eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
639 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @shahidegomnamemaktabehajqasem ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
اصلاحیه 📣📣📣📣📣📣📣📣📣 "هوالشهید" سلام علیکم خداقوت 🌷ویژه برنامه سومین سالگرد آسمانی شدن شهید جاویدالاثر حاج ابراهیم عشریه( هادی مدافعین حرم و حریم اهل بیت(علیهم السلام) و سوریه) ویژه ی خادمین شهدا،خادمین راهیان نور ، خادمین شهید هادی، خادمین شهید عشریه، دانشجویان،طلاب و دانش آموزان در روز چهارشنبه 4 اردیبهشت ماه ساعت ۱۷ در منزل شهید ابراهیم عشریه برگزار می گردد... 🌷⚘🌿🌱🌾☘🌴🍀⚘🌷 ✔چون ظرفیت محدود می باشد و این جلسه خصوصی خواهد بود و برای عموم نمی باشد، افرادی که تمایل دارند در این محفل شهدایی شرکت نمایند و حضورشان قطعی می باشد،لطفا نام و نام خانوادگی خود را به شماره 09100521997 اعلام نمایند... 🌷⚘🌴☘🌾🌱🌿⚘🌷 ✔نکات مهم: ۱-چون ظرفیت محدود می باشد و برای اینکه افراد علاقه مند شرکت نمایند، لذا افرادی که حضورشان در این محفل شهدایی قطعی می باشد ثبت نام نمایند... ۲- خادمین یادواره شهیدان هادی، شروع کارشان برای برگزاری مراسم یادواره شهیدان هادی از این جلسه خواهد بود... 🌷⚘🌿🌱🌾☘🌴🍀🌾🌱⚘ ✅ستاد یادواره شهیدان ابراهیم هادی، ابراهیم عشریه و محمدرضا شفیعی @raviannoorshohada
🌷دیدار با جانباز دفاع مقدس حاج علی دوازده امامی از اعضای گروه تواشیح جانبازان قمر بنی هاشم(ع) با حضور دانشجویان دانشگاه های استان قم در شهر مقدس قم به مناسبت اعیاد مبارک شعبانیه انجام شد... ✔در این دیدار این جانباز عزیز و راویان فتح به روایت گری پرداختند... @raviannoorshohada
🌷 ایستگاه های جمع آوری کمک های نقدی و غیرنقدی به سیل زدگان کشور و ثبت نام داوطلبان مردمی برای کمک به مناطق سیل زده در کنار ساختمان خاتم قم و مصلای قدس قم برپا شد... @raviannoorshohada
🌷 مراسم وداع با پیکر مطهر شهید عزیز مدافع حرم حاج احمد جلالی نسب در بهشت معصومه(س) قم با حضور رفقا و دوستان شهید برگزار گردید... @raviannoorshohada
🌷طلاب و دانشجویان خادم الشهدای استان قم و خادمین ستاد یادواره شهیدان هادی و عشریه و شفیعی به مناطق سیل زده استان خوزستان جهت کمک به مردم سیل زده اعزام شدند... @raviannoorshohada
"هوالشهید" سلام علیکم؛ 🌷دیدار با جانبازقطع نخاعی مدافع حرم فاطمیون سیدمحمدالله مرتضوی در روز چهارشنبه مورخه ۲۸ فروردین ۹۸ ساعت ۱۷ انجام خواهد شد... ✔خواهرانی که علاقه مند هستند در این دیدار حضور داشته باشند.لطفا در اسرع وقت آمادگی خودشان را با پیامک به شماره 09100521997 اعلام فرمایند... 🌿🌱🌾☘🌴 ⚘قابل ذکر است سید محمدالله مرتضوی جانباز قطع نخاعی مدافع حرم قدرت تکلم ندارند. هوشیاری کامل دارند.هیچ حرکتی به جز حرکت چشم ها و دست چپ ندارند‌. با حرکات چشم همه چیز را تایید می کنند. این جانباز عزیزدر سال ۹۴درتدمرسوریه در محاصره دشمن قرار گرفته و مورد اصابت گلوله دشمن قرارمی گیرند و به عنوان شهید منتقل شده و متوجه می شوند که هنوز شهید نشده اند‌. پزشکان می گویند دوماه بیشتر تو این دنیای فانی نیستند ولی با معجزه آقا امام حسین(علیه السلام) تاکنون در این دنیا، حیاتشون ادامه داره... @raviannoorshohada
"هوالشهید" 🌷میهمان ویژه در شهرمان🌷 ✔خوشا به سعادت قمی ها این روزها... ⚘حاج احمد عزیز سلام... حضور ناگهانی شما تلنگری شده به خواب عقربه های ساعت روزمرگی هایم... ⚘عزیزم... همین که دستهایم به نوازش گوشه ای از پرچم تابوت تو متبرک شود... همین که نگاه سوخته ام بدرقه پیکر از سفر برگشته ات باشد، بس است برای دل خوشی من... ⚘آری...چند روزی است خبری خوش در شهر قم پیچیده و حال و هوای شهرمان را دگرگون کرده است... ⚘این روزها شهر حال و هوای عجیبی دارد یا بهتر بگویم این روزها از شهر و در و دیوار قم، بوی خوش خدا، بوی خوش شهدا، بوی نسیم کربلا، بوی مردان بی ادعا می آید... شهر حال و هوای معنوی به خود گرفته است... ⚘عیدی آقا امام حسین(علیه السلام) بزرگترین پاسدار اسلام به قمی ها، حضور پیکر مطهر پاسدار شهید عزیز مدافع حرم حاج احمد جلالی نسب در شهر قم است... ⚘حاج احمد عزیز خوش آمدی به قم... ⚘دیروز در منزل پدری تان موقعی که برادر و فرزند عزیزتان با سوز خاصی فرازهایی از زیارت عاشورا را در کنار پیکر مطهرتان قرائت می کردند،رفقا، دوستان،همرزمان و اقوام حضور داشتند و یا دیشب در جلسه ی وداع آخر در منزل تان موقعی که مداح جلسه، روضه ی وداع روز عاشورا را می خواند و اشک از چشمان همه سرازیر بود، وداع روز عاشورا در نظرم مجسم شد...چه سخت است وداع های این چند روزه... ⚘حاج احمد عزیز؛ شما از مادرتان حضرت زهرا(سلام الله علیها) خواسته بودید تا الان جاویدالاثر بمانید... ⚘حاج احمد عزیز؛ شما عاشق ولایت و عاشق شهادت بودید... در وصیت نامه تان به خانواده معظم توصیه کرده بودید:همیشه و در همه حال پیرو ولایت فقیه باشید... ⚘حاج احمد عزیز؛ شما اهل بصیرت بودید... در وصیت نامه تان آورده بودید: دفاع از حرم اهل بیت(ع) را با علم و آگاهی انتخاب کردم و هیچ اجباری در این کار نبوده و به خاطر مسائل مادی نرفته ام... ⚘حاج احمد عزیز؛ شما اهل دلجویی و دستگیری از محرومین بودید... ✔پس ما جوان ها باید شما را الگوی خودمان قرار دهیم و به وصیت نامه شما عمل کنیم و همیشه و در همه حال عاشق و پیرو ولایت فقیه باشیم و بصیرت داشته و این روزها به کمک مردم سیل زده و محروم بشتابیم... ⚘حاج احمد عزیز؛ دست ما را بگیرید... ✅راوی: خادم الشهدا سیاری
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
هرکی یه چیزی میگفت. کلافه شده بودم. یه نفر اومد دستشو گذاشت رو شونم و صدام کرد:خانم - برگشتم یه خانم میان سال محجبه بود که چهره ی مهربونی هم داشت،ازم پرسید:این خانم باهاتون نسبتی دارن گفتم:نه چطور!؟ _ گفت:من شما رو دیدم که کنارشون وایساده بودید و حرف میزد بعد از رفتن شما این پیرزن از جاش بلند شد،در حالی که لبخند به لب داشت به سمت جمعیت میدویید فریاد میزد و میگفت باالخره اومدی!؟محمد جان اومدی!؟ _ بعد قاطی جمعیت شد و زیر دست و پا موند،من دوییدم طرفش که نزارم بره اما بهش نرسیدم و این اتفاق افتاد _ متاسفم واقعا... اشک از چشام جاری شد رفتم سمت پیرزن. هنوز قاب عکس تو بغلش بود قاب عکس رو برداشتم پشتش نوشته بود "محمد جعفری" یاد حرفاش افتادم پس واقعا پسرش اومد دنبالش و اونو برد پیش خودش. آمبولانس پیرزن رو برد،قاب عکس دست من موند حال بدی داشتم وقتی برگشتم خونه هوا تاریک شده بود. تو خونه همش یاد اتفاق امروز میوفتادم و اشک میریختم. قاب عکسو همراه خودم آوردم خونه. شیشش شکسته بود،داشتم عکسو از داخل قاب در میوردم که متوجه شدم یه کاغذ پشتشه. _ کاغذو برداشتم یه نامه بود: “یاهو“ _ مادر عزیز تر از جانم سالم _ مرا ببخش که بدون اجازه ی شما به جبهه آمدم فرمان امام بود و من مجبور بودم از طرفی چطور میتوانستم ببینم دشمن جلوی چشمانم به خاک وطنم تجاوز کرده و به نوامیس کشورم چشم دارد. _ اگر من به جبهه نمیرفتم در قیامت چگونه جواب مادرم حضرت زهرا را میدادم،چگونه در چشمان موالیم سیدالشهدا نگاه میکردم. _ مطمئنم خداوند به شما و پدر جان صبر دوری و شهادت من را خواهد داد. _ مادر جان بعد از من به جوانان کشور بگو که محمد برای حفظ عزت کشور جنگید بگو قرمزي خون و خود را داد تا سیاهی چادر هایشان حفظ شود. _ مادر جان برای شهادتم دعا کن... _ میگویند دعای مادر در حق فرزندش میگیرد _ حلالم کن... پسر خطا کارت "محمد جعفری" با خوندن نامه از گذشتم شرمنده شدم تازه داشتم مفهوم چادری که روسرمه رو درک میکردم. طرز فکرم کاملا عوض شده بود دیگه اسماء قبلی نبودم به قول مامان داشتم بزرگ میشدم از طرفی هم جدیدا همش برام خواستگار میومد در حالی که من اصلا به فکر ازدواج نبودم و هنوز زمان میخواستم که خودمو پیدا کنم و به ثبات کامل برسم. اون سال کنکور دادم با این که همیشه آرزوم بود مهندسی برق قبول شم ولی عمران قبول شدم چاره ای نبود باید میرفتم... اوایل مهر بود کلاس های دانشگاه تازه شروع شده بود ما ترم اولی ها مثل این دانشگاه ندیده هاروز اول رفتیم تنها کلاسی که تو دانشگاه برگزار شد،کلاس ترم اولی ها بود دانشگاه خیلی خلوت بود. تو کلاس که نشسته بودم احساس خوبی داشتم خوشحال بودم که قراره خانم مهندس بشم برای خودم تغییرو تو خودم احساس میکردم هیجان و شلوغی گذشتمم داشت برمیگشت همون روز اول با مریم آشنا شدم دختر خوبی بود. اولین روز دانشگاه پنج شنبه بود. از بعد از اون قضییه تو بهشت زهرا هر پنجشنبه میرفتم اونجا و به شهدا سر میزدم. شهدای گمنامو بیشتر از همه دوست داشتم هم بخاطر خوابی که دیدم هم بخاطر محمد جعفری پسر همون پیرزن. نمیدونم چرا فکر میکردم جزو یکی از شهدای گمنامه. اون روز بعد از دانشگاه هم رفتم بهشت زهرا قطعه ی شهدای بی پلاک. زیاد بودن،دلم میخواست یکیشونو انتخاب کنم که فقط واسه خودم باشه. اونروز شلوغ بود سر قبر بیشتر شهدای گمنام نشسته بودن. چشمامو چرخوندم که یه قبر پیدا کنم که کسی کنارش نباشه باالخره پیدا کردم سریع دوییدم سمتش نشستم کنارش و فاتحه ای براش بفرستادم سرمو گذاشتم رو قبر احساس آرامش میکردم یه پسر بچه صدام کرد:خاله خاله گل نمیخوای سرمو آوردم بالا یه پسر بچه ی ۵ ساله در حال فروختن گل یاس بود . عطر گل فضا رو پر کرده بود برام جالب بود تاحالا ندیده بودم گل یاس بفروشن آخه گرون بود ازش پرسیدم:عزیزم همش چقدر میشه...
گفت:۱۵تومن ۱۵تومن بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخه بیشتر نبود. بطری آب رو از کیفم درآوردمو رو قبرو شستم بوی خاک و گل یاس باهم قاطی شده بود. لذت میبردم از این بو گلها رو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اون شهید حرف بزنم اما نمیتونستم میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزی بگم برای همین به یه فاتحه اکتفا کردم. یه شاخه گل یاس رو هم با خودم بردم خونه و گذاشتم تو گلدون اتاقم. همون گلدونی که اولین دسته گلی که رامین برام آورد بود و گذاشته بودم توش، بهم ریختم ولی با پیچیدن بوی گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیزو فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادری شدنم اومد تو ذهنم. همه ی کلاس های دانشگاه تقریبا دیگه برگزار میشد چندتا از کلاس ها روکه بین رشته ها،عمومی بود و با ترم های بالاتر داشتیم سجادی هم تو اون کلاس ها بود. من پنج شنبه ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا پیش شهید منتخبم. سری دوم که رفتم تصمیم گرفتم تو نامه همه چیو براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام!!!!! نامه رو بردم خندم گرفته بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش باالاخره تمام سعی خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتی از گذشتم میگفتم حال بدی داشتم و اشک میریختم و موقع رفتن یادم رفت نامه رو از اونجا بر دارم. با صدای سجادی از خاطراتم اومدم بیرون... - خانم محمدی به خودم اومدم با تعجب داشت نگام میکرد نگاهش کردم تا چشمام به چشماش افتاد نگاهشو دزدید سرشو انداخت پایین و گفت گوش دادید به حرفام خجالت زده گفتم راستش نه تا یه جاهاییشو گوش دادم اما... - لبخند زد و گفت خوب ایرادی نداره تا کجا گوش دادید باصدایی که انگار از ته چاه میومد همونطور که سرم پایین بود گفتم: داشتید میگفتید نمیتونستم نسبت به شما بی تفاوت باشم پووووووفی کرد و آهی از ته دل کشید و ادامه داد: بله نمیتونستم نسبت به شما بی تفاوت باشم خیلی خودمو کنترل میکردم. _ خانم محمدی این شهید شماست دیگه - یعنی منظورم اینه که هر هفته میاید سر این قبر سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم با دست به چند تا قبر اونطرفتر اشاره کردو گفت اونم شهید منه منم هر هفته میام پیشش اتفاقا هر هفته هم شما رو میبینم چند بار خواستم بیام جلو و باهتون حرف بزنم اما نشد. _ هفته ی پیش میدونستم که بخاطر خواستگاری چهارشنبه میاید منم اومدم. حتی اومدم جلو که باهاتون صحبت کنم اما شما تا متوجه شدید یکی داره میاد سمتتون رفتید - خانم محمدی شما هرچیزی که من از همسر آیندم انتظار دارم رو دارید تا اینجا متوجه شدم. اعتقادات و عقیدمون هم به هم میخوره ما باهم میتونیم زیر سایه ی امام زمان خوشبخت باشیم _ البته اگه شما هم قبول کنید ... خیلی داشت تند میرفت خندم گرفت و گفتم: اجازه بدید آقای سجادی شما برای خودتون بریدید و دوختید من هنوز جواب خیلی از سواالتمو نگرفتم علاوه بر اون شما از کجا میدونید من چیز هایی که شما میخواید رو دارم. همیشه اون چیزی که فکر میکنید و میبینید درست نیست جدا از اون من هم برای خودم معیار هایی دارم از کجا میدونید شما همشو دارید اخم هاش رفت تو هم وبا ناراحتی گفت: - معذرت میخوام اسماء خانم اولین بار بود که اسممو صدا میکرد یجوری شدم. انگار اولین بار بود که صداشو میشنیدم لپام قرمز شد از خجالت سرمو انداختم پایین حالا خوبه قربون صدقم نرفته بوووود عجب بی جنبه ای بودماااااا متوجه حالتی که بهم دست داده بود شد و پرسید چیزی شده ؟؟خودمو کنترل کردم که صدام نلرزه و گفتم نه چیزی نشده دستشو گذاشت رو دهنش که معلوم نشه داره میخنده و گفت: - خوب تا الان من حرف زدم حالا شما بگید سرفه ای کردم تا اومدم حرف بزنم گوشیم زنگ خورد... کاملا فراموش کرده بودم مامان زنگ زده بود گوشی هنوز دست سجادی بود گوشیو گرفت طرفم گوشیو ازش گرفتم جواب دادم...
روزِ مباااااااارکـ 😍 جـوون که عاشق نباشه جوون نیس 😍 اونی که عاشق نشه تنها تره 😕 باید برای راهمون بجنگیم 💪 معلم ما علیِ اکبره....☺️️
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
مامان اجازه نداد حرف بزنم - الو - اسماء - معلوم هست کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟ چرا انقد تو بی فکری انقد بلند حرف میزد که سجادی صداشو میشنید... بلند شدم رفتم اونور تر سلام مامان جان ببخشید دستم بند بود نمیتونستم جواب بدم آنتن هم نداشتم - مگه کجایی که آنتن نداری؟ بهشت زهرا. - چی بهشت زهرا چیکار میکنی؟برداشتت بردتت اونجا چیکار؟ اومدم جواب بدم که آنتن رفت و قطع شد.... باخودم گفتم الانه که مامان نگران بشه چندبار شمارشو گرفتم اما نمیگرفت اخمام رفته بود تو هم درتلاش بودم که سجادی اومد سمتم _ چیزی شده خانم محمدی فقط آنتن رفت قطع شد فقط میترسم مامان نگران بشه گوشیشو داد بهم و گفت: - بفرمایید من آنتن دارم زنگ بزنید که مادر از نگرانی در بیان تشکر کردم و گوشیو گرفتم تصویر زمینه ی گوشی عکس یه سربازی بود که رو بازوش نوشته بود* مدافعاݧ حرم* خیلی برام جالب بود چند دقیقه داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم... خندید و گفت: چیشدزنگ نمیزنید؟ کلی خجالت کشیدم شماره ی مامان رو گرفتم سریع جواب داد: بله بفرمایید سلام مامان اسماء ام .آنتن گوشیم رفت با گوشی آقای سجادی زنگ زدم نگران نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ نذاشتم اصن حرف بزنه میترسیدم یه چیزي بگه سجادی بشنوه بد بشه گوشی سجادی رو دادم و ازش تشکر کردم سجادی بلند شد و رفت سر همون قبری که بهم نشون داده بود نشست گفت: - خانم محمدی فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتون شد اجازه بدید من یه فاتحه ای بخونم و بریم نصف گل هایی رو که خریده بود رو برداشتم با یه بطری آب و رفتم پیش سجادی روی قبرو شستم،گلهارو گذاشتم روش و فاتحه ای خوندم سجادی تشکر کردو گفت: - نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم. بلند شدیم و رفتیم سمت ماشین در ماشین رو برام باز کرد سوار ماشین شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم تو راه پلاک همش تکوون میخورد من کنجکاوتر میشدم که بفهم چه پلاکیه. دلم میخواست از سجادی بپرسم اما روم نمیشد هنوز. سجادی باز ضبط رو روشن کرد ولی ایندفعه صدای ضبط زیاد نبود مداحی قشنگی بود... "منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین ببین که خیس شدم عرق نوکریمه این" "دلم یه جوریه ولی پر از صبوریه چقد شهید دارن میارن از سوریه" اشک تو چشمای سجادی جمع شده بود. محکم فرمون رو گرفته بود داشت مستقیم به جاده نگاه میکرد برام جالب بود چند دقیقه بینمون با سکوت گذشت تا اینکه رسیدیم به داخل شهر اذان رو داشتن میگفتن جلوی مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت: با اجازتون من برم نماز بخونم زود میام پیاده شد من هم پیاده شدم و گفتم من هم میام بعد از نماز از مسجد اومدم بیرون به ماشین تکیه داده بود تا منو دید لبخند زدو گفت: قبول باشه خانم محمدی تشکر کردم و گفتم همچنین سوار ماشین شدیم و حرکت کرد. جلوی یه رستوران وایساد و گفت اگه راضی باشید بریم ناهار بخوریم. گشنم بود نگفتم و رفتیم داخل رستوران و غذا خوردیم وقتی حرف میزد سعی میکرد به چشمام نگاه نکنه و این منو یکم کلافه میکرد ولی خوشم میومد از حیاییکه داشت...
تو راه برگشت به خونه بهش گفتم که هنوز خیلی از سوالای من بی جواب مونده حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلی حرف دارم واسه گفتن و اینکه شما اصلا چیزی نگفتید میخوام حرفای شما رو هم بشنوم - اگه خانواده شما اجازه بدن یه قرار دیگه هم برای فردا بزاریم با تعجب گفتم: فردا زود نیست یکم - از نظر من البته نظر شما هر چی باشه همونه گفتم باشه اجازه بدید با خانواده هماهنگ کنم میگم مامان اطلاع بدن - تشکر کرد رسیدیم جلوی در. میخواستم پیاده شم که دوباره چشمم افتاد به اون پلاک حواسم به خودم نبود سجادی متوجه حالت من شد و گفت:خانم محمدی ایشالا به موقعش میگم جریان این پلاک رو!!! به خودم اومد از خجالت داشتم آب میشدم. بدون اینکه بابت امروز تشکر کنم خدافظی کردم و رفتم کلید و انداختم درو باز کردم مامان تا متوجه شد بلند شد و اومد سمتم سلااااااام مامان جان دستش رو گذاشته بود رو کمرشو در اون حالت گفت: سلام علیکم خوش اومدی گونشو بوسیدمو گفتم مرسی اومدم برم که دستمو گرفت و گفت کجا ازدستت عصبانیم خودمو زدم به اون راه ابروهامو به نشانه ی تعجب دادم بالا و گفتم:عصبانی برای چی مامان اسماء و عصبانیت شایعست باور نکن. مامانجان حرفایی میزنیا نتونست جلوی خندشو بگیره خبه خبه خودتو لوس نکن بیا تعریف کن چیشد اصن چرا رفته بودید بهشت زهرا اومدم که جواب بدم تلفن زنگ زد خالم بود. نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم...... چادرم رو درآوردم تو آیینه نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلی تغییر کرده بود به خودم لبخندی زدم و گفتم اسماء این سجادی کیه چرا داره به دلت میشینه همونطور که به آیینه نگاه میکردم اخمام رفت تو هم _ اسماء زوده مقاومت کن نکنه این هم بشه مثل رامین تو باید خیلی مواظب باشی نباید برگردی به سه سال پیش علی فرق داره نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش... خندم گرفت ...ههه علی همون سجادی خوبه زیادی خودمونی شدم در هر حال زود بود برای قضاوت هنوز جلوی آیینه بودم که مامان در اتاقو باز کرد - کجا فرار کردی خندم گرفت فرار کجا بود مادر من اومدم لباسامو عوض کنم - خوب پس چرا عوض نکردی هنوز داشتم تو آیینه با خودم اختلاط میکردم مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: - بسم الله خل شدی دختر خندیدم و گفتم بووووودم راستی مامان آقای سجادی گفت که قرار بعدیمون اگه شما اجازه بدید برای فردا باشه - فرداچه خبره اسماء نمیدونم مامان عجله داره - برای چی مثال عجله داره دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب مامان برای من دیگه مامان با گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد و گفت:بنده خدا آخه خبر نداره دختر ما خله تو آیینه با خودش حرف میزنه إ مامااااااااااان... در حالی که میخندید و از اتاق میرفت بیرون گفت :باشه با بابات حرف میزنم - راستی اسماء اردالان داره میاد. از اتاق دوییدم بیرون با ذوق گفتم کی داداش کچلم میاااااد - فردا خبر داره از قضیه خواستگاری _ معلومه که داره پسر بزرگمه هااا تازه خیلی هم تعجب کرد که تو باالخره بعد از مدت ها اجازه دادی یه خواستگار بیاد برای همین از پادگان مرخصی گرفته که بیاد ببینتش دستمو گذاشتم رو کمرمو گفتم: آره تو از اولم اردالان رو بیشتر دوست داشتی بعد باحالت قهر رفتم اتاق مامان نیومد دنبالم خندم گرفته بود از این همه توجه مامان نسبت به قهر من، اصلا انگار نه انگار خسته بودم خوابیدم باصدای اذان مغرب بیدار شدم اتاقم بوی گل یاس پخش شده بود...
🌷مراسم بزرگداشت شهید عزیز مدافع حرم حاج احمد جلالی نسب امشب در گلزار مطهر شهدای علی بن جعفر(ع)قم با حضور خانواده های معظم شهدا، رفقا و همرزمان شهید برگزار گردید... @raviannoorshohada
دعوتید به اجرای صد و سیزدهم #تئاتر_جابر #قم پنجشنبه 29 فروردین ماه #ویژه_بانوان #رزرو_پیامکی_الزامی #کانون_فرهنگی_تبلیغی_نورالهدی سروش: http://sapp.ir/noorolhodaa ایتا: https://eitaa.com/noorolhodaa بله: ble.im/join/MThlMGVjYj
بسم رب الشهداء و الصدیقین اللهم عجل لولیک الفرج در آستانه ولادت موفور السرور حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف و تقارن چهارمین سالگرد شهادت اولین شهید روحانی مدافع حرم، حجت الاسلام و المسلمین شهید محمد مهدی مالامیری، بابای مهربان بشری و فاطمه، مراسم یادبودی برگزار می گردد. زمان: پنجشنبه 29 فروردین ماه 1398،بعد از نماز مغرب و عشاء مکان‌: انتهای بلوار شهید صدوقی، میدان مفید، بلوار شهید کریمی، خیابان لقمان حکیم، انتهای کوچه 6،مسجد 14 معصوم علیهم السلام
زینب هـزار بار ، خودش هـم شهـید شد از بس ڪہ ازڪنار شهـیدان گذشتہ بود . . . به مناسبت چهارمین سالگرد عملیات #بصری_الحریر همه دعوتید به زیارت آقاامام حسین(ع)در کنار مزار دو شهید مدافع حرم پدر و پسر حسین و علی‌اکبر گونه شهیدان #رسول و #مهدی_جعفری🌹 مکان قم بهشت معصومه(س) قطعه ۳۱ زمان ٩٨/١/٢٩ ساعت ١۶:۴۵
🌷 دیدار با جانبازقطع نخاعی مدافع حرم فاطمیون سیدمحمدالله مرتضوی امروز (چهارشنبه) مورخه ۲۸ فروردین ۹۸ انجام شد... 🌿🌱🌾☘🌴 ⚘قابل ذکر است سید محمدالله مرتضوی جانباز قطع نخاعی مدافع حرم قدرت تکلم ندارند. هوشیاری کامل دارند.هیچ حرکتی به جز حرکت چشم ها و دست چپ ندارند‌. ⚘با حرکات چشم جواب سلام را می دهند و همه چیز را تایید می کنند و برای ما دعا می کنند و در جواب ما که درخواست دعا می کنیم فقط به سختی آمین می گویند... ⚘این جانباز عزیزدر سال ۹۴در تدمرسوریه در محاصره دشمن قرار گرفته و مورد اصابت گلوله دشمن به سر قرارمی گیرند و به عنوان شهید منتقل شده و در مسیر راه متوجه می شوند که هنوز شهید نشده اند‌. از گروه ۲۸ نفره ای که در محاصره بوده اند، فقط این عزیز در این دنیای فانی نفس می کشند و بقیه همگی شهید شده اند... ⚘ابتدای مجروحیت پزشکان می گویند دوماه بیشتر تو این دنیای فانی نیستند ولی با معجزه آقا امام حسین(علیه السلام) تاکنون در این دنیا، حیاتشون ادامه داره... ⚘نکته ی مهم دیگر اینکه مادر بزرگوار سیدمحمدالله که پرستار سید می باشد، هم فرزند و هم همسر شهید هستند... ✔راوی:خادم الشهدا سیاری @raviannoorshohada
❤️رمان عاشقانه ❤️ عاشقانه ایی به سبک شهدا
دیدم رو میزم چند تا شاخه گل یاسه تعجب کردم تو خونه ما کسی برای من گل نمیخرید ولی میدونستن گل یاس رو دوست دارم اولش فکر کردم مامان برای آشتی گل خریده ولی بعید بود مامان از این کارا نمیکرد موهام پریشون و شلخته ریخته بود رو شونه هام همونطور که داشتم خمیازه میکشیدم از اتاق رفتم بیرون و داد زدم: مامااااااان این گلا چیه من باهات آشتی نمیکنم تو اون کچل رو بیشتر از من دوست داری اردلان یدفعه جلوم ظاهر شد و گفت: به من میگی کچل؟؟ از هیجان یه جیغی کشیدم و دوییدم بغلش و بوسش کردم. هنوز لباس سربازی تنش بود میخواستم اذیتش کنم دستم و گرفتم رو دماغم گفتم: اه اه اردلان خفه شدم از بوی جوراب و عرقت. قیافشو ببین چقد سیاه شدی زشت بودی زشت تر شدی خندید و افتاد دنبالم - به من میگی زشت - جرئت داری وایسااا مامان با یه الله اکبر بلند نمازشو تموم کرد و گفت چه خبرتونه نفهمیدم چی خوندم قبول باشه مامان مگه نگفتی اردلان فردا میاد چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد اردلان اخمی کرد و گفت ناراحتید برم فردا بیام خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم... راستی نکنه گلا رو تو خریدی - ناپرهیزی کردی اردلان... خندید و گفت:بابا بغل خیابون ریخته بودن صلواتی من پول نداشتم برات آبنبات چوبی بخرم گل گرفتم - گل یاس اونم صلواتی - برو داداااااش برووو که خفه شدیم از بو برو. داشتم میخوابیدم که اردلان در اتاقو زد و اومد داخل ... برق رو روشن کرد و گفت: - خواهر گلم ساعت ۱۰ از کی تا حالا تو انقدر زود میخوابی - نمیخوای داداشتو ببینی باهاش حرف بزنی حالشو بپرسی مثال تازه اومدمااااا درازکشیده بودم بلند شدم رو تخت نشستم و باخنده گفتم: ِ داداش خل کچلم مامان بهت یاد نداده وقتی یه نفر میخواد بخوابه یا داره استراحت میکنه مزاحمش نشی ؟؟ اردلان اخم کرد و برگشت که بره باسرعت از رو تخت بلند شدم و بازوشو گرفتم کجااااااا لوس مامان اخماش بیشتر رفت تو هم و گفت میرم شما استراحت کنی....لوسم خودتی همونطور که میکشوندمش سمت تختم گفتم خوب حالا قهر نکن بیا بشین ببینم چیکار داشتی اردلان نشست رو تختم من هم رو صندلی روبروش دستم گذاشتم زیر چونم و گفتم به به داداش اردلان حموم لازم بودیااااا تورو خدا زود به زود برو حموم اینطوری پیش بری کسی بهت زن نمیده هااااااا خندید و گفت: _ تو به فکر خودت باش یواش یواش بوی ترشیدگیت داره در میاد. - همه از خداشونه من دامادشون بشم حیف که من قصد ازدواج ندارم دوتایی زدیم زیر خنده. مامان در اتاق رو باز کرد و با یه سینی شربت و بیسکوییت وارد شد. به به خواهر برادر باهم خلوت کردید راستی اسماء با بابات حرف زدم به مادر اقای سجادی هم گفتم برای فردا مشکلی نیست جلوی اردلان خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین اردلان خندید و گفت: خوبه دیگه اسماء خانوم من باید از مامان میشنیدم سرم همونطور پایین و گفتم آخه داداش یدفعه ای شد بعدشم هنوز که خبری نیست... مامان لیوان شربت و یه بیسکوییت داد دست اردلان و گفت بخور جون بگیری ببین چه لاغر شدی چپ چپ به مامان نگاه کردم و گفتم: مامان من احتیاج ندارم بخورم جون بگیرم اردلان بادست زد پشتم و گفت: آخ آخ حسودی مامان هم لیوان شربتو داد دستم و گفت بیا تو هم بخور جون بگیری لیوان رو ازش گرفتم و گفتم پس بیسکوییتش کو بلند شد و همونطور که از اتاق میرفت بیرون گفت واااااااا بچه شدی اسماءخودت بردار دیگه حرصم گرفته بود لیوان شربت گذاشتم تو سینی و به اردلان که داشت.....