❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅 السّلام علیکَ بِجوامعِ السَّلام...
🌱تمام سلامها و تمام تحیّتها نثار تو باد،
ای مولایی که حقیقت سلام هستی و روز آمدنت، زمین لبریز خواهد شد از سلام و سلامتی...
#اللهمعجللولیکالفرج
@Ravie_1370
💌#همسفرانه ❥'
《🌿》در سالهاے اول زندگے،
یک روز مشغول اتو کردن لباسهایش بودم؛
در همین حال از راه رسید و از من گله کرد
و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفهاے در قبال کارهاے شخصے من ندارید.
شما همین که به بچهها رسیدگے مےکنید، کافےست.
تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباسهایش را خودش مےشست و بعد از خشک شدن، اتو مےزد
و هیچ توقعے از بنده نداشت...
✍به روایت همسر شهیدصیاد شیرازی
💕#عاشقانههای_شهدایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از زمان #غیبت آقا جان چقدر گذشته؟😔💔
نفری #۱۴ مرتبه العجل یا صاحب الزمان به نیت #ظهور 😊🌱
@janatoshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 روایتی از دیدار رهبر معظم وحکیم انقلاب در دوران نوجوانی با آیت الله شهید سید مجتبی نواب صفوی
🌹۲۷ دی ماه سالروز شهادت شهید #نواب_صفوی و یارانش بدست جلادان پهلوی
@Ravie_1370
# طنز - جبهه
کتک خوردن در حد شهادت ! 😱😆 😂
خاطره ای زیبا و خنده دار از جنگ.😂
بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛
توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب.
بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش.
با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛
اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود.
دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه!
یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن!
گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!!
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده!
پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!!
همگی گفتیم: نه! کجاست؟
پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟
همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟!
رفتیم کنار تختش ؛
عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود !
با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟
یهو همه زدیم زیر خنده.
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد !
عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !!
بچه ها خندیدند. 😄😄😄
اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
- وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت. چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم...
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂
دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂
عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم:
- یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ...
رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوباره حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید!
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂
پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون!
خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!!
عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂 😂
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
@Ravie_1370
امام سجّاد عليه السلام :
إذا صَلَّيتَ فَصَلِّ صَلاةَ مُوَدِّعٍ ؛
هرگاه نماز مى گزارى ، [چنان باش كه گويى]نماز آخرين را به جاى مى آورى .
. بحار الأنوار ، ج 78 ، ص 160 .
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
شهید محمد حسین یوسف الهی
وقتی هور العظیم بودیم ،خواب دیده بودم محمد حسین شهید می شود از آن زمان به بعد هر وقت می دیدمش بی اختیار اشکم جاری می شد.
خودم را برای عملیات والفجر هشت رساندم منطقه با مهدی پرنده غیبی باهم بودیم که محمد حسین با موتور از راه رسید باز اشکم جاری شد.
محمد حسین دل از دنیا کنده بود خطاب به مهدی گفت: شما کاری ندارید من هم دارم می روم شهادتش را می گفت.
مهدی شروع کرد به گریه کردن و گفت: محمد حسین! تو اهل این حرف ها نبودی تو که رفیق با معرفتی بودی
محمد حسین گفت: به خدا قسم! دو سال است که به خاطر رفاقت با شما مانده ام بعد از شهادت شهید اکبر شجره این دو سال را فقط به هوای شما صبر کردم دیگر بیش از این ظلم است انصاف بدهید آن طرف هم کسانی هستند که منتظرم هستند.
همان طور که می خندید سوار موتورش شد و رفت و ما فقط گریه کردیم و نگاه کردیم.
راوی: حمید شفیعی؛ هم رزم شهید
@Ravie_1370