eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
468 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 #زندگینامه_احمد_متوسلیان 💌 ✔ 📬 🔸️"قسمت بیست و هفتم" 🔸️ 📪 📎 🏷 گستره مهر و عطوفت #احمد_متوسلیان علاوه بر مردم وفادار به انقلاب، خانواده های ضدانقلابیون را هم دربر می گرفت و در همین رابطه، #شهید_سید_محمدرضا_دستواره گفته است: 《...دوهزار تومن در ماه حقوق می‌گرفت. بعد زنی آمد جلوی #سپاه_مریوان نشست و گفت: "شوهرم شده تفنگچی کوموله. حالا خرجی ندارم، گرسنه ام." از همان دوهزار تومان خودش به آن بنده خدا داد. علاوه بر حقوقی از #سپاه می گرفت، می رفت تهران و از پدر خودش هم مبلغی می گرفت و می آورد آنها را خرج مردم محروم #کردستان می‌کرد. می‌آمد و از جیب خودش به محرومین کردستان پول می‌داد؛ خدا شاهد است...》 #متوسلیان برای این که بتواند چنین آرامشی را در #مریوان حاکم کند، از تمامی پتانسیل موجود استفاده می کرد. ↘️ 🔻 📚 برگرفته از کتاب ارزشمند #در_هاله_ای_از_غبار نوشته سردار گلعلی بابایی 📸 معرفی عکس: ۲۵ دی ماه ۱۳۶۰ - خداحافظی #حاج_احمد_متوسلیان و #شهید_دستواره از مردم مریوان و عزیمت به جنوب جهت تشکیل تیپ رزمی برای شرکت در عملیات غرورآفرین #فتح_المبین #رئیس_جمهور_مریوان #جاویدالاثر_حاج_احمد_متوسلیان #حاج_احمد #حاجی_متوسلیان #سردار_دلها #سردار_بی_نشان #دفاع_مقدس #شهدای_لشکر_27_محمد_رسول_الله #لشکر_27_محمد_رسول_الله @shohadarahshanedamadarad 🆔 🆔
😎 😄 ✔ 🔻 🎁 آسایش و امنیتی که در حاکم شده بود، علاوه بر مردم بومی منطقه، رزمنده های حاضر در این شهر را هم آسوده خاطر کرده بود. طوری که آنها را به فکر و تشکیل زندگی می‌انداخت. کما اینکه چند نفر از نیروهای سپاه مریوان در همان شرایط جنگی تن به دادند. جواد اکبری یکی از کسانی که دُم به تَله داد و در کرد، می‌گوید: "...آن روز حمّام کرده بودم و لباس تمیز به تن داشتم. من نیروی داوطلب بودم و لباس سپاه نمی پوشیدم؛ امّا آن شب استثنائاً لباس پوشیدم. اوایل شب در حضور نداشت و ساعت یک نیمه شب بود که تازه از راه رسید. ما با بچّه ها در حیاط ایستاده بودیم که آمد. می خواستم جریان ازدواجم را به بگویم، امّا نمی شد. مدام نیروهای مریوانی، غیر مریوانی و افراد بسیج و سپاه با او کار داشتند. نمی‌دانم چه شد که یک دفعه جلو رفتم و با صدای بلند گفتم:😬 ...بس کنید دیگر. نوبتی هم که باشد نوبت من است. من هم با کار دارم.😧 بعد هم دست را گرفتم و او را کنار کشیدم. گفت: جواد چی شده؟ گفتم: می‌خواهم چیزی به تو بگویم. گفت: جریان چیست؟ گفتم: من می خواهم ازدواج کنم!😄 گفت: چی؟ ازدواج کنی؟ با چه کسی؟ گفتم: با یکی از خواهرهای امدادگر مشغول در بیمارستان. الان هم آمده ام اینجا شما را دعوت کنیم که در جشن ما شرکت کنی.🤗 رو به بچه‌ها کرد و گفت: ؛ راه بیفتید برویم به جشن عروسی.😄 با همان لباس گرد و خاکی به منزل مجتبی عسگری رفتیم. یک اتاق خانم ها بودند و یک اتاق آقایان. در همان اتاق ها هم سفره شام پهن شد. چند عکس یادگاری هم با انداختیم.😎 آن شب چون ما تا آخر شب منتظر مانده بودیم، به همین دلیل نتوانستیم شام خوبی تهیه کنیم؛ ناچار چند و گرفتیم و شام عروسی به خلق الله، نان و هندوانه و خربزه دادیم. ساده بود؛ امّا خیلی چسبید..."🍉🍉🍉 📸 تصاویر سردار جواد اکبری - جانشین در سپاه مریوان 🆔 @shohadarahshanedamadarad
🌹مجبور شدیم برای حل قضیه‌ای سراغ حاج‌احمد برویم تا بلکه ایشان مساعدتی کنند، وقتی به مقر فرماندهی رسیدیم، یکی از برادران مسئول گفت: چرا اومدین اینجا؟ حاج‌احمد گرفتاره، وقت نداره شما رو ببینه، هرچه به او اصرار می کردیم، اجازه ملاقات نمی‌داد، ناگهان دیدیم حاج‌احمد از سنگر بیرون آمد، هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، او یک عصا در دست داشت و پایش را گچ گرفته بودند، با دیدن حاجی، با آن رنگ و روی پریده، جا خورده و تعجب کردم، به همان برادر مسئول گفتم: این هم حاج‌احمد! پس چرا نمی‌ذاشتی بریم پیش ایشون؟ گفت: شما که میدونین، ترکش بزرگی به پای حاجی اصابت کرده و تازه اونو بیرون آوردن، چندین آمپول آنتی‌بیوتیک بهش تزریق کردن و حالا هم که میبینین، پاشو گچ گرفتن، گفتم: خب، با این حال خراب، چرا اونو به عقب نفرستادین؟ گفت: کجای کاری برادر! قبول نمی‌کنه می‌گه امدادگرها اگه میتونن همین جا این پا رو مداوا کنن وگرنه من آدمی نیستم که بچه ها رو اینجا زیر آتیش دشمن ول کنم و برگردم عقب!☑️ •┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈• ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄
✨ مجبور شدیم برای حل قضیه‌ای سراغ حاج‌احمد برویم تا بلکه ایشان مساعدتی کنند، وقتی به مقر فرماندهی رسیدیم، یکی از برادران مسئول گفت: چرا اومدین اینجا؟ 🙄حاج‌احمد گرفتاره، وقت نداره شما رو ببینه! هرچه به او اصرار می کردیم، اجازه ملاقات نمی‌داد، ناگهان دیدیم حاج‌احمد از سنگر بیرون آمد، هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم، او یک عصا در دست داشت و پایش را گچ گرفته بودند، با دیدن حاجی، با آن رنگ و روی پریده، جا خورده و تعجب کردم،😳 به همان برادر مسئول گفتم: این هم حاج‌احمد! پس چرا نمی‌ذاشتی بریم پیش ایشون؟ 🤔 گفت: شما که میدونین، ترکش بزرگی به پای حاجی اصابت کرده و تازه اونو بیرون آوردن، چندین آمپول آنتی‌بیوتیک بهش تزریق کردن 💉 و حالا هم که میبینین، پاشو گچ گرفتن🩹 گفتم: خب، با این حال خراب، چرا اونو به عقب نفرستادین؟😥 گفت: کجای کاری برادر! قبول نمی‌کنه می‌گه امدادگرها اگه میتونن همین جا این پا رو مداوا کنن وگرنه من آدمی نیستم که بچه ها رو اینجا زیر آتیش دشمن ول کنم و برگردم عقب! 🌹 ❣❣ ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄ https://eitaa.com/Ravie_1370 ┄┅═✼✿‍✵❣✵✿‍✼═┅┄