eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
632 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
عده از   میشوند آن هم گمنام: دخترانی که چادرشان بوی  (س)میدهد. دخترانی که کارهایشان به چشم نمی آید و با یک قدرت دیگر معامله کردند. دخترانی که بار سنگین  را به دوش میکشند.❤️ ولی به چشم نمی آید:چون  ندارد🌷 چون از روی  این کار را انجام میدهند چون فقط با تغییر دکور خانه،دیگران متوجه میشوند خانه تغییر کرده و کار های دیگرشان به چشم نمی آید دخترانی که بوی غذایشان در خانه میپیچد😋 به فرزند کوچکشان  یاد میدهند😍 برایش کتاب میخوانند به ظاهر خود و کودکشان میرسند🌷 در پای  منتظر هستند  منتظرآمدن صدای ...❤️ این کار هابماند کنارش مشغول هستند📚 دخترانی که به دور از چشم و هم چشمی زندگی میکنند و بر سخت نمیگیرند. خواسته هایی که درتوان همسرشان نیست رابه زبان نمی آورند. اینهاهمان شهیده های گمنامند:❤️  میکنندفقط درمیدان  نیستند✋️ کارمیکنندفقط آچار به دست نیستند برای همین میگوییم گمنامند👌 آنهاعلاوه برچادرخیلی صفات دیگر از مادرشان به ارث برده اند.❤️ روی مزارشان نمینویسند(شهیده)‌ چون مثل مادرشان گمنامند💔 به امید روزی که شهیده ی گمنام شویم ...
به مناسبت ورود سرافراز به 🇮🇷 روزگاری که اهریمن سیاهی بر سرزمین آفتاب تاخت☠ با یک فرمان 😍 مردانی از جنس ...... مردانی از جنس ...... بزرگ مردانی هرچند ...... ...... ...... 👍👍 به جنگ سیاهی و تباهی پا در رکاب شدند👏 دستشان خالی، اما دلهاشان به گره خورده..... تنها سلاحشان و باور👌 در نبرد با دشمنی که سلاحش تانک و گلوله بود💣 مردان خورشید تا آخرین فشنگ و تا آخرین نفس جنگیدند👊 اما اهریمن آنان را ناجوانمردانه به بند کشید⛓ روزهای سخت مردان خورشید آغاز شد👇 شکنجه ها، تلخی ها، سختی ها...😭 زنجیر اسارت آنان راغمگین کرده بود😥 اما ناامیدی هرگز‼️ در این میان مردی با شولای بردوش، بر سلولهای تنهاییشان نور پاشید😍 امید آورد... 🤗 و با رهنمودهایش دلها را شاد، قلبها را امیدوار، قدمها را استوار، چهره ها را نورانی... ساخت😘 و او چه زیبا آیه "الیس الله بصبح قریب" را بر دلهاشان تفسیر نمود📖 خون تازه ای در رگهای مردان خورشید دوید دست در دست هم، چون کوه استوار حامی هم شدند✌️ زنجیرها را گسستند✊ و بدین سان یخ استبداد به دست آن و آن مردان آب شد👏👏 و همه با هم نغمه سرودند🎧 خوب که فکر میکنم🤔 می بینم برای 😘 چند سال بیشتر طول کشیده است😫 بازگشت مردان خورشید به سرزمینمان مبارک باد.... @channelKomeil313 🌹🌸❤️🌼❤️🌸🌹
🍂خونریزی شَدیدی داشت... داخِلِ اتاق ِ عمل ، دکتر اِشاره کرد که رو در بیارم تا راحت تر مَجروح رو جابه جا کنم... 🍃گوشه ی چآدُرم رو گرفت و بُریده بُریده گفت: "مَن دارَم میرَم که رو در نیاری..." چآدُرم تو مشتش بود که شد...:)🌷 به روایت پَرستارِ :) ♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴لحظاتی بارزمندگان اسلام🌴 🌴صحبتهای دلنشین #رزمنده‌ای که به دل دشمن میزند وانگار که #جنگ رابه بازی گرفته است یاد رشادت‌های رزمندگان بخیر 🌹خدایا ماراازغافله #شهدا جدانفرما @raviannoorshohada
🔹این جوان هم از دانشجویان دانشگاه صنعتی شریف بود و این ایام، سالگرد #شهادت اوست 💢او هم کشته شد؛ البته بطور عمدی! نه سهوی. ‼️کسی هم عذرخواهی نکرد و برایش شمعی روشن نکردند! 🔶این افراد مصادیق کامل #جهاد_علمی بودند؛ هر جا #وظیفه خودشان می‌دیدند حاضر می‌شدند. اگر لازم باشد در صحنه #جنگ باشند در جنگ‌اند، اگر لازم باشد در صنعت #موشکی باشند آنجا می‌روند، یا در بحث #هسته‌ای و... نگاه می‌کنند ببینند بار، کجا روی زمین مانده است؟ هدیه کنیم صلواتی نثار روح مطهر شهدا @raviannoorshohada
💠نحوه شهادت 🔹همرزمان شهید از دوربین پیکر چند را بین نیروهای خودی و دشمن  مشاهده میکنند و به جانشین محمد میگویند که در همان لحظه شهید بزرگوار سر میرسند و میگویند این شهداء چشم به راه فرزندانشانند 💔 🔸او میرود که را با چند نفر دیگر که داوطلب میشوند برگردانند که در نزدیکی پیکر شهدا میخورند و به شهادت میرسند🕊و مادر این شهید هم چشم انتظار میماند و بعد از یک سال چشم انتظاری در نهایت پیکر پاکش را در مشهد و به خاک میسپارند.🌿 🔹در زمان حضور طولانی مدت(حدود شش ماه) در سوریه به همرزمش گفته بود: دلم برای و پدر و مادر و برادران و خواهرانم تنگ شده است ولی اجازه رفتن به مرخصی را به من نمیدهد😞 و از حضرت زینب (س) میکشم که او را تنها بگذارم💔 اگر او را تنها بگذارم در آن دنیا جوابی برای (ع) ندارم که بدهم😔 و من را جفت کرده ام و اصلا به مرخصی نمیروم یا باید تمام شود و ما به پیروزی کامل برسیم و یا اینکه من به برسم☝️ 🌷 شادی روحش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/raviannoorshohada
حاج حسین یکتا: حس می‌کنم که حال این بچه‌های فعال در باید بشود. حس می‌کنم باید کاری صورت بگیرد که کار این بچه‌ها چندبرابر شود. اگر عرصه فضای مجازی را یک و می‌دانیم باید نظاماتی برای نمایان شدن حسن باقری‌ها و صیاد شیرازی‌ها و آوینی‌های این جنگ تمام عیار در نظر گرفت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/raviannoorshohada
. 🔹 تو این کسی می بره که بیشتر دَووم بیاره! از ما نمیپرسن با تون چیکار کردین، می پرسن با و کسریا چه طوری خطو نگه داشتین... . از ما نمی پرسن... از ما می پرسن... . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/raviannoorshohada
بچه‌ها را جمع ڪرد و گفت: «برادرانم! این مأموریت ڪه قرار است ان شاءالله انجام دهیم، نامش است. ڪسے ڪه عاشق شهادت نیست، نیاید! بقاے جامعه اسلامے در سایه شهادت، ایثار، تلاش و مقاومت شماست. اگر درچنین شرایطے از خودمان نگذریم و به جهاد نپردازیم، ذلت و انحطاط قطعے خواهد بود.» 🌷🕊🌷🕊🌷 زمانے فرا مے رسد ڪه تمام مے شود و رزمندگان امروز به سه دسته تقسیم مے شوند: 1⃣ دسته اے به مخالفت با گذشته خود بر مے خیزند و از گذشته خود مے شوند 2⃣ دسته اے راه بے تفاوت مے گزینند و در مادے خود غرق مے شوند و همه چیز را فراموش مے ڪنند. 3⃣ دسته سوم به گذشته خود وفادار مے مانند و احساس مسئولیت مے ڪنند ڪه از شدت مصائب و غصه ها ،دق خواهند ڪرد پس از خدا بخواهید ڪه با وصال از عواقب زندگے بعد از در امان بمانید 🎋 نوشته اے از شهید شهید 📅تاریخ تولد: ۱۳۳۴/۹/۱ 📅تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۶ 🗺محل شهادت : جزیره مجنون عراق 🗺محل دفن: مفقود الاثر .. -فدا❤ ❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋 http://eitaa.com/raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جنگ ما یک گنج بود .. که بیت‌الله الحرام و طواف حجاج در مقابل آن کم است. عرفات بود! به این دلیل امام در پیام حج‌شان فرمودند: اـے نشستگان در مقابݪ خانه‌ـے خدا، بـہ ایستادگان در مقابݪ دشمنان خدا دعا ڪنید! -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
💢 🌹 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ادامه دارد ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
✍️ 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان می‌گرفت و یادم نمی‌رفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد. مصیبت همسایه‌ای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بی‌تاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد. 💠 در تاریکی صورتش را نمی‌دیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمی‌شد، می‌لرزید و بی‌مقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن گفته آمرلی باید آزاد بشه و دستور شروع عملیات رو داده!» غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمی‌گرده!» و همین حال حیدر شیشه را شکسته بود که با نگاهم التماس‌شان می‌کردم تنهایم بگذارند. 💠 زهرا متوجه پریشانی‌ام شد، زینب را با خودش برد و من با بی‌قراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.» زمین‌های کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمی‌دونم تا صبح زنده می‌مونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازه‌ام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!» 💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک پای رفتنم را می‌بست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشه‌ای بود که می‌توانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زن‌عمو و دخترعموها را خالی می‌کردم، بی‌سر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی می‌شد اعتماد کنم؟ 💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبه‌ای پنهان کرده بودم و حالا همین می‌توانست دست تنهای دلم را بگیرد. شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستی‌ام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمی‌شد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم. 💠 در گرمای نیمه‌شب تابستان ، تنم از ترس می‌لرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به سپردم و از خلوت خانه دل کندم. تاریکی شهری که پس از هشتاد روز ، یک چراغ روشن به ستون‌هایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را می‌ترساند و فقط از (علیه‌السلام) تمنا می‌کردم به اینهمه تنهایی‌ام رحم کند. 💠 با هر قدم حضور عباس و عمو آتشم می‌زد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی یک‌تنه از شهر خارج می‌شدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلوله‌ای هم شنیده نمی‌شد و همین سکوت از هر صدایی ترسناک‌تر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و می‌ترسیدم خبر زینب هم شایعه داعش باشد. 💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشت‌های کشاورزی نمی‌شد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه می‌کردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده می‌شد. وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را می‌لرزاند و دلم می‌خواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به ایستادم. 💠 می‌ترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم. پارس سگی از دور به گوشم سیلی می‌زد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را می‌گرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم. 💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و در حصار همین خانه بود که قدم‌هایم بی‌اختیار دوید و با گریه به خدا التماس می‌کردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدم‌های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر می‌زد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------