🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📃#خاطرات_شهدا✏️
🌷گفت حاجی قسمت می دم به حضرت زینب(س)مخالفت نکن بزارمن برم. حاجی من مال اینجانیستم.من اونجا راحتم،گفتم برو دوره مربیگری بعد،گفت حاجی من دوست دارم برم منطقه،دیدم حسین واقعابند نیست رو زمین.بعد از برگشت ازمنطقه روحیاتش خیلی تغییر کرده بود ویه وقت های بهش نگاه می کردم،می دیدم توخودشه و ذهنش با خودش درگیره،باخودش کلنجارمیره. راستش افرادزیادی روواسطه کرده بود که رضایت بدم دوباره بره ماموریت و من همش مخالفت می کردم،حتی از فرماندهی زنگ زدن گفتن منطقه اعلام نیازحسین رو فرستادن که من بازاجازه ندادم.چون معتقد بودم باید بچه ها با فاصله زمانی خاصی برن منطقه[سوریه] ولی حسین من رو تو یه شرایط خاصی قرارداد،واقعانتونستم بهش بگم نه، وقتی قسمم داد،یه جورایی شل شدم و دل من لرزید،حس خوبی نداشتم، احساس کردم خیلی آسمانی شده.😔
🌹بعداکه رفت منطقه،خبردارشدیم، اول مجروح شده بعدحدودبیست وچهار ساعت مفقودشده بود،بعدپیکرش روطی مراحلی پیداکردن ومشخص شد شهیدشده.🕊😭
✏️راوی:فرمانده شهید
🥀#شهید_حسین_معزغلامی
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
💌#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافعحرم محمدحسین بشیری
مادر شهید نقل میکنند: قبل از تولد محمدحسین خواب عجیبی دیدم. در عالم خواب برای زیارت به امامزاده نرگسخاتون روستا برای زیارت رفتم. مشغول زیارت بودم، چشمم به خانمی با چادر مشکی افتاد؛ صورتش را کامل پوشانیده بود و به سمت من آمد و یک نوزاد را در آغوش من گذاشت و گفت: فرزندی که در راه داری، پسر است و نام او را «محمدحسین» بگذار. مقام و مرتبه فرزندت را در ۳۵سالگی خواهی دید. فهمیدم ایشان حضرت زهرا علیهاالسلام هستند.
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
🎊اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد🎊
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
کردستان هنوز نا آرام بود، اما حسین هیچگاه با سلاح در شهر حرکت نمی کرد.
می گفت: من نیامده ام با این مردم بجنگم و برای آن ها قدرت نمایی کنم، اینها تشنه محبت هستند. باید با آنها برادری کرد تا اوضاع آرام شود.
الحق هم که شهر و منطقه را با همین مرام و منش، آرام و قلوب مردم کرد را تسخیر کرده بود.
#خاطرات_شهدا
شهید حسین قجه ای🌷
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#خاطرات_شهدا🕊
🍃توی راه خونه؛ دختری رو دیدیم که حجاب مناسبی نداشت و داشت دوچرخه سواری میکرد
روح الله نگاهش نمی کرد.
اما گفت: این دختر حتماً خانواده داره
با این حجابی که اومده بیرون حتماً اذیتش می کنن
باید تا وقتی که می رسه خونش مراقبش باشیم
یکم بعد که دختر متوجه شد داریم پشت سرش میایم بدون اینکه اصلا متوجه دلیلش بشه شروع کرد به فحاشی
و بعد اینکه روح الله از ماشین پیاده شد تا حرف بزنه بهش سیلی زد!
با سر و صدایی که راه انداخته بود
کم کم آدم ها جمع شدن و به جای اینکه از روح الله طرفداری کنن از اون دختر طرفداری می کردن
اما با همه توهین هایی که کردن
روح الله سعی کرد با متانت و آرومی از اعتقاداتش دفاع بکنه...
✍راوی:همسر شهید
#شهید_روح_الله_قربانی
┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
#خاطرات_شهدا
🌷شب #اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشیاش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.
🌷طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعتهای خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد.
🌷موقع نماز صبح، از خواب #پرید. نقشههایم، نقشه بر آب شد. او #خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانهی مامانم.
🌷مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه #دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. میخواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم.
🌷من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود...
✍️ به روایت همسر شهید
#شهید_محسن_حججی🕊🌹
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
#خاطرات_شهدا🕊
🍃نمازگزاران مسجد که من را می شناختند
می گفتند: زیاد به این پسر دل نبند
حسین ماندگار نیست و پرواز می کند
یک روز که در مراسم تشییع پدر دوست حسین رفتیم
دوست حسین در ماشین که نشسته بودیم،
گفت: میخوام مطلبی به شما بگم
ناراحت که نمیشید؟
گفتم: نه
گفت: حسین شما موندگار نیست
شهید میشه
زیاد بهش دل نبندید
گفتم: این حرف ها چیه؟
شهادت که به این آسونی نیست
شهادت یک تکامله!
گفت: نه همینجوری نمیگم
با بررسی که از اخلاق و رفتار حسین کردم میگم
حتی قبل از ورود حسین به سپاه،اخلاق و رفتارش شهدایی بود...
✍راوی: پدر شهید
#شهید_حسین_معزغلامی
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
💌#خاطرات_شهدا
🔵شهید مدافعحرم یاسین رحیمی
♨️کــارتِ عابــر بانــک
💙مادر شهید روایت میکند: یاسین اجازه نمیداد هیچکس از کار خِیری که انجام میداد، خبردار شود. به همین خاطر هم هیچکس از رفتنِ او به سوریه خبر نداشت و با اسم دیگری برای دفاع از حرم رفته بود.
❤️یادم میآید برای عید خرید کرده بود و چند جعبه میوه و شیرینی اضافه هم گرفته بود و عقب یک وانت گذاشته بود. روز تشییع پیکر یاسین، رانندهای که میوهها را بُرده بود، تعریف میکرد که یاسین آن میوهها را برای یک خانوادهی بیبضاعت و چند یتیم فرستاده بود.
💙بعد از چند روز فهمیدیم که یاسین، کارت عابر بانکش را به یک خانواده بیبضاعت داده بوده و هرماه، مَبلغی برای گذرانِ زندگی آنها به کارت واریز میکرده است؛ مبلغی که شاید تمامِ حقوق ماهانهاش بود.
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
💕اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد💕
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمد_رضا_دهقان_امیری
#مدافع_حرم
✨وقتی می گفت: دعا کن شهید بشوم، من همیشه یک جمله داشتم و به او میگفتم:
نیتت را خالص کن
و او همیشه در جواب به من میگفت: باشه، نیتم را خالص میکنم
ولی این دفعه یک مدل دیگر جوابم را داد و گفت:
مامان به خدا نیتم خالص شده، حتی یک ناخالصی هم در آن وجود ندارد
وقتی این جمله را گفت بدون هیچ مقدمهای به او گفتم :
پس شهید میشوی
گفت: جان من؟ گفتم: آره محمدرضا، حتما شهید میشوی
تا این را گفتم یک صدای قهقهه خنده از آن طرف بلند شد و بلند بلند داد میزد و میگفت: مامان راضیام ازت
بهش گفتم: حالا خودت را اینقدر لوس نکن
بعد محمدرضا گفت: مامان یک چیز بگم دعام میکنی؟
دعا کن که پیکرم بدون سر برگردد
وقتی این را گفت من داد زدم سرش و گفتم:
اصلا اینجوری برایت دعا نمیکنم شهید شوی
گفت: نه ... پس همان دعا کن که شهید شوم.
بعد بلافاصله با دخترم صحبت کرد
بعد از این تلفن آنقدر منقلب شدم که حتی با محمدرضا خداحافظی نکردم و این حرف محمدرضا من را خیلی به هم ریخت...
راوی مادر شهید
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
💌#خاطرات_شهدا
🌕شهید #مجتبی_ذوالفقار_نسب
♨️موهبت الهی دو فرزند شهید
🌻همسر شهید نقل میکند: فرزند اولم، علی در سال۱۳۸۲ به دنیا آمد. شیر نمیخورد. واهمه داشتم که اگر علی شیر نخورد، مجبور خواهم بود از شیرخشک استفاده کنم. مجتبی کتاب قرآن را برداشت، نیت کرد، قرآن را باز کرد و سوره محمدﷺ آمد. علی را در آغوش گرفت و سوره محمدﷺ را آرامآرام در گوشش خواند و در کنار آن آیات زیبا گریه میکرد. صدای زیبایش طنینانداز اتاق شده بود و اشکهایی که روی گونههایش جاری بود، از ذهنم پاک نمی شود. پس از آن، به راحتی علی شیر خورد.
🌻عباس، پسر دومم، سال۱۳۸۴ به دنیا آمد. قبل از تولدش در خواب سواری را با اسب سفید دیدم که از او طلب شفای فرزندم را داشتم و حسّی میگفت که او حضرت عباس علیهالسلام است. خواب را برای مجتبی تعریف کردم و او نیّت کرد که هر ساله در روز تاسوعا نذری بدهیم. زمانی که عباس به دنیا آمد، حال جسمی خوبی نداشت. پس از چند مدت حالش خوب شد و هیچ نشانهای از بیماری در بدنش نبود. مجتبی دلداده اهلبیت بود و در ایّام ولادت ائمه، شیرینی میگرفت و به منزل میآورد یا در پادگان بین سربازان پخش میکرد.
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
💌#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافعحرم #حسن_قاسمی_دانا
✅هنوز وقتش نرسیده است!
▫️تو حلب شبها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرساند. ما هروقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم، با چراغِ خاموش میرفتیم.
▫️ یک شب که با حسن میرفتیم تا غذا به بچهها برسونیم، چراغ موتورش روشن میشد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناصها بزنند!!!!
▫️خندید! من عصبی شدم، با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را میزنند.
دوباره خندید! گفت «مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندهای؟ که شب روی خاکریز راه میرفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد. نیروهاش میگفتند فرمانده بیا پایین تیر میخوری». در جواب میگفت «آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».
▫️حسن میخندید و میگفت نگران نباش! آن تیری که قسمت من باشد، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاقهایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید!
📀راوے: شهید #مصطفی_صدرزاده
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
#خاطرات_شهدا 🍁
یک روز آمد در خانه ما و گفت #ماشینت را امروز لازم نداری؟✨
گفتم نه چطور؟🤔
گفت:
امروز بده من برم #مسافر کشی کنم ✨
گفتم:
باشه و ماشین را بهش دادم.✨
غروب که آمد گفت روغنی برنجی چیزی داری بردار و بیا داریم میریم خونه #نیازمندان .🌱
یه چند تا چیز برداشتم و با ابراهیم راه افتادیم ... .🍃
ابراهیم،با پولی که چند #ساعت مسافر کشی کرده بود،برای نیازمندان مواد غذایی تهیه میکرد و به آنها میداد.🙃☘
«در وقت #آزاد این گونه ثواب میکرد»
📚برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم
#خوشبحال_شهدا_بنده_شیطان_نشدن🥺💔
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
#خاطرات_شهدا📍
سجاد عادت داشت وقتی از
مسافرتی می خواست برگرده
بخاطر اینکه نگران نشم
هیچ وقت موقع حرکت اطلاع نمیداد
که اگر احیانا ماشین خراب شد
یا جاده مشکلی داشت من دلشوره نگیرم.
مثلا یه بار صبح بیدار شدم
دیدم تو هال خوابیده
پدرش گفت سجاد چرا اینطوری برگشتی؟
چرا از قبل اطلاع ندادی
که چند نفر استقبالت بیان
یا برات گوسفندی قربانی کنیم
که زائر حرم حضرت زینب
سلام الله علیها بودی…
می گفت: دوست نداشتم کسی بدونه
که سوریه هستم
حتی وقتی اونجا بود به ما می گفت:
به کسی نگید سوریه هستم
و بگید ماموریت رفتم
می گفتم: چرا مادر این که افتخارمه؟
می گفت: نمی خوام ریا بشه رفتنم
می خوام خالصانه باشه!🌱
| #شهیدسیدسجادخلیلی |
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄