مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
عده از #دختران #شهید میشوند
آن هم گمنام:
دخترانی که چادرشان بوی #زهرا (س)میدهد.
دخترانی که کارهایشان به چشم نمی آید و با یک قدرت دیگر معامله کردند.
دخترانی که بار سنگین #خانه_داری را به دوش میکشند.❤️
ولی به چشم نمی آید:چون #حقوق ندارد🌷
چون از روی #لطف این کار را انجام میدهند
چون فقط با تغییر دکور خانه،دیگران متوجه میشوند خانه تغییر کرده و کار های دیگرشان به چشم نمی آید
دخترانی که بوی غذایشان در خانه میپیچد😋
به فرزند کوچکشان #قرآن یاد میدهند😍
برایش کتاب میخوانند
به ظاهر خود و کودکشان میرسند🌷
در پای #تلوزیون منتظر هستند
منتظرآمدن صدای #کلید...❤️
این کار هابماند
کنارش مشغول#تحصیل هستند📚
دخترانی که به دور از چشم و هم چشمی زندگی میکنند و بر#همسرشان سخت نمیگیرند.
خواسته هایی که درتوان همسرشان نیست رابه زبان نمی آورند.
اینهاهمان شهیده های گمنامند:❤️
#جهاد میکنندفقط درمیدان #جنگ نیستند✋️
کارمیکنندفقط آچار به دست نیستند
برای همین میگوییم گمنامند👌
آنهاعلاوه برچادرخیلی صفات دیگر از مادرشان به ارث برده اند.❤️
روی مزارشان نمینویسند(شهیده)
چون مثل مادرشان گمنامند💔
#شهیده_های_گمنام
به امید روزی که شهیده ی گمنام شویم ...
#دلنوشته
به مناسبت ورود #آزادگان سرافراز به #میهن_اسلامی 🇮🇷
#مردان_خورشید
روزگاری که اهریمن سیاهی بر سرزمین آفتاب تاخت☠
با یک فرمان #رهبر😍
مردانی از جنس #خورشید......
مردانی از جنس #غیرت......
بزرگ مردانی هرچند #کوچک......
#پرشور......
#بی_باک......
👍👍
به جنگ سیاهی و تباهی پا در رکاب #عشق شدند👏
دستشان خالی، اما دلهاشان به #عشق_خدا
گره خورده.....
تنها سلاحشان #ایمان و باور👌
در نبرد با دشمنی که سلاحش تانک و گلوله بود💣
مردان خورشید تا آخرین فشنگ و تا آخرین نفس جنگیدند👊
اما اهریمن آنان را ناجوانمردانه به بند کشید⛓
روزهای سخت مردان خورشید آغاز شد👇
شکنجه ها، تلخی ها، سختی ها...😭
زنجیر اسارت آنان راغمگین کرده بود😥
اما ناامیدی هرگز‼️
در این میان مردی #خدایی با شولای #پیامبری بردوش، بر سلولهای تنهاییشان نور پاشید😍
امید آورد...
🤗
و با رهنمودهایش
دلها را شاد، قلبها را امیدوار، قدمها را استوار، چهره ها را نورانی... ساخت😘
و او چه زیبا آیه "الیس الله بصبح قریب" را بر دلهاشان تفسیر نمود📖
خون تازه ای در رگهای مردان خورشید دوید
دست در دست هم، چون کوه استوار حامی هم شدند✌️
زنجیرها را گسستند✊
و بدین سان یخ استبداد به دست آن #پیر و آن مردان آب شد👏👏
و همه با هم نغمه #آزادی سرودند🎧
خوب که فکر میکنم🤔
می بینم #جنگ
برای #آزادگان😘
چند سال بیشتر طول کشیده است😫
بازگشت #قهرمانانه مردان خورشید به سرزمینمان مبارک باد....
@channelKomeil313
🌹🌸❤️🌼❤️🌸🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴لحظاتی بارزمندگان اسلام🌴
🌴صحبتهای دلنشین #رزمندهای که به دل دشمن میزند
وانگار که #جنگ رابه بازی گرفته است
یاد رشادتهای رزمندگان بخیر
🌹خدایا ماراازغافله #شهدا جدانفرما
@raviannoorshohada
🔹این جوان هم از دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف بود و این ایام، سالگرد #شهادت اوست
💢او هم کشته شد؛ البته بطور عمدی! نه سهوی.
‼️کسی هم عذرخواهی نکرد و برایش شمعی روشن نکردند!
🔶این افراد مصادیق کامل #جهاد_علمی بودند؛ هر جا #وظیفه خودشان میدیدند حاضر میشدند. اگر لازم باشد در صحنه #جنگ باشند در جنگاند، اگر لازم باشد در صنعت #موشکی باشند آنجا میروند، یا در بحث #هستهای و... نگاه میکنند ببینند بار، کجا روی زمین مانده است؟
هدیه کنیم صلواتی نثار روح مطهر شهدا
@raviannoorshohada
💠نحوه شهادت
🔹همرزمان #پاکستانی شهید از دوربین پیکر چند #شهید را بین نیروهای خودی و دشمن مشاهده میکنند و به جانشین محمد میگویند که در همان لحظه شهید بزرگوار سر میرسند و میگویند #مادران این شهداء چشم به راه فرزندانشانند 💔
🔸او میرود که #پیکر_شهدا را با چند نفر دیگر که داوطلب میشوند برگردانند که در نزدیکی پیکر شهدا #کمین میخورند و به شهادت میرسند🕊و مادر این شهید هم چشم انتظار #فرزندش میماند و بعد از یک سال چشم انتظاری در نهایت پیکر پاکش را در مشهد #تشییع و به خاک میسپارند.🌿
🔹در زمان حضور طولانی مدت(حدود شش ماه) در سوریه به همرزمش گفته بود: دلم برای #خانواده و پدر و مادر و برادران و خواهرانم تنگ شده است ولی #غیرتم اجازه رفتن به مرخصی را به من نمیدهد😞 و از حضرت زینب (س) #خجالت میکشم که او را تنها بگذارم💔
اگر او را تنها بگذارم در آن دنیا جوابی برای #حضرت_علی(ع) ندارم که بدهم😔 و من #پوتینهایم را جفت کرده ام و اصلا به مرخصی نمیروم یا باید #جنگ تمام شود و ما به پیروزی کامل برسیم و یا اینکه من به #شهادت برسم☝️
#شهید_محمد_اسدی🌷
شادی روحش #صلوات
http://eitaa.com/raviannoorshohada
حاج حسین یکتا: حس میکنم که حال این بچههای فعال در #فضای_مجازی باید #حولحالنا بشود.
حس میکنم باید کاری صورت بگیرد که #برکت کار این بچهها چندبرابر شود.
اگر عرصه فضای مجازی را یک #جنگ و #نبرد_واقعی میدانیم باید نظاماتی برای نمایان شدن حسن باقریها و صیاد شیرازیها و آوینیهای این جنگ تمام عیار در نظر گرفت.
http://eitaa.com/raviannoorshohada
.
🔹 تو این #جنگ کسی می بره که بیشتر دَووم بیاره!
از ما نمیپرسن با #مُهمات تون چیکار کردین، می پرسن با #کم و کسریا چه طوری خطو نگه داشتین...
.
از ما نمی پرسن...
از ما می پرسن...
.
http://eitaa.com/raviannoorshohada
بچهها را جمع ڪرد و گفت: «برادرانم!
این مأموریت ڪه قرار است ان شاءالله
انجام دهیم، نامش #شهادت است.
ڪسے ڪه عاشق شهادت نیست، نیاید!
بقاے جامعه اسلامے در سایه شهادت،
ایثار، تلاش و مقاومت شماست.
اگر درچنین شرایطے از خودمان نگذریم
و به جهاد نپردازیم، ذلت و انحطاط
قطعے خواهد بود.»
🌷🕊🌷🕊🌷
زمانے فرا مے رسد ڪه #جنگ تمام مے شود و رزمندگان امروز به سه دسته تقسیم مے شوند:
1⃣ دسته اے به مخالفت با گذشته خود بر مے خیزند و از گذشته خود #پشیمان مے شوند
2⃣ دسته اے راه بے تفاوت مے گزینند و در #زندگے مادے خود غرق مے شوند و همه چیز را فراموش مے ڪنند.
3⃣ دسته سوم به گذشته خود وفادار مے مانند و احساس مسئولیت مے ڪنند ڪه از شدت مصائب و غصه ها ،دق خواهند ڪرد
پس از خدا بخواهید ڪه با وصال #شهادت از عواقب زندگے بعد از #جنگ در امان بمانید
🎋 نوشته اے از شهید #حمید_باڪری
شهید #حمید_باڪری
📅تاریخ تولد: ۱۳۳۴/۹/۱
📅تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۶
🗺محل شهادت : جزیره مجنون عراق
🗺محل دفن: مفقود الاثر .. #شهید_گمنام
#جان-فدا❤
❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋
http://eitaa.com/raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جنگ ما یک گنج بود ..
که بیتالله الحرام و طواف حجاج
در مقابل آن کم است.
عرفات بود!
به این دلیل امام
در پیام حجشان فرمودند:
اـے نشستگان در مقابݪ خانهـے خدا،
بـہ ایستادگان در مقابݪ دشمنان خدا
دعا ڪنید!
#شهید_قاسم_سلیمانی
#دفاع_مقدس #جنگ
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_شانزدهم
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
💠 در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
ادامه دارد ...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ام
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------