mp3
10.49M
🌹 جنگ نرم
🌹یادی از لشکر 17 علی بن ابی طالب ع در عملیات بدر
🎙 به روایت حاج حسین یکتا
🔻 قسمت دوم
@raviannoorshohada
﷽
🌸 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸
😍 #شـــهـــیــد_دلـــهـا 😍
#شهید_محسن_حججی
💜 نیمه شعبان بود نذر کردیم عصر نیمه شعبان دوغ و گوشفیل پخش کنیم. 😇
عصر شروع به پخش کردیم ... آقا محسن با همسرشون اومدن کمک ما.یه مداحی گذاشتن و صداش رو زیاد کردن. 😉
محسن خیلی اونروز کمک ما کرد.
بعد از اینکه کارمون تموم شد یه پلاستیک برداشت وگفت : ( هرچی آشغال هست و لیوان یکبار مصرف جمع کنیم ). 👌
خودش رفت و هرچی لیوان بود جمع کرد
گفت : مامورین شهرداری گناه دارن بخوان نظافت کنن. 🙏
#لذت_بندگی
@raviannoorshohada
38.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فتنه_88
#9دی
#برجام
📌 بازخوانی سخنان استاد طائب در مورد 9 دی
🔹 لبه تیغ 9 دی بر گردن فتنهگران و حامیان آنها بوده و هست.
🔹 هدف فتنه 88 بر اندازی کامل اسلام انقلابی بود.
🔹 دشمنان حاضرند همه ایرانیان نماز شب خوان و روضه خوان باشند ولی با آمریکا و اسرائیل کاری نداشته باشند.
🔹 برجام فتنهای پیچیدهتر از فتنه 88 بود.
@raviannoorshohada
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
#شهیدان_زنده_اند
❣ در چهارم خرداد ماه سال 1393 خبر دادند دو شهید گمنام قرار است در شهرستان درود تدفین شوند.
من تنها دختر خانواده بودم شهری که قبلا در آن زندگی می کردیم درود بود در نیشابور
پدرم حدود 23 سال بود که شهید شده بود اما برنگشته بود.
من در فراق پدرم در سال گذشته خیلی بی تابی می کردم.
چند روز قبل از اینکه شهدای گمنام را به درود بیاورند.
خواب دیده بودم در یک حسینیه ی خیلی بزرگ تابوت دو شهید را گذاشته اند
❣ و یکی از تابوت هایی که رو به قبله بود را به من نشان داده و گفتند ایشان پدر شماست.
در همان حال پیش خودم گفتم این که اسمی ندارد!؟
نزدیک تر که رفتم روی تابوت با خطی خوش نوشته شده بود ( شهید سید علی اکبر حسینی )
هنگامی که خبر آوردن دو شهید گمنام در روستا را شنیدم خیلی بی تاب بودم هرچه گفتم این شهید پدر من است کسی باور نمی کرد.
و می گفتند نمی شود به یک خواب بسنده کرد.
❣ هنوز صحنه ای که روی تابوت نوشته شده بود علی اکبر را به یاد دارم و یقین داشتم که این شهید پدرم بود. 👌
از آن زمان هرگاه که به درود می آمدم ساعت ها برسر مزار این شهید گمنام اشک می ریختم.
چون به دلم برات شده بود که این شهید پدر من است...
❣ همه می گفتند خودت را اذیت میکنی
میگفتم : این شهید هم گمنام است من به جای خانواده اش به دیدارش می آیم.
در این یک سال با این شهید به اندازه ای خو گرفتم که به این باور رسیدم پدرم است.
تا اینکه برای آزمایش به سراغ ما آمدند.
❣ حال و هوای عجیبی به همه ی ما دست داد تا جایی که هر روز منتظر خبری خوش بودیم.
تا اینکه در دهه کرامت سال1394 با آمدن مسئولان و دادن خبر خوش که پدرم همان شهید گمنام بوده اشک شوق و فریاد خوشحالی در منزلمان به پا شد..
برایمان بسیار جالب و عجیب بود که یک شهید گمنام اینطور به روستای خودش برگردد و خبر بازگشت را نیز خودش بدهد.🌷🍃
شهید_سید_علی_اکبر_حسینی
راوی_دختر_شهید
@raviannoorshohada
🌷 زندگی_به_سبک_شهدا 🌷
#مردانگی
بغض کرده بود!😢
از بس گفته بودند: بچه است، زخمی بشود آه و ناله میکندو عملیات را لو میدهد.😞
شاید هم حق داشتند.
نه اروند با کسی شوخی داشت، نه عراقی ها. اگر عملیات لو میرفت، غواص ها( که فقط یک چاقو داشتند ) قتل عام میشدند.😔
فرمانده که بغضش را دید و اشتیاقش را،
موافقت کرد.😍
توی گل و لای کنار اروند ، در ساحل فاو دراز کشیده بود.😳
جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند.
یا کوسه برده بود یا خمپاره😢....
دهانش را هم پر گل کرده بود تا عملیات را لو ندهد😭...
بچه بود اما درس مردانگی میداد ...
@raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پادکست
اخلاص فرمانده
#شهید_حاج_حسین_خرازی
#پیشنهاد_دانلود
بسیار شنیدنی ودلنشین
@raviannoorshohada
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
#دختر_مسیحی_که_با_عنایت_شهید #هادی_مسلمان_شد
یکی از این مطالب عجیب که خواهر #شهیدهادی آن را بیان میکند👇👇
🔰خانم جوانی با ما ارتباط گرفت و گفت: باید ماجرایی را برای شما نقل کنم ابراهیم، نگاه من را به دنیا وآخرت تغییر داد..
🔰تماس های اینگونه زیاد بود. فکر کردم که ایشان هم مثل بقیه با کتاب سلام بر ابراهیم آشنا شده و تغییری در روند زندگیش ایجاد شده اما تغییرات این خانم شگفت تر از تصور ما بود.
🔰این خانم جوان گفت: من یک دختر مسیحی از اقلیت مذهبی ساکن تهران هستم. به هیچ اصولی از مسائل اخلاقی و حتی اصول دین خودم پایبند نبودم.
هیچ کار زشتی نبود که در آن وارد نشده باشم! هر روز بیشتر از قبل در منجلاب فرو می رفتم.
🔰دو سه سال قبل در ایام عید نوروز با چند نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم که برای تفریح به یک قسمت کشور برویم نمی دانستم کجا برویم. شمال، جنوب، شرق، غرب و..
دوستانم گفتند: برویم خوزستان. هم ساحل دریا دارد و هم هوا مناسب است.
🔰از تهران با ماشین شخصی راهی خوزستان شدیم . تفریحی رفتیم و یکی دو روز بعد به مقصد رسیدیم. توی راه خیلی خوش گذشت.
🔰شب بود وارد شهر شدیم هیچ هتل و یا مکانی را برای اقامت پیدا نکردیم.
همه جا پر بود. خسته بودیم و نمی دانستیم چه کنیم.
یکی از همراهان ما گفت: فقط یک راه وجود داره برویم محل اسکان راهیان نور.
همگی خندیدیم. تیپ و قیافه ما فقط همان جا را می خواست!
🔰اما پس از چندین بار دور زدن در شهر تصمیم گرفتیم که کمی روسری هامان را جلو بیاوریم و تیپ ظاهری را تغییر دهیم و برویم سراغ محل راهیان نور.
🔰کمی طول کشید تا مسئول ستاد راهیان نور ما را پذیرفت. یک اتاق به ما دادند وارد شدیم. دور تا دور آن پر از تصاویر شهدا بود.
🔰هر یک از دوستان ما به شوخی یکی از تصاویر شهدا را مسخره می کرد و حرف های زشتی می زد..
🔰تصویر پسر جوانی بر روی دیوار نظر من را جلب کرد. من هم به شوخی به دوستانم گفتم: این هم برای من!
🔰صبح که می خواستیم برویم بار دیگر به چهره آن جوان نگاه کردم برخلاف بقیه نام آن شهید نوشته نشده بود فقط زیر عکس این جمله بود: دوست دارم گمنام بمانم.
🔰سفر خوبی بود. روزهای بعد در هتل و.. چند روز بعد به تهران برگشتیم.
🔰مدتی گذشت و من برای تهیه یک کتاب به کتابخانه دانشگاه رفتم.
دنبال کتاب مورد نظر می گشتم یکباره یک کتاب نظرم را جلب کرد. چقدر چهره این جوان روی جلد برای من آشناست؟ خودش بود همان جوانی که در سفر خوزستان تصویرش را روی دیوار دیدم. یاد شوخی های آن شب افتادم. این همان جوانی بود که می خواست گمنام بماند. این کتاب را هم از مسئول کتابخانه گرفتم. نامش #ابراهیم_هادی و نام کتابش سلام بر ابراهیم بود.
🔰علاقه ای به اینگونه شخصیت ها نداشتم اما از سر کنجکاوی مشغول مطالعه شدم. همینطور شروع به خواندن کردم. به اواسط کتاب که رسیدم دیگر با عشق می خواندم.
اواخر کتاب دیگر نمی خواستم داستان او تمام شود وقتی کتاب به پایان رسید انگار یک راه جدید در مقابل من ایجاد شده بود.
🔰در سکوت و تنهایی فقط فکر کردم. ابراهیم تمام فکر و ذهن من را پر کرده بود. عجب شخصیتی دارد این شهید!؟
🔰من آن شب به شوخی می خواستم ابراهیم را برای خودم انتخاب کنم اما ظاهرا او مرا انتخاب کرده بود!
🔰او باعث شد که به مطالعه پیرامون شهدا علاقه مند شوم شخصیت او بسیار بر من اثر گذاشت.
🔰مدتی بعد به مطالعات در زمینه ادیان روی آوردم. در مورد اسلام و اهلبیت علیه السلام تحقیق کردم تا اینکه ابراهیم، هادی من به سوی اسلام شد من مسلمان شدم.
❣سلام خدا بر ابراهیم که مرا با خدا و اسلام و اهلبیت علیه السلام آشنا کرد.❣
#راوی:_خواهر_شهید
@raviannoorshohada