#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_شانزدهم
گفت:۱۵تومن
۱۵تومن بهش دادم و گلهارو ازش گرفتم چند تاشاخه بیشتر نبود.
بطری آب رو از کیفم درآوردمو رو قبرو شستم بوی خاک و گل یاس باهم
قاطی شده بود. لذت میبردم از این بو
گلها رو گذاشتم روقبر دلم میخواست با اون شهید حرف بزنم اما نمیتونستم
میخواستم باهاش درد و دل کنم اما روم نمیشد از گذشتم چیزی بگم برای
همین به یه فاتحه اکتفا کردم.
یه شاخه گل یاس رو هم با خودم بردم خونه و گذاشتم تو گلدون اتاقم.
همون گلدونی که اولین دسته گلی که رامین برام آورد بود و گذاشته بودم
توش، بهم ریختم ولی با پیچیدن بوی گل یاس تو فضاي اتاقم همه چیزو
فراموش کردم و خاطرات خوب مثل چادری شدنم اومد تو ذهنم.
همه ی کلاس های دانشگاه تقریبا دیگه برگزار میشد
چندتا از کلاس ها روکه بین رشته ها،عمومی بود و با ترم های بالاتر
داشتیم
سجادی هم تو اون کلاس ها بود.
من پنج شنبه ها اکثرا کلاس داشتم و بعد دانشگاه میرفتم بهشت زهرا
پیش شهید منتخبم. سری دوم که رفتم تصمیم گرفتم تو نامه همه چیو
براش از گذشتم بنویسم و بهش بگم چی ازش میخوام!!!!!
نامه رو بردم خندم گرفته بود از کارم اصلا باید کجا میذاشتمش باالاخره
تمام سعی خودمو کردم و باهاش حرف زدم وقتی از گذشتم میگفتم حال
بدی داشتم و اشک میریختم و موقع رفتن یادم رفت نامه رو از اونجا بر
دارم.
با صدای سجادی از خاطراتم اومدم بیرون...
- خانم محمدی
به خودم اومدم با تعجب داشت نگام میکرد
نگاهش کردم تا چشمام به چشماش افتاد نگاهشو دزدید سرشو انداخت
پایین و گفت گوش دادید به حرفام
خجالت زده گفتم راستش نه تا یه جاهاییشو گوش دادم اما...
- لبخند زد و گفت خوب ایرادی نداره تا کجا گوش دادید
باصدایی که انگار از ته چاه میومد همونطور که سرم پایین بود گفتم:
داشتید میگفتید نمیتونستم نسبت به شما بی تفاوت باشم
پووووووفی کرد و آهی از ته دل کشید و ادامه داد:
بله نمیتونستم نسبت به شما بی تفاوت باشم خیلی خودمو کنترل میکردم.
_ خانم محمدی
این شهید شماست دیگه
- یعنی منظورم اینه که هر هفته میاید سر این قبر
سرمو به نشانه ی تایید تکون دادم
با دست به چند تا قبر اونطرفتر اشاره کردو گفت اونم شهید منه منم هر
هفته میام پیشش
اتفاقا هر هفته هم شما رو میبینم چند بار خواستم بیام جلو و باهتون حرف
بزنم اما نشد.
_ هفته ی پیش میدونستم که بخاطر خواستگاری چهارشنبه میاید منم
اومدم. حتی اومدم جلو که باهاتون صحبت کنم اما شما تا متوجه شدید
یکی داره میاد سمتتون رفتید
- خانم محمدی شما هرچیزی که من از همسر آیندم انتظار دارم رو دارید
تا اینجا متوجه شدم. اعتقادات و عقیدمون هم به هم میخوره ما باهم
میتونیم زیر سایه ی امام زمان خوشبخت باشیم
_ البته اگه شما هم قبول کنید ...
خیلی داشت تند میرفت
خندم گرفت و گفتم:
اجازه بدید آقای سجادی شما برای خودتون بریدید و دوختید من هنوز
جواب خیلی از سواالتمو نگرفتم علاوه بر اون شما از کجا میدونید من
چیز هایی که شما میخواید رو دارم. همیشه اون چیزی که فکر میکنید و
میبینید درست نیست
جدا از اون من هم برای خودم معیار هایی دارم از کجا میدونید شما همشو
دارید
اخم هاش رفت تو هم وبا ناراحتی گفت:
- معذرت میخوام اسماء خانم
اولین بار بود که اسممو صدا میکرد
یجوری شدم.
انگار اولین بار بود که صداشو میشنیدم
لپام قرمز شد از خجالت سرمو انداختم پایین حالا خوبه قربون صدقم نرفته
بوووود عجب بی جنبه ای بودماااااا
متوجه حالتی که بهم دست داده بود شد و پرسید چیزی شده ؟؟خودمو
کنترل کردم که صدام نلرزه و گفتم نه چیزی نشده
دستشو گذاشت رو دهنش که معلوم نشه داره میخنده و گفت:
- خوب تا الان من حرف زدم حالا شما بگید
سرفه ای کردم تا اومدم حرف بزنم گوشیم زنگ خورد...
کاملا فراموش کرده بودم مامان زنگ زده بود
گوشی هنوز دست سجادی بود
گوشیو گرفت طرفم
گوشیو ازش گرفتم جواب دادم...
#زندگینامه_شهدا
#قسمت_شانزدهم
عارف صمیمیترین و نزدیکترین دوست من و پدر و خواهرش بود☺️؛ یعنی خواهر عارف اینقدر با عارف صمیمی و راحت بود هر صحبتی و هر کاری داشتند به راحتی با هم در میان میگذاشتند هر وقت هر کجا که روضه حضرت زینب با امام حسین را میشنیدم یک طور میشدم، چون صمیمیت این دو را میدیدم. این روضه برام فرقی داشت میخواستم، چون خیلی با کمالات و آگاه بود، جوان ۱۸، ۱۹ سالهای که از ویژگیهای سردار سلیمانی تعریف میکرد و شناخت کاملی از ایشان داشت و برای قانع کردن من از مدافعان حرم حرف به میان میآورد و برای من توضیح داد اگر همه این طور فکر کنیم که مردم سوریه خودشان مسئول بیرون راندن داعشیان هستند و نباید برویم به کمکشان که نمیشود.
#شهید_عارف_کاید_خورده♡
#شادی روح شهدا صلوات♡
http://eitaa.com/raviannoorshohada
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_شانزدهم
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
💠 در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
ادامه دارد ...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------