eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از جمعه ها جان خواهد آمد به درد عشق درمان خواهد آمد غبار از خانه های دل بگیرید که بر این خانه مهمان خواهد آمد . . . 🍁 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🍁 ♥️✨ @shohadarahshanedamadarad🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️⛔️⛔️باور کردنی نیست ولی حقیقت داره 🛑پیشنهاد قطعی دانلود 🔹🔹به کوری چشم دشمنان و معاندان و نامردان و خائنین نشر دهید از سر ارادت به شهدا این کلیپ را پخش کنید تا دل شهیدان عزیز شاد شود همان دلاورانی که مرادشان امام دلها بود @shohadarahshanedamadarad🌷
🍃‏حدیث قدسی داریم که هرگاه فردی از اولیای الهی خونش به ناحق ریخته شود زمین آرامش ندارد تا تاوان خونش داده شود... @shohadarahshanedamadarad🌷
آنان ڪہ بُود عشقِ خدا بر سرشان🍃 شیرند و دلِ بیشہ بُود سنگرشان🍃 خواهند جدا شود سر از پیڪرشـان 🍃 یڪ مو نشود ڪم ز سر رهبرشان!🍃 ⚘شهید_سردار_حسین_همدانی⚘ 👌👌👌 🕊شهدا را یاد کنید با ذکر صلوات 🕊
نخیر خبری از زینب نشد! دم دم های عصر فاطمه آمد ماسک ها را تحویل گرفت و دوباره وسیله داد و مثل دفعه ی قبل زود رفت... حوصله ام حسابی سر رفته بود با اینکه کلی کار انجام داده بودم ولی دل نگرانی، بی حوصله ام کرده بود! شب امیررضا که زنگ زد بعد ازصحبتهای خودمون از طرف آقا مهدی احوال مرضیه را پرسید گفتم: صبح زنگ زدم پرستار بخش گفته ان شاالله زود خوب میشن! به امید خدایی گفت و خداحافظی کردیم. بعد از تماس امیررضا داشتم بچه ها را می خوابندم که گوشیم زنگ خورد... گوشیم در این روزها شده بود پل ارتباطی من با بیرون! شماره ی ناشناسی بود نمی دونستم جواب بدم یا نه! چون معمولا ناشناس جواب نمی دادم اما من شماره ی زینب را نداشتم اگر زینب بود چی! تماس را وصل کردم حدسم درست از آب در آمد زینب بود گفت: سلام سمیه خوبی... گفتم: سلام دختر کجایی تو! دلم هزار راه رفت! گفت: ببخشید از صبح سرم خیلی شلوغ بود نتونستم باهات تماس بگیرم... ادامه دادم: خوب حالا خودت خوبی؟ مرضیه در چه حاله؟ گفت خودم که خداروشکر اما مرضیه... راستش مرضیه یه کم مشکل تنفسیش حاد شد، انتقالش دادن به بخش مراقبت های ویژه... نفسم بالا نمی اومد بریده... بریده... گفتم: یا زهرا.... یعنی آی سی یو! آه عمیقی کشید که کاملا حسش کردم و گفت: آره متاسفانه براش دعا کن زیر دستگاه! ولی نگران نباش اینجا همه دارن برای بیمارها مثل پروانه دور سرشون می چرخند ! مریم خودش را کشته از صبح بس که کارکرده به قول خودش اینجا خط مقدمه جنگه! با تمام استرس و حال خرابم پرسیدم: مریم کیه! خواهرمرضیه است؟! گفت: نه! همون پرستاری که صبح جواب گوشی مرضیه را داد کلا هیچ بیماری را تنها نمی‌ذاره! مدام به یاد شهید سلیمانی کار می کنه... می بینمش روحیه میگیرم اینطوری کمی وضعیت مرضیه برام قابل تحمل تر میشه! خدا حفظش کنه... من آروم گفتم: آره خدا خیرش بده ولی زینب، مرضیه... من چکار می تونم بکنم کاری از دستم بر میاد؟ گفت: دعا... فقط دعا... به قول خودش برگی از درخت بدون اذن خدا نمی افته جان انسان که دیگه نگفته پیداست! بعد هم گفت: اگر کاری نداری سمیه من برم که خیلی اینجا کار هست! گفتم: چقدر دلم می خواست الان کنار شما بودم کمکی می کردم! زینب برو ولی مواظب خودت باش... من را بی خبر حال مرضیه نذاری! گفت: چشم بی خبرت نمی ذارم ضمناً اینم بدون تو همین الان هم داری کمک می کنی سمیه مهم نیست چکارمی کنی! مهم اینه هر کاری می کنیم برای خدا باشه... منم دعا کن خداحافظ... خداحافظ... بچه ها خوابیدن و حالا من و سکوت و شب و تنهایی.... حتی امیررضا هم نبود که مثل دفعه ی قبل دلداریم بده... ولی... ولی خدا بود... مثل همیشه... حالم گفتنی نبود! دیدنی بود.... دوست صمیمی من الان دقیقا مثل همین الان نمی توانست درست نفس بکشد! نفسم را درون سینه ام حبس می کنم... و می شود آه عمیقی که از فضای پر تنش دلم بیرون می آید... به مرضیه فکر میکنم... به زینب و مریم که حال بیمارها را می بینند اما همچنان هستند! به نفس کشیدن فکر می کنم... به خدایی که همیشه هست! حتی بعد از نبودن نفس! انبوه فکرهایم می شود اشک... که مثل تسبیح دانه، دانه خدا... خدا... می گویند و از چشمانم سرازیر می شود.... چند روزی به همین منوال گذشت و وضعیت مرضیه همون طوری بود تا اینکه بعد از هفت و هشت روزصبح زودی زینب زنگ زد و من نمی دونستم صبح به این زودی الان قرار چی بشنوم؟ هر چه که بود راجع به مرضیه بود... قلبم داشت از جا کنده می شد! با تمام استرسم ترجیح دادم جواب ندم! نمی خواستم قبول کنم یا باور کنم اتفاقی افتاده... اما زینب دست بردار نبود و چندین بار پشت سر هم زنگ زد... با این همه زنگ مطمئن شدم حتما چیزی شده... با کلی ذکر و خدا خدا گفتن با دستهای لرزونم گوشی را وصل کردم... نویسنده: @shohadarahshanedamadarad🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا