eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
633 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
1526565809342.mp3
7.17M
#هُوَالشَّهید ❤️ و به آنها ڪه در راه خدا ڪشتہ می شوند ، مرده نگوييد ! بلڪه آنان زنده اند ولی شما نمی فهميد. بقره ۱۵۴ #طلائیه #روایتگری #پیشنهاددانلود 🌷@raviannoorshohada
‍ بسم رب الشهداء و الصدیقین شهیدی که برای تفحص پیکرش اذان گفت.... در يك مقطع ما داشتيم به سمت طلائيه ميرفتيم يادم هست يك روز قبل آقای بهنام صفايی و آقای پرورش، طلائيه را شناسايی كرده بودند فكر مي‌كنم سال ۷۳ بود... روز بعد از شناسايی قرار شد ما برويم كه حتی يادم هست گفتند حتماً‌ با نفربر برويم و ما هم رفتيم وقتی داشتيم از بچه‌ها جدا ميشديم، آقای صفايی گفت: رحيم وارد كه شدی من پنج عدد گونی گذاشتم كه آنها بچه‌های (لشکر ۳۱ عاشورا)هستند در واقع آقای صفايی پنج عدد گونی كه ميگفت، منظورش پنج بود كه پيدا كرده بود و در گونی گذاشته بود از يك مسيری ديگر بايد با قايق ميرفتيم، آنجا پر از نی و آب بود آقای صفايی گفت: رحيم وقتی ديروز ما با قايق به آنجا رفتيم، وقتی پياده شديم ساعت ۱۰/۱۵ بود، ي كدفعه صدای اذانی شنيديم به آقای پرورش كه عرب است گفتم: پرورش، اذان نماز خاصی را ميخوانند؟‌ يا اصلاً موقع نماز است؟ كه پرورش به من گفت: خير آقای صفايی... ادامه داد كه من به پرورش گفتم: پس اين صدای اذان چی هست و از كجا مي‌آيد؟! او هم گوش كرد و شنيد... اين صدا را گرفتيم و لابه‌لای نيزارها رفتيم كه يك قايقی را پيدا كرديم كه پنج شهيد داخل آن با تمام وسايل بودند آقاي صفايی به من گفت كه رحيم برو درباره اين پنج شهيد تحقيق كن، ببين اهل كجا هستند، چه كاره بودند؟ كه من رفتم دنبال اين پنج شهيد، اسم شهيد را يادم رفته است يك بچه اردبيل بود بين اين پنج تا كه ايشان در شهرستان، در لشكر و در گردان خود بود اين شهيد بعد از شهادت برای اينكه آقای صفايی و پرورش متوجه قايق و جايشان بشوند، اذان مي‌دهد.... @raviannoorshohada
❤️ دلمان گرفته..‌. این همه شوق داشتیم برای اسفند ماه برای چشم دوختن به جاده تا رسیدن به #منزلگاه_عشاق! ما نه تنها کوله بار #سفر بسته بودیم بلکه کوله بار دل هم ..! دلمان از شوق قدم زدن روی خاک پاک #فکه 🌹از شوق چشم دوختن به غروب #شرهانی و از ذوق چشم دوختن به گنبد طلائی رنگ #طلائیه نمیدانست چه کند...! 🔆هرسال این روزها ; ما مهمان شما بودیم .... اما حالا که تقدیر به #جاماندن است بیایید و امسال شما #مهمان دل های ما باشید ...🍃 #میزبان شماست دل های ما ...♡ در همین گوشه شهر پرهیاهو , در قاب های مجازی که شما #واقعی ترینشان هستید ...❤️ چه کنیم حالا همین جا برایمان شلمچه و طلائیه است .... @raviannoorshohada
📚روایت داستانی از دختری امروزی❤️ انگار اومده بودیم پادگانِ سربازیِ پسرعموم! 👮‍♂ این چه داستانیه سرصبح، برپا!!!! 😩 مثلا اومده بودیم اردو! 😐 چه حس و حالی داشتند اون خادما...! 🙂 قدم به قدم، تخت به تخت 🛏میومدن با یه لحنِ مهربونی که شبیه خانم معلمای اول ابتدایی بود، 👩‍🏫 🗣میگفتن: خواهرای عزیز☺️، پاشید نماز📿 و صبحانه 🧈 و،بعدشم یادمان،🌴 یکیشون بالاسرم اومد و، رو سرم دست کشید!! 😳☺️ حس و حال از تخت پایین اومدن نبود! 🥺 اما کنجکاوی نمیذاشت بخوابیم.😉 با صورتای پف کرده از خوابو😵، لباسای دیروزی، آماده شدیم 😁 1⃣⌚️یک ساعت بعد👇👇 وای تو اتوبوس چرت میزدیم!!🥱 نمیدونستیم مقصد کجاست؟🤔 ⏳نیم ساعتی که از مسیر گذشت، خوابمون میومد🥱 اما گفتن قراره بریم همونجا که طلا😍 ست! یکی پرسیده بود🤔، یعنی معدنِ طلا داره؟!!🤩 راویِ محترم گفت: آره کلی از توش طلا در آوردن،🤩🤩 حالا میریم می بینید. 👌 ✅رسیدیم..... اونقد کوفته بودیم که دوست داشتیم راوی و مسئولین کاروان که پیاده شدن، درِ اتوبوس🚌 رو ببندیم و بخوابیم! 😴 اما من یکی که خیلی وسوسه شده بودم🤓 این معدن طلا رو ببینم! 😁👌 دم درش بعضیا جو گیر شده بودن و کفشای خودشونو درآورده بودن😃 بنظرم اینکارا جو گیری بود! 😏 یکم که رفتیم داخل... از یه سربالایی که گذشتیم دریاچه پر آب روبه رومون بود💧 و پرِ پرچم های قرمز!!!! 🚩🚩🚩 فضا خیلی رمانتیک شده بود🥰 یهو😳 آقای راوی محترم هنو حرکت نکرده داد زد 🗣: آروم راه بیاید، ✋ 🚨حواستون به پاهاتون باشه، زیرِ پاهاتون خوابیده!!!!!!!! یه روزی دوره های قدیم از اینجا طلا در میاوردن🤩 اینجا منطقه ی پرباریه👌، موقعِ اومدن، چاهِ نفت های توی مسیر رو که دیدین!؟ ⁉️ این منطقه، منطقه ی ارزشمندیه!!! ✅ هرچی که جلوتر میریم، طلا بیشتره شاید هنوزم زیر پاهاتون طلا باشه هرچندوقت یه بار گروه تفحص میان و درمیارن! 😧 *یه لحظه وسوسه شدم،🙄 یه مشت خاک چنگ بزنم توش دقیق بشم ببینم نکنه یه چیزی ببینم؟؟!!! 🤔🤔 اینجا، راوی مکث کرد و یهو گفت🗣: میخوام عکسِ طلاهایی که از این معدن استخراج شده نشونتون بدم، همه چشم شدیم👀🙄🧐😳 دستاشو آورد بالا داد زد، این اولین طلا☝️ این دومین طلا این سومین طلا... چی می دیدم؟؟؟؟ 😳😳😳😳😳 عکس شهدا بود😔😭😭 پاهامو نگاه کردم، دیگه کفش پام نبود..😔 شاید زیر پام طلا باشه😭😭😭 ✍ یار حق @raviannoorshohada