🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت ۲۵
مامان با یه ببخشید نشست وبابا گفت:صبح حاج محمد گفتن که تشریف میارند ,ما دچار اشتباه شدیم .
یوزارسیف با لحنی ارام ومطمین جواب دادند:بله,درسته,چون بنده مطلع بودم ومحض احترام,ازشون خواهش کردم به عنوان بزرگتر من ,به عرض شما برسانند که برای دست بوسی خدمتتان میرسم اما مثل اینکه, ایشان کامل کامل نگفتندومن معذرت میخوام اگه دچار سوتفاهم شدید...
بابا دوباره گفتند:حتما که پدرو مادر خودتون اینجا تشریف ندارند؟
یوزارسیف:اون قضیه اش مفصله,اگر بنده را به غلامی بپذیرید ,کامل توضیح خواهم داد وچون این جلسه من باب اشنایی بود ومن جواب قطعی شما را نمیدانستم,صلاح ندیدم مزاحم اقای محمدی(حاج محمد) بشم،ان شاالله اگر مقبولتان بیافتم,جلسه ی بعد رسما با خانواده اقای محمدی مزاحمتان میشیم.
باخودم.گفتم:آخی معلوم خانواده اش چی شدن؟بچه ام چقد مظلومه......که
یکدفعه بهرام سینه ای صاف کرد ومیخواست حرف بزنه...
دلم به هول وولا افتاد,چون بهرام همیشه کارخراب کن بود وچون الان فهمیده بود طرف روحانی هست وپول وپله درستی نداره حتما یه متلک میانداخت...شروع به صلوات فرستادن کردم که باعث ابروریزی نشه...
بهرام گفت:خوب حاج اقا...متوجه شدیم که ممر درامد شما از پیشنمازی مسجد هست,حالا این اخوندی مدرک ,پدرک هم داره؟با پول پیشنمازی میشه زندگی کرد؟؟
وای وای وای.....این چی میگفت که بهمن پرید وسط حرفش وگفت:داداش این چه حرفیه...خدا روزی رسونه,هرچی که پیشونی نوشت ما باشه میذاره کف دستمان ..کاملا مشخصه حاج اقا با وجناته,یه چیزایی هست که ادم با پول نمیشه خرید اما حاج اقا داره
قربونش بشم...این داداش بهمن ماهه ماه..
یوزارسیف با همون ارامش قبلی جواب داد:شما لطف دارید به من اما نگرانی برادرتون هم بیمورد نیست,باید از وضع زندگی من مطمین باشید ,راستش بنده از لحاظ حوزوی تا سطح فوق لیسانس فقه واصول پیش رفتم,اما هنوز موفق به گذراندن سطح های بالاتر نشدم,البته همزمان با حوزه ,تورشته ی دانشگاهی مهندسی برق هم تحصیل میکردم که الانم به لطف خدا درسم را تمام وتویه شرکت مشغول کارم وچون با اقا,علیرضا,پسر اقای محمدی هم دانشگاهی,بودم وبه اصرار ایشون که به من محبت داشتند ویه صمیمیت برادرانه بین ما پیش امده,به این محله امدم وسعادتی بود پیش نماز مسجد اینجا شدم من وعلیرضا تو یه شرکت کار میکنیم ....
وای تو دلم ذوق مرگ شدم...دهن بهرام سرویس شد معلوم بود همه مبهوت حرفهای یوزارسیف شدند که با گفتن اخرین حرف یوزارسیف ,دلم هری ریخت پایین...
ادامه دارد...
🍁نویسنده: ط حسینی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت۲۶
یوزارسیف ادامه داد:راستش اگر شما اجازه بدید,من یه موضوع کوچک اما مهم را خیلی کوتاه با دختر خانمتان درمیان بگذارم ونظرشان را جویا بشم اگر منظور نظر ایشان را متوجه شدم,همین جلسه از,سیر تا پیاز زندگی ام را براتون عنوان کنم؟؟
بااین حرف ناگهانی یوزارسیف,بهت جمع شکست...کسی حرف نمیزد انگار درست براشون مفهوم نبود منظور یوزارسیف چیست؟که دوباره بهمن به حرف اومد وگفت:پدر ,درسته من کوچکترم وصحیح نیست با وجود شما اظهار نظر کنم اما فکر میکنم چندان اشکالی نداشته باشه که حاج اقا با زری جان اون صحبت مهم وکوتاهشون را بکنن...
بابا درتایید حرفهای بهمن گفت:مشکلی نیست,زری جان...
بیا حاج اقا را راهنمایی کن تو اتاقت....
تااین حرف از دهان بابا بیرون امد,یکدفعه بهرام که کلا کم اورده بود مثل ببر زخمی وبی ادبانه پرید وسط حرف بابا وگفت:نه چرا اتاقشون ؟؟حاجی که گفتن خیلی کوتاهه,پس توهمین اشپز خانه خوبه...ومادر درحالیکه از شدت شرم عرق میریخت پاشد تا یوزارسیف را به سمت اشپزخانه راهنمایی کند,حالا من کنار میز,اشپزخانه ایستاده بودم,خیلی استرس داشتم از اما از زیر چشم حرکات یوزارسیف را میپاییدم,حاج اقا خیلی با طمانینه پاشد ویه شاخه گل سرخ از داخل دسته گل زیبایی که اورده بود دراورد وبا راهنمایی مادر به سمت اشپزخانه امد.
خدای من,دست وپام سست بود,مادر صندلی روبه رو را به حاج اقا تعارف کرد ,با حرف یوزارسیف که اشاره میکرد تا منم بشینم به خود امدم با گیجی گفتم:س س سلام...
مادر داشت چای میریخت که بزاره رومیز مثلا برای ما تا گلویی تازه کنیم.
یوزارسیف درحالیکه دوباره صندلی را تعارف میکرد تابشینم خیلی ارام طوریکه فقط خودم بشنوم گفت:سلام به روی ماهت...
وای وای وای...گر گرفتم...دستپاچه نشستم,همزمان مادر سینی چای را روی میز,وسط من ویوزارسیف گذاشت واز اشپزخانه رفت بیرون.
پدرومادر وبهمن وبهرام,انگار سر موضوعی ارام بحث میکردند,حواسشان به ما نبود یعنی طوری وانمود میکردند که حواسشان به ما نیست.
بین ما هم فقط سکوت حکمفرما بود,سکوت وسکوت...بعداز دقایقی ارام سرم را گرفتم بالا تا ببینم ,یوزارسیف زنده است,زبونم لال از عشق مرده؟؟چرا حرف نمیزنه که نگاهم به نگاه مهربانش برخورد کرد,یوزارسیف بالبخندی برلب خیره به صورت من بود,تا سرم رابالا گرفت گفت:هااا,این شد...همزمان دستش را که گل سرخ داخلش ول میخورد ,روی میز جلو اورد وگفت:ببین دل من را به مهرخودت منور کردی,حالا اگه تو دل خودت ,یه چی هرچند کوچک نسبت به من حس میکنی این شاخه گل را که نشانه ی همین دلبستگی هست بگیر...
اگر دستم به میز تکیه نداشت,حتما یوزارسیف رعشه ی دستم را میدید...
ناخوداگاه بدون کلامی گل را گرفتم...
لبخند یوزارسیف پررنگ تر شد وادامه داد:پس به قول ایرانیا,دل به دل راه داره...ببینید بانو من اهل حاشیه روی نیستم ,یکراست میرم سر اصل مطلب,من همینم که روبه روتم,یه مسلمان,یه شیعه,ایا برا شما فرقی میکنه من مال کدام کشور باشم؟یعنی ایرانی نباشم؟؟
ببینید جواب این سوال را من الان وفوری,میخوام...باید یه چیزایی روشن بشه که خدای نکرده دراینده موردی پیش نیاد,اگر براتون مهمه که من حتما ایرانی باشم که راهم را میکشم وپا میگذارم رودلم ومیرم,اما اگر واقعا برای,شما اهل کجا بودن من مهم نباشه من برای رسیدن به شما ,باید به قول افسانه های ایرانی,هفت خوان رستم را طی کنم ومطمین باشید اگه شما بخوایید من هر مرارتی را میکشم,فقط لطفا صادقانه به من جواب بدید....
خدای من ,چی داشت میگفت؟
یوزارسیف ,ایرانی نیست؟؟
به ته ته دلم مراجعه کردم...
🍁نویسنده: ط حسینی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت ۲۷
به ته قلبم مراجعه کردم,واقعا واقعا برام مهم نبود ,یوزارسیف مال کجا باشه,برام مهم بود که یوزارسیف مال من باشه...اهل هر کجای این کره خاکی بودنش اصلا وابدا مهم نبود,اخه دلی که به عشق اهل بیت(ع) عاشق محب اهل بیت میشه,براش اون عشقه مهمه نه چیز,دیگری....
ارام طوری که لرزش صدام اصلا مشهود نباشه گفتم:من...من...امشب کلا از همون اول شب مبهوت وگیج شدم,اولش فکر میکردم که اقای محمدی قراره بیان,که کلا مخالف بودم اصلا دلم نمیخواست ایشون بیان اما وقتی متوجه شدم,قصد انها برای شما بوده,نظرم عوض شد,شاید الان اگر کس دیگه ای جای شما بود من خواندن درس وادامه تحصیل را که یکی از اهداف اینده ام هست,بهانه قرارمیدادم ومجلس را بهم میزدم,اما الان فرق میکنه...اخه...اخه...اخه...
دیگه نتونستم ادامه بدم فقط گفتم:
برام مهم نیست شما اهل کجایید...
یوزارسیف که محو حرکات من شده بود ولبخندش دم به دم پررنگ تر ومهربانانه تر میشد,اهسته دست کرد تو جیب لباسش ویه پاکت زیبای نامه که روش قلبهای قرمزی حک شده بود دراورد وگذاشت زیر سینی تا مشخص نباشه وگفت:من مال دیار مظلوم افغانستان هستم,هرچی را که باید بدونید داخل,این نامه نوشتم,باخودم قرار گذاشتم اگر من ,مقبول شخص خودتان بیافتم,این نامه را به شما بدهم,در فرصت مناسب مطالعه کنید,ممنونم که من را همونطور که بودم پذیرفتید..
وادامه داد:بااینکه دوست ندارم از کنار بانو,قدمی انطرف تر بگذارم,اما نگاه خیره ی خانواده محترمتان ,مرا مجبور میکند کمی پا روی دلم بگذارم,اگه اجازه بدید من برم اونطرف واین موضوع رابه خانواده محترمتان بگم وبا کمی,شوخی ادامه داد:من اماده ی,عبور از خوان اول هستم,مجهز به انواع دفاعیات, شما نگران نشید....
نه نه...یوزارسیف نباید الان از اینکه ایرانی نیست چیزی به زبان بیاره,با اشنایی که از,اخلاق بهرام داشتم,مطمین بودم ,بی احترامی میکنه وممکنه حاج اقا را به باد تمسخر بگیره برای,همین,همونطور که یوزارسیف نیم خیز,شده بود تا بره گفتم:نه نه...شما از اصالت خودتون چیزی نگید,یعنی هرچه اطلاعات میخواید بدید ,بگید اما لطفا نگید افغانی هستید ,من خودم توموقعیت مناسب به اونا میگم....
هدفم این بود که با وجود وبودن یوزارسیف خانواده ام چیزی نفهمند .
یوزارسیف سرش را تکان داد ودستهاش رابه علامت تسلیم کمی بالا برد وگفت:از همین الان,امر,امر بانو...چشم...یه چیزایی باید بگم...اما خواسته ی شما لحاظ میشه...نگران نباشید..ما غلام بانو هستیم وخنده ی نمیکینی کرد که دلم غنج رفت براش....وای چقد دوستش دارم....یعنی خیلی بیش از انکه فکرش را میکردم..اصلنم برام مهم نیست یوزارسیفم ایرانی نیست....اخه ایرانی بودن که فخر فروشی نداره,ادم بودن هست که افتخار داره....
دلم همراه یوزارسیف به داخل هال رفت ویوزارسیف این بار مبل روبه روی اوپن اشپزخانه را انتخاب کردونشست وشروع به حرف زدن کرد...
🍁نویسنده: ط حسینی🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🕊زیارت نامہ شهـــــــــدا
به نیت همه شهدا
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی
اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی
فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا
لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
بسم الله الرحمن الرحیم
هر روز را با یاد شهدا آغاز کنیم
🌷 بسیجی شهید منوچهر سلطانی
♦️ سومین شهید خانواده
🌷 تولد ۱۰ تیر ۱۳۵۰ شیراز
🌷 شهادت ۲۰ اسفند ۱۳۶۶ جزیره مجنون عراق
🌷 سن موقع شهادت ۱۶ سال
🌷 امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ امت شهید پرور و رزمنده پرور ایران، اینک که سپاهیان محمد ص می روند تا سیلی بر ابرقدرتها بزنند، بر شماست که آنها را یاری کنید
✅ از برادران و خواهران می خواهم که راه عزیزان ( شهدا ) را ادامه دهند
✅ و ما ملت کوفه نیستیم که امام را تنها بگذاریم، این وظیفه ماست که راه امام حسین ع شهید را ادامه دهیم
✅ اگر من شهید یا مفقود شدم راهم را ادامه دهند و نگذارند امام تنها بماند
✅ از خواهرانم می خواهم که حجاب اسلامی را رعایت کنند
🤲 هدیه به ارواح طیبه شهدا، امام شهدا و شهدای عزیزی که امروز سالگرد شهادتشان میباشد و این شهید عزیز فاتحه باصلوات
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه امروزتان ان شاء الله
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
و سلام بر شهید سیدمرتضی آوینی که می گفت:
«ای نفْس
بر خدا توکل کن
و صبر داشته باش
همه چیز از جانب اوست، که می رسد»
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
✳️ خيـلی عصبـانی بود؛
سرباز بود و مسئول آشپزخانه. ماه رمضان آمده بود و او بی سروصدا گفته بود:«هركس بخواهد روزه بگيرد، سحری اش بامن.» ولی يك هفته نشده، خبر به گوش سرلشكر ناجی رسيد.او هم سرضرب خودش رو رسانده بود. دستور داده بود همه سربازها به خط شوند و بعد يكی يک ليوان آب به خوردشان داده بود كه: «سربازها را چه به روزه گرفتن!»
🔸 حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت؛ برگشته بود آشپزخانه.
ابراهيم هم با چند نفر ديگه، كف آشپزخونه رو تميز شستند و با روغن، موزاييكها را حسابی برق انداختند و بعد منتظر شدند و خدا خدا كردند سرلشكر ناجی یه سر بیاد آشپزخونه.
اتفاقا ناجی اومد و جلوی درگاه ايستاد؛ نگاه مشكوكی به اطراف كرد و وارد شد. ولی اولين قدم را كه گذاشت داخل؛ تا ته آشپزخونه چنان رو زمین كشيده شد كه مستقیم كارش به بيمارستان كشيد. پای سرلشكر شكسته بود و می بايست چند صباحی توی بيمارستان بماند.
😊 بچهها هم با خيال راحت تا آخـر مـاه رمضان روزه گرفتند.
📚 برگرفته از کتاب: « يادگاران ۲ »شهيد همت
بقلم مريم برادران/ نشر روایت فتح
#سردار_شهید_ابراهیم_همت
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
سفره شهید سفره ضیافتالله است باید این سفره را مانند سفره رمضان پهن کنیم و همه را وارد این راه بکنیم و نباید خوف کنند از اینکه در جمع ما بیایند.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋