eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
635 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️غیرت یعنی این... اینه که کشورو‌ میسازه نه اینکه تو قلب ملت به شهید ملت بگی موی دماغ... فرق می‌کنه کی رییس جمهور بشه... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
او جان فدای ما بود 💔 دلم برای حاج قاسم سوخت 💔 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
‌🌷#دختر_شینا #قسمت55 ✅ فصل پانزدهم مهدی شده بود یک بچه‌ی تپل‌مپل چهل روزه.تازه یاد گرفته بود بخند
‍ 🌷 ✅ فصل پانزدهم 💥 فردا صبح رفتیم خانه‌ی خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم. خانه‌ی قشنگی بود. دو اتاق خواب داشت و یک هال کوچک و آشپزخانه. دستشویی بیرون بود سر راه پله‌ها؛ جلوی در ورودی. اما حمام توی هال بود. از شادی روی پایم بند نبودم. موکت کوچکی انداختم توی حیاط و بچه‌ها را رویش نشاندم. جارو را برداشتم و شروع کردم به تمیز کردن. خانه تازه از دست کارگر و بنا درآمده بود و کثیف بود. با کمک هم تا ظهر شیشه‌ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق‌ها را جارو کردیم. 💥 عصر آقا شمس‌اللّه و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست‌هایش اسباب و اثاثیه‌ی مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم. این خانه از خانه‌های قبلی بزرگ‌تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: « ناراحت نباش. فردا همه‌ی خانه را موکت می‌کنم. » 💥 فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس‌اللّه هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود. عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می‌کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه‌ها توی حیاط بازی می‌کردند. نشستیم به تعریف وچای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق، لباس پوشید و آمد و گفت: « من دیگر باید بروم. » پرسیدم: « کجا؟! » گفت: « منطقه. » با ناراحتی گفتم: « به این زودی. » خندید و گفت: « خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده‌ام. من آمده بودم یکی، دوروزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدللّه خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست. » خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: « کی برمی‌گردی؟! » سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: « کی‌اش را خدا می‌داند. اگر خدا خواست، برمی‌گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه‌ها. » 💥 داشت بند پوتین‌هایش را می‌بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن‌برادرش را صدا کرد و گفت: « خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید. » تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش. 💥 یک ماهی می‌شد رفته بود. من با خانه‌ی جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه‌های توی کوچه یکی‌یکی از دست کارگر و بنا درمی‌آمد و همسایه‌های جدیدتری پیدا می‌کردیم. آن روز رفته بودم خانه‌ی همسایه‌ای که تازه خانه‌شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: « مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد. » مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چه‌طور خداحافظی کردم و رفتم خانه‌ی همسایه‌ی دیوار به دیوارمان. آن‌ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. 💥 برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: « من و صمد داریم عصر می‌آییم همدان. می‌خواستم خبر داده باشم. » خیلی عجیب بود. هیچ‌وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی‌داد. دل‌شوره‌ی بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی‌رفت. یک لحظه خودم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می‌گفت. » لحظه‌ی دیگر می‌گفتم: « نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می‌خواسته مرا آماده کند. » تا عصر از دل‌شوره مردم و زنده شدم. 💥 به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم‌کم داشت هوا تاریک می‌شد. دم‌ به دقیقه بچه‌ها را می‌فرستادم سر کوچه تا ببینند باباشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه‌گاهی توی کوچه سرک می‌کشیدم. وقتی دیدم این طور نمی‌شود، بچه‌ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. 💥 صدای زلال اذان مغرب توی شهر می‌پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: « خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه‌هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی‌شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده‌اند. ببین چطور بی‌قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می‌خواهم. » 💥 این‌ها را می‌گفتم و اشک می‌ریختم، یک‌دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می‌آیند. یکی از آن‌ها دستش را گذاشته بود روی شانه‌ی آن یکی و لنگان‌لنگان راه می‌آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: « بچه‌ها بابا آمد. » و با شادی تندتند اشک‌هایم را پاک کردم. 🔰ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
خیلی همت میخواد کشورت جنگ زده باشه فقیر هم باشه خودتم در جنگ باشی ولی بیای رای بدی👌 وطن یعنی مادر-فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
🌴شهید شعبان فکوری را اهل شهرستان جویبار از استان مازندران درباره ویژگی‌های این شهید: تمام زندگی شهید فکوری در یک کوله‌پشتی خلاصه می‌شد و پا به پای شهید چمران در جبهه‌های جنوب می‌جنگید. وی که در جبهه‌های به «آقا داداش» شهرت داشت میان مردم استان مازندران به‌عنوان «چمران مازندران» شناخته شده بود. 🌴شعبان فکوری معلم دبیرستان‌های جویبار، قائمشهر، کیاکلا و فرمانده گروهان سلمان، از گردان مسلم ابن عقیل لشکر 25 کربلا در استان مازندران بود. مجروحیت شهید فکوری در عملیات والفجر 8 با سلاح‌های شیمیایی : چهره وی در اثر این مجروحیت به اندازه‌ای تغییر کرد که حتی فرزندانش او را نشناختند. پیش از شهادتش، سفر زیارتی حج به او پیشنهاد شد، به خانواده‌اش‌ گفته بود که شما به خانه خدا بروید اما من به دیدار صاحب‌خانه خواهم رفت. جمله‌ «خدا نکند جنگ تمام شود و ما زنده بمانیم» نشانه‌ای از نگرانی‌های وی بود و سال 1365 با شهادتش در عملیات کربلای یک بر فراز کو‌ه‌های قلاویزان در منطقه مهران، این نگرانی برطرف شد. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
قول همسر شهیدنوید صفری در مورد انتخابات فردا به دوستان رای دهنده... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 💢 بازگشت از جبهه به خاطر انتخابات... 🔹از جبهه برگشته بود تا چند روز مانده به انتخابات ریاست جمهوری برای کاندیدای مورد نظرش تبلیغ کند. 🔹اعتقاد داشت که در آن شرایط کشور، قضیه انتخابات ریاست جمهوری از هر چیزی مهم‌تر و حیاتی‌تر است. 🔹می‌گفت: باید آقای رجایی با رای بالا انتخاب شود. 🔹برای تبلیغ حتی به روستاها نیز رفته بود و حسابی برای آقای رجایی تبلیغ کرده بود. ❣برای شادی روح پاک شهدا پنج صلوات هدیه میکنیم🕊 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فنا فی‌الله شد اما بقا دارد سلیمانی مقام قدس در قُرب خدا دارد سلیمانی شهید فی سبیل الله، عزیز جان روح الله بلی در قلب حزب الله جا دارد سلیمانی ۱:۲۰ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
شهید حاج قاسم سلیمانی: امروز ما باید با حضور پررنگ و همه جانبه خودمان در انتخابات در صحنهٔ جهان نشاط ملی خودمان را برای دفاع از انقلاب نشان بدهیم. :۲۰ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون و در این روز حماسه ی بزرگ و آزمون مهم انتخابات ❤ سر مزار مطهر و مرقد قهرمان ملی و جهان، حاج قاسم سلیمانی عزیز و شهدای عزیز گلزار بین المللی کرمان نائب الزیاره هستم... مجتبی سیاری ⚘ جمعه ۱۵ تیرماه ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۱۱ ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ فدا؛ ؛ حاج قاسم عزیز؛ ⚘⚘⚘⚘⚘ 👈کانال اطلاع رسانی: راهیان مکتب حاج قاسم عزیز/راهیان نور/ راهیان کربلا/راهیان مقاومت/راهیان حرم/راهیان قدس/ راهیان وطنی و گلزارگردی/روایتگری ها/کنگره ها/یادواره ها/دوره ها/ کارگاه ها/ویژه برنامه ها/دیدارها/گردشگری ها/اردوهاو... 👇👇👇 http://eitaa.com/sayarimojtabas ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
هر کس ذره‌ای برای این عزیزان حرمت قائل باشد امروز بی‌تفاوت نیست! -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
☑️ ثبت آخرین رأی پدر شهید... 🔸 پدر شهید فریدونکناری صبح امروز در انتخابات شرکت نمود و پس از آن دار فانی را وداع گفت -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
#ای_عاشق_حسین_تولدت_مبارک🎉🎊 به مانند کبوتری پر کشید و بر آسمان ها رفت. گویی او زمینی نبود! گویی از ما انسان ها نبود. او فرشته ای 🕊 بود از سوی خداوند. خداوند او را روی زمین نهاده بود تا به ما انسانها ثابت کند که آری، #فرشته_ها هم می توانند روی زمین باشند. آری ❗️ او آمد تا دست من و تو را هم بگیرد ..... او آمد تا من و تو را دعوت کند به راهش  .... #او_کیست_جز  #شهید‌نوید‌‌صفرے🌹 #تولدت_مبارک_قهرمان🎉🎊 #جان-فدا❤ #شهیدالقدس 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 شهید آوینی 🔹هیچ راهی برای آنکه از آینده با خبر شویم و بدانیم که چه در انتظار ماست وجود ندارد. -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
‍ 🌷#دختر_شینا #قسمت56 ✅ فصل پانزدهم 💥 فردا صبح رفتیم خانه‌ی خودمان. کمی اسباب و اثاثیه هم بردیم.
🌷 ✅ فصل پانزدهم 💥 خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده‌ی بچه‌ها و بابا بابا گفتنشان به گریه‌ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود. چند روری هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. 💥 دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره‌اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه‌ها یک لحظه رهایش نمی‌کردند. معصومه دست و صورتش را می‌بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می‌کرد. 💥 آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می‌زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی‌های ظهر بود. داشتم غذا می‌پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: « قدم! کتفم بدجوری درد می‌کند. بیا ببین چی شده. » بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازه‌ی یک پنج‌تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش‌های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق‌ها درگیر شده بود. گفتم: « ترکش نارنجک است. » گفت: « برو یک سنجاق‌قفلی داغ کن بیاور. » گفتم: « چه‌کار می‌خواهی بکنی. دستش نزن. بگذار برویم دکتر. » گفت: « به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین‌طوری درآورده‌ام. چیزی نمی‌شود. برو سنجاق داغ بیاور.» گفتم: « پشتت عفونت کرده. » گفت: « قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد. » 💥 بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعله‌ی گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد. گفت: « حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون. » 💥 سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: « بگیر، من نمی‌توانم. خودت درش بیاور. » با اوقات تلخی گفت: « من درد می‌کشم، تو تحمل نداری؟ جان من قدم! زود باش دارم از درد می‌میرم. » دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: « نمی‌توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور. » 💥 رفتم توی حیاط. بچه‌ها داشتند بازی می‌کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می‌گرفت. کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه‌روی آینه‌ی توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می‌شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می‌گزید. معلوم بود درد می‌کشد. یک دفعه ناله‌ای کرد و گفت: « فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین. » 💥 خون از زخم پایین می‌چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: « ایناهاش. » گفت: « خودش است. لعنتی! » 💥 دلم ریش‌ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم‌هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم‌هایم را نیمه‌باز می‌کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه‌ی یک پنج تومانی گود شده و فرورفته بود و از آن خون می‌آمد. دیدم این‌طوری نمی‌شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله‌ای کرد و از درد از جایش بلند شد. 💥 زخم را بستم. دست‌هایم می‌لرزید. نگاهم کرد و گفت: « چرا رنگ و رویت پریده؟! » بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: « خانم ما را ببین. من درد می‌کشم، او ضعف می‌کند. » کمکش کردم بخوابد. یک‌وری روی دست راستش خوابید. بچه‌ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می‌کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می‌کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده. 🔰ادامه دارد... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمزمہ هر روزش این بیت بود: در فراق دوستان دیگر زما چیزے نماند/ هر ڪہ رفت از هستے ما پارہ اے با خویش برد. 🌷شهید شبتون_شهدایی🌙 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
~🕊 🌿فرازی از وصیت نامه پشتیبان انقلاب باشید و کم کاری و خیانت مسئولین فاسد دولتی را به پای اصل نظام و انقلاب نگذارید. 🕊 -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
همش میگفت: توکلم اول به خدا و بعد به بی بی جونم (س) ست. شب سوم محرم باهم حرم بی بی جان بودیم، روضه و عزاداری که تمام شد، گفت: عجب شبی بود امشب، انگار خود حضرت رقیه (س) بین بود... و تک بیت گر دخترکی پیش پدر ناز کند… را زمزمه میکرد و با خانم درد دل می کرد. الحمدلله نازدانه ارباب با همان دستان کوچک زخم خورده گره از کارش باز کرد و عاقبت بخیرشد.......🕊 به مناسبت ایام تولد شهید نوید_صفری 📅تاریخ تولد : ۱۶ تیر ۱۳۶۵ 📅تاریخ شهادت : ۱۸ آبان ۱۳۹۶ .دیرالزور سوریه 🥀مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۵۳ -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------