eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
466 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* حسین پسر غلامحسین📖 زندگینامه و خاطرات شهید محمد حسین یوسف الهی: 🔸به روایت سردار سرافراز سپاه شهید حاج قاسم سلیمانی 🦋 《نگهبان میله》 محمدحسین، تا زمانی که خودش داخل مقر بود،حتما در اوقات مختلف می آمد و به نگهبان میله سر میزد. اگر کسی خلافی مرتکب می شد، با او برخورد بدی نمی کرد؛ بلکه با رفتار محبت آمیزش موجب می شد که آن فرد متوجه خطایش بشود و هم از کرده خود شرمنده وپشیمان🙂. او اگر نیرویی را تنبیه می کرد،این تنبیه با هر جای دیگر فرق داشت. یک شب نگهبان بود، اما بنده خدا به خاطر خستگی زیاد همان جا کنار میله خوابش برده بود. محمدحسین وقتی که از راه می رسد، اکبر را در خواب می بیند..؛ دیگر بیدارش نمی کند، خودش می نشیند و تا صبح می دهد. نزدیک صبح وقتی اکبر بیدار می شود و‌ محمدحسین را در جای خودش می بیند، خیلی خجالت می کشد. محمدحسین هم برای تنبیه اکبر، شب او را سر پست نمی گذارد. خیلی عجیب است که برای تنبیه یک نفر به جای اضافه کردن مدت نگهبانی اش، اورا از انجام کار محروم کنند!! برای بچه های ،شاید یکی از سخت ترین مجازات ها همین بود، مثلا اگر کسی را توی معبر نمی فرستادند، انگار بزرگ ترین توهین را به او کرده بودند و اینها همه به خاطر جوّی بود که محمدحسین در واحد به وجود آورده بود. 💠گرچه تعلیمات مردم واجب است قبل از تعلم واجب است! یعنی که خود را ساختن بعد از آن ، بر دیگران پرداختن ! *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
👈 میگم این کار فواید زیادی داره،از جمله اینکه: 1️⃣ کتاب خوندن رو منظم و با برنامه میکنه ، چون قبلش قرار میذاریم که این کتابها باید در این بازه زمانی خونده بشه. 2️⃣ چون میخوایم برای همدیگه توضیح بدیم ، پس باید کتاب رو خوب خوب بخونیم و نکات مهمش رو قشنگ یاد بگیریم 3️⃣ کم کم بیان مطلب مطلب ما هم درست میشه، یعنی قدرت و تسلط سخنرانی کردن و توضیح مطلب ما باز میشه و میتونیم به راحتی و با زبان گویا و روشن از عقیده خودمون دفاع کنیم 4️⃣ استرس سخنرانی کردن و صحبت در بین جمع هم از بین میره کم کم یعنی همون چیزی که الان گفتی ازش میترسی 5️⃣ از همه مهمتر اینکه تو وقت ما صرفه جویی میکنه 👈 حالا متوجه شدی ساسان ؟ همه اینها از فواید این کار هست ، کار واقعا عالی ای میشه اگه قول بدی انجامش بدیم 🔰 ساسان : خیلی عالیه ، خیلی ، دمت گرم با این پیشنهاد عالی ، چشم ، حتما حتما حتما این کار رو می کنم 👈 حالا از کدوم کتاب شروع کنیم ؟ ❇️ محمد مهدی : فکر اونجاش رو هم کردم داداش ! 👈 من از کتاب 50 درس اصول عقائد آیت الله مکارم شیرازی شروع می کنم ، که کتاب خوبی هست برای قوی کردن پایه ها و مبانی اعتقادی ما نوجوان ها و ویژه سنین ما نوشته شده، چون پدرم گفته تا مبانی اعتقادی خودتون رو قوی نکردین به موضوعات دیگه سرک نکشین که احتمال انحراف زیادی هست. اما اگه مسائل اعتقادی ما درست بشه ، رو موضوعات دیگه بهتر می تونیم کار کنیم 🔰 ساسان : خب پس یعنی تو باید این کتاب رو بخونی و بعدش برای من تعریف کنی و مطالبش رو توضیح بدی، آره؟ حالا من چی باید بخونم ؟ ❇️ محمد مهدی : آره ، من وقتی خوندم برات توضیح میدم تو هم باید کتاب " جهت نما " رو بخون ، از حاج اقا قرائتی هست ، سوالات و پاسخ هایی هست درباره امام زمان (عج) 👈 این کتاب رو بخون و بعدش برای من تعریف کن ، کتاب خوبیه ، خودم نخوندمش هنوز ، اما حاج اقا عسکری میگفت با خوندنش جواب خیلی از سوالاتی که درباره امام زمان (عج) دارین رو به دست میارین ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی https://eitaa.com/Ravie_1370🌹🌹
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 💖 1 🏵 قسمت اول؛ مردهای.... زندگی من زندگی پر فراز و نشیبی هست. 🔶 همیشه از پدرم متنفر بودم. مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... 😒 آدم عصبی و بی حوصله ای بود. اما بد اخلاقیش به کنار، می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟😤 💢 نذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه دو سال بعد هم عروسش کرد! 🔹 اما من، فرق داشتم. من عاشق درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد... 👌🏼 می تونستم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکون نخورم ✔️ مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ....😪 🔹چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت، یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد "به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی".... 🔶 شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود. یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند! 🔹دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد. 🔹اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ... 😭 ⭕️ این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود: مردها همه شون عوضی هستن!!!! هرگز ازدواج نکن!!!😤 🔹 هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت ❌ هر چی درس خوندی، کافیه...😤 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 💖 1 🏵 قسمت اول؛ مردهای.... زندگی من زندگی پر فراز و نشیبی هست. 🔶 همیشه از پدرم متنفر بودم. مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... 😒 آدم عصبی و بی حوصله ای بود. اما بد اخلاقیش به کنار، می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟😤 💢 نذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه دو سال بعد هم عروسش کرد! 🔹 اما من، فرق داشتم. من عاشق درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد... 👌🏼 می تونستم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکون نخورم ✔️ مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ....😪 🔹چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت، یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد "به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی".... 🔶 شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود. یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند! 🔹دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد. 🔹اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ... 😭 ⭕️ این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود: مردها همه شون عوضی هستن!!!! هرگز ازدواج نکن!!!😤 🔹 هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت ❌ هر چی درس خوندی، کافیه...😤 📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی) https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
♥بسم الله الرحمن الرحيم♥ قسمت اول رمان ناحله با باد سردے ڪ تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم... همینطور که سعے میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم حالا ے روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده... لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل. مسیر هم که تاکسے خور نیس اه اه اه کل راهو مشغول غر زدن بودم انقدر تند تند قدم برمیداشتم ڪ نفسام ب شماره افتاد دیگه نزدیکاے خونه معلمم بودم کوچه ے تاریڪ و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود اینجا خطرناکه سعے کن تنها نیاے با احتیاط قدم ور میداشتم یخورده که گذشت حس کردم یکے پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد به خیال اینکه توهم زدم بے تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چے بیشتر میرفتم این توهم جدے تر از ے توهم ب نظر میرسید قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کارے با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌ اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعے کردم نفساے عمیق بکشم تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستے محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکارے کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخواے صورتت شطرنجے شه ها ؟ لحن بدش ترسم و بیشتر کرد از اینهمه بد بیارے داشت گریه ام میگرفت خدایا غلط کردم اگه گناهیے کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟ چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالے کن با دستاے لرزون کارے ڪ گفت و انجام دادم‌ وسایل و ڪ داشتم میریختم پایین چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم ب سختے انداختمش داخل استینم کیف پولم و گذاشت تو جیبش بقیه چیزاے کیفمم ے نگا انداخت و با نگاهے پر از شرارت و چشایے ڪ شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد چسبید بهم از قیافه نکرش چندشم شد دهنش بوے گند سیگار میداد با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون حس کردم اگه یه دیقه ے دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم اب دهنم‌و جمع کردم و تف کردم تو صورتش محکم با پشت دست کوبید تو دهنم و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دختراے این مدلے داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگے چجورے میتونے انقدر زور داشته باشه فاصله امون داشت کم تر میشد با اینکه چادرے نبودم و حجابم با مانتو بود ولے تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمے انقدر نزدیڪ نشده بودم از عذابے که داشتم میکشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولے نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم وقتے دیدم تو ے باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صداے آخش بلند شد دیگه صبر نکردم ببینیم چے میشه با تمام قدرت دوییدم از شانس خیلے بدم پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دختراے شجاع و بازے کنم گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود هم از ترس هم از درد اینبار تو نگاهش هیچے جز خشم ندیدم بلندم کرد و دنبال خودش کشوند هرچے فحشم از بچگے یاد گرفته بود و نثارم کرد همش چهره ے پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد مقاومت کردم ،از تقلاهاے من کلافه شده بود چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلے کمه میفهمے ؟ خیلے کم یهو .... 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
♥بسم الله الرحمن الرحيم♥ قسمت دوم رمان ناحله ے صدایے از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلے کمه) با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولے اشکام بے اختیار رو گونه ام جارے بود ولم کرد ے نگاه ب پشت سرش انداخت وقتے کنار رفت تازه متوجه شدم صداے کے بود صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین دستش درد نکنه تا جون داش زدتش.‌‌. اون پسرے هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ... ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب ے دستمال گرفت سمتم با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم سرشو گرفته بود اون سمت خیابون دستاش از عصبانیت میلرزید مزه ے شورِ خون و رو لبم حس کردم لبم بخاطر ضربه اے که زده بود پاره شده بودو خونریزے میکرد. دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم. ازم دور شد. اون یکے دوستش اومد جلو ... جلو حرف زدنمو گرف _نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ... بابا مگه ناموس ندارین خودتون ... رو کرد به منو ادامه داد شما خوبین ؟ جاییتون که آسیب ندید ...؟ ازش تشکر کردمو گفتم که نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ... هنوز به خاطر شوکے که بم وارد شد از چشام‌اشڪ میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود دستمال و گذاشتم رو جاے دستاے کثیفش... اه چقدر از خودم بدم اومد پسره ادامه داد _ما میتونیم برسونیمتون سعے کردم آروم باشم +نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم _تعارف میکنین ؟ +نه ! پسره باشه اے گفت و رفت سمت دوستش ... همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاڪ شده بود بتکونم به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برن ... واے حالا چجورے دوباره این همه راهو برم اگه دوباره ... حتے فکرشم وحشتناکه .... اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردے که من قبول کنم . مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمڪ کردن .‌‌ کاش از خدا یه چے دیگه میخواسم ... همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ... بدون اینکه دیگه چیزے بگه پریدم تو ماشین ... تنم میلرزید خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاڪ کردم . چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادے به نظر برسم. واے حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چے بگم دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلے عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید . اصلا نمیدونم چے گفتم بهش فقط لاے حرفام فهمیدم گفتم شریعتے اگه میشه منو پیاده کنین ... با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگے بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش. کل راه تو سکوت گذشت... وقتے رسیدیم شریعتے تشکر کردمو پیاده شدم ... حتے بدون اینکه چیزے تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود . دائم سرم گیج میرفت . همش حالت تهوع داشتم . به هر زورے شده بود خودمو رسوندم خونه... 🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت سوم رمان ناحله دیگه نایے برام نمونده بود کلید انداختم و درو باز کردم نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلے تند پریدم تو حموم تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم رفتم‌سمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبے رو تو پهلوم حس کردم از درد زیادش صورتم جمع شد دوباره رفتم جلوے آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا با دیدن کبودے پهلوم دلم یجورے شد خواستم بیخیالش شم ولے انقدر دردش زیاد بود که حتے نمیتونستم درست و حسابے رو تختم دراز بکشم چشامو بستمو سعے کردم به چیزے فکر نکنم .... با صداے آلارم گوشیم بیدار شدم یه نگا به ساعت انداختم اے واے 12 ساعت خوابیده بودم با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون بابامو نزدیڪ اتاقم دیدم بهش سلام کردم ولے ازش جوابے نشنیدم مث اینکه هنوز از دستم عصبانے بود بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی. از دستشویے که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلے تند لباساے مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم . رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم همینجورے که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم +ینے چے اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردے مامان خانوووممم چرا گذاشتے انقدر بخوابم کلے از کارام عقب موندم مامان یه نگاه معنے دارے کرد و گف _اولا که با دهن پر حرف نزن دوما صدبار صدات زدم خانم شما هوش نبودے دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایے قورتش دادم مامان با کنایه گف _نه که وقتے بیدارے خیلے درس میخونے با چشاے از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم +خدایے من درس نمیخونم؟ ن خدایے نمیخونم؟ اخه چرا انقده نامردی؟؟؟ با شنیدن صداے بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم دیگه اینجورے نگو دلم میگیره مامان با خنده گف _خب حالا توعم مواظب خودت باش براش دست تکون دادم و ازش خدافظے کردم کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ے اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ... کفشمو پام کردم از راهروے حیاطمون گذشتم نگاه به بوته هاے گل رز صورتے و قرمز سمت راست باغچه افتاد یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چے هر کارے کردم که بتونم تمرکز کنم نشد هر خطے که میخوندم از اتفاقاے دیروز یادم میومد از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امداداے غیبے خدا از لحظاتے که ترس و دلهره همه ے وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چے تموم شده و دیگه بایدبا همه چے خداحافظے کنم خیلے لحظات بدے بود اگه اونایے که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم تو اون کوچه ے تاریڪ که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود . واے خدایا ممنونتم بابت همه ے لطفے که در حق من کردے تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد من تو اون شرایط حتے ازشون تشکرم نکردم کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتے یڪ کلمه درس نخوندم دریغ از یه خط ... وقتے رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم . عادت نداشتم با کسے حرف بزنم از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده هاے جانباز و شهید و شیمیایے بودن یا خیلے لات و بے فرهنگ یا خیلے خشڪ و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده ولے خب من معمولا خیلے متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصے رو چیزے داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایے که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن . خب دیگه تک‌دختر قاضے بودن این مشکلاتم داره کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید بغل دستے خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادرے واز خانواده مذهبے بود ولے خیلے شیطون بود یه جورایے ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه هاے کلاس بیشتر با اون راحت بودم همینکه وارد کلاس شد و سلام علیڪ کردیم‌متوجه زخم روے صورتم شد زخمے که حتے مامانمم اول صبح متوجهش نشده بودچشاش و گرد کرد و گفت _وایییے وایییے وایییے دختر این چیههه رو صورتت ؟ خندیدم و سعے کردم بپیچونمش دستشو زد زیر چونش و با شوخے گف +اے کلک!!!شیطون نگام کرد و گفت شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهے ذلیل شده با این حرفش باهم زدیم زیر خنده ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت چهارم رمان ناحله انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم دربرابر زبونش مقاومت کنم برا همین از سیر تا پیاز ماجراے دیروزو براش تعریف کردم اونم هر دقیقه سرشو میبرد سمت سقف و خدا رو شکر میکرد ازینکه الان زندم . مشغول صحبت بودیم که معلم زیست با ورقه هاے خوشگل امتحانے وارد شد خیلے سریع صندلیامونو جابه جا کردیم و برا امتحان آماده شدیم با اینکه چیزے نخونده بودم ولے یه چیزایے از قبل یادم مے اومد به همونقدر اکتفا کردم.... ___ معلم زیست با اخم اومد سمتم و رو به من کرد و گفت _نگاه کن تو همیشه آخری... همیشه هم من باید به خاطر تو بشینم ازش عذرخواهے کردمو ورقه رو تحویل دادم در همین حین مدیر وارد کلاس شد و گف _چون امروز جلسه داریم شما زودتر تعطیل میشین اونایے که پیاده میرن برن اونایے هم که میخان با خانوادشون تماس بگیرن دفتر بیان‌ با ذوق وسایلمو از روے میزم جمع کردم و بزور چپوندم تو کیفم از ریحانه و بچه ها خداحافظے کردمو از مدرسه زدم بیرون یه دربست گرفتم تا دم خونه خودمم مشغول تماشاے بیرون از زاویه پنجره نشسته و کثیف ماشین شدم یه مانتو تو یکے از مغازه ها نظرمو جلب کرد همون طور که داشتم بهش نگاه میکردم متوجه صداے تیڪ تیکِ قطره هاے بارون شدم یه خمیازه کشیدم و محکم زدم تو سرم با این کارم راننده از تو اینه با حالت تاسف انگیزے نگام کرد خجالت کشیدم و رومو کردم سمت پنجره اخه الان وقت بارون باریدنه؟ منم ڪ ماشالله به بارون حساس مث چے خوابم میبره اخمام رفت تو هم یه دست به صورتم کشیدم و مشغول تماشاے بیرون شدم ماشین ایستاد یه نگاه به جلو انداختم تا دلیلشو بفهمم که چشام به چراغ قرمز خورد پوفے کشیدم و دوباره به یه جهت خیابون خیره شدم همینطور که نگاهم و بے هدف رو همچے میچرخوندم یهو حس کردم قیافه ے آشنایے به چشم خورد براے اینکه بهتر ببینم شیشه ماشین رو کشیدم پایین وقتے فهمیدم همون پسریه که دیروز یهو از آسمون براے نجاتم فرستاده شد . دوسشم کنارش بود خیره شدم بهشون و اصلا به قطره هاے بارون ڪ تو صورتم میخورد توجه نداشم دوستش خم شدو یه بنرے گرفت تو دستش، اون یکے هم بالاے داربست مشغول بستن بنر بود دقت که کردم دیدم بنر اعلام برنامه یه هیئته... تا چراغ سبز شه خیلے مونده بود سعے کردم بفهمم چے دارن میگن با خنده داد میزد و میگفت _از بنر نصب کردن بدم میاد از بالا داربست رفتن بدم میاد محمد میدونه من چقدر، از بلندے بدم میاد اینا رو میگفت و با دوستش میخندیدن وا یعنے چی؟ الان این سه تا جمله انقدر خنده داره؟ خو لابد واسه خودشون بودکه اینطورے میخندن ! چند متر پایین ترم دو نفر دیگه داشتن همین بنرو وصل میکردن به نوشته روش دقت کردم تا ببینم چیه (ویژه برنامه ے شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) زیرشم اسم یه مداح نوشته شده بود قسمت پایین تر بنر ادرس و زمان مراسم هم نوشته بود یه لحظه به سرم زد از آدرسش عکس بگیرم) سریع گوشیمو در اوردم زوم کردم و عکس گرفتم یهو ماشین حرکت کرد و هم زمان صداے راننده هم بلند شد ڪ با اخم گفت : خانوم شیشه رو بکشید بالا سرده .ماشینم خیس بارون شد فکرم مشغول شده بود نفهمیدم کے رسیدیم از ماشین پیاده شدم و داشتم میرفتم که دوباره صداے راننده و شنیدم : خانوم کرایه رو ندادین!!! دوباره برگشتم و کرایه رو دادم بش که اروم گفت معلوم نیست ملت حواسشون کجاست بے توجه به طعنه اش قدمام و تند کردم و رفتم درو باز کنم تا بخوام کلید و تو قفل بچرخونم موش ابکشیده شدم ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
♥بسم الله الرحمن الرحيم ♥ قسمت پنجم رمان ناحله با باز شدن در خونه از بوے قرمه سبزے سرم گیج رفت .خلاصه همچے و یادم رفت و بدون اینکه توجه اے ب لباسام ڪ ازش آب میچکید داشته باشم مستقیم رفتم آشپزخونه مثه قحطے زده ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و ے نفس عمیق کشیدم تو حال خوشم غرق بودم ڪ یهو صداے جیغے منو از اون حس قشنگم بیرون کشید فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه با این وضع اومدییے آشپزخونه ؟؟ مگه نمیدونیییے بدممم میادد؟ بدووو برو بیروووون به نشونه تسلیم دستام و بالا گرفتم قیافم و مظلوم کردم و گفتم : چشمم مامان جان چرا داد میزنے زَهرم ترکید مامان :بلااا و مامان جان بدوو برو لباسات و عوض کن چشمممم ولے خانوم اجازه هست چیزے بگم ؟؟؟ یجورے نگام کرد و اماده بود چرت و پرت بگم و یچیزے برام پرت کنه که گفتم :سلامممم مامان:علیییککک،برووو فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم در اومده داشتمم میرفتم سمت اتاقم ڪ دوباره داد زد +فاااااااطمههههههههه _جانمممممممم +وایستا ببینم با تعجب نگاش میکردم اومد نزدیکم دستش و گرفت زیر چونه ام و سرم و به چپ و راست چرخوند یهو محکم زد تو صورتش چند لحظه ڪ گذشت تازه یه هولے افتاد تو دلم و حدس زدم ڪ چیشده +صورتت چیشدهه؟؟ به مِن مِن افتادم و گفتم _ها ؟ صورتم ؟ صورتم چیشد ؟ چپ چپ نگام کرد جورے که انگارے داره میگه خر خودتے دیدم اینجورے فایده نداره اگه تعریف نکنم چیشده دست از سرم بر نمیداره گلوم و صاف کردم و گفتم : چیزے نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس یهو یکے پرید وسط حرفم و گفت : خب ؟؟؟ نفسم حبس شد و برگشتم عقب با چشماے جدے پدرم روبه رو شدم تو چشاش همیشه یه نیرویے بود که اجازه نمیداد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس میکردم میتونه ذهنم و بخونه اگه به چشمام نگاه کنه . واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم :سلام‌ وقتے جوابم و داد یخورده امیدوار تر شدم و ادامه دادم : هیچے دیگه داشتم میگفتم تو راه بودم که یهو پام ب یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین منو هم ڪ میشناسید چقدر دست و پا چلفتیم ؟ اینارو که گفتم بدون حتے لحظه اے مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم : میرم لباسم و عوض کنم اگه میموندم مطمئنا باباے زیرڪ من به این سادگیا نمیگذشت و همچے و میفهمید لباسامو عوض کردم دوباره یخورده کرم زدم به صورتم تودلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل ے نفس عمیق کشیدم و سعے کردم ریلکس باشم نشسته بودن سر میز یه صندلے و کشیدم بیرون و نشستم روش براے اینکه جو و یخورده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبڪ تر شه گفتم _بح بح مامان خانوم چ کردهه دلارو دیونه کردهه مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولے پدرم همون قدر جدے و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشے نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیر چشمے ب صورتم نگاه میکرد سعے کردم ب چیزے جز قرمه سبزے ڪ دارم میخورم فکر نکنم تازه همچے و یادم رفته بود که بابام گفت : حالا مجبور نبودے انقدر اذیت کنے خودتو نفهمیدم منظورشو منتظر موندم ادامه بده که گفت :صورتت و میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزے کنے روشو حالا که دیده شد چیو پنهون میکنے ؟ چیزے نگفتم مامانم بابام و نگاه کرد و گفت : میشه بعدا راجبش صحبت کنید ؟ بابام دوباره روشو کرد سمت من وانگار ن انگار ڪ صداے مادرم و شنیده ادامه داد :خب منتظرم کامل کنے حرفتو سعے کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم :گفتم دیگه خیره نگام کرد ڪ ادامه دادم _خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم ے چند نفر اومدن و اونم ترسید در رفت بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت +خب دیدے که حق با من بود ؟ چیزایے ڪ من میگم محدودیت نیست اونارو میگم ڪ از این مشکلا پیش نیاد همیشه نیستن ادمایے ڪ اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه روش و کرد سمت من و گفت +شماهم بدون مادرت دیگه جایے نمیرے تا وقتے که ے سرے چیزا و بفهمی بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفے بزنم یا اعتراضے کنم رفت کلافه دستم و به سرم گرفتم و براے هزارمین بار تکرار کردم : کاش تڪ فرزند نبودم. رو به مادرم گفتم : یعنے چے مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم دارم میرم دانشگاه اخه این با عقل کے جور میاد ڪ با مامانم برم اینو اونور یه نگا ب بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و درو محکم پشتم بستم ... ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
♥بسم الله الرحمن الرحیم ♥ قسمت ششم رمان ناحله نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن اخه ینے چے مگه حکومت نظامیه !! این چه وضعشه ... من به جرم تڪ فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن ولے خدایے صبرم حدے داره فڪ میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیرے ...اه غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپے بیوفته زمین ازین کار لذت میبردم همه محتویات کیفم خالے شد با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالرے عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم خب از خونمون تا این ادرس خیلے راه نبود فوقِ فوقش 25 دقیقه ساعتشم 7:30 غروب بود همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونے که با اون مردڪ دست به یقه شد . یه چهره کاملا عادے با قد متوسط . ولے چهارشونه و خیلے اندامے با صورت گندم گون . قیافش نشون میداد تقریبا 23 یا 24 سالش باشه دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه. ولے اینجور آدما خیلے کمن . به قول بابا نیستن همیشه کسایے که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده . همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده با اینکه خیلے واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش ‌ تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلے عجیب بود. با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغرے بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهاے پیوسته اے داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه اے تو اون عکس بے کیفیت دیده نمیشد . موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولے اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم . کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا . چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد ‌. به سرم زد براے تشکر ازشون یه زمانے برم هیئتشون ولے با این اوضاعے که پیش اومد و حکمے که پدر دادن یه کار غیر معقول بود. البته برا خودمم سخت بود با کسایے که نمیشناسم حرف بزنم. بیخیال شدمو سعے کردم ذهنمو متمرکز کنم تایم‌گرفتمو سعے کردم به هیچے جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فڪ نکنم. با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت 12 تا سوال حل کردم که 5 تاش غلط بود از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستے نزن چرا چرت وپرت میگی!! همینجورے حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گفت: + بس کن با این وضع میخواے دانشگاهم قبول شی؟ تو اگه بخواے اینجورے پیش برے بهت افتخار شستن دسشویے هاے بیمارستانم‌نمیدن چ برسه به پزشکی. با این حرفش پکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم +اخه تو نمیدونے کهههه غلط زدنام احمقانسسس! قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم +مامااان اگه یه وقت خدایے نکرده قبول نشدم میزارے برم آزاد بخونم مامان اخماشو تو هم کردو خیلے جدے گفت _اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی تو سعیتو کن قبول شے وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشے . با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد. خودمو کنترل کردم و گفتم +بله خودم میشناسمشون ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم _مرسی یه لبخندے گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون ذهنم‌بیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت! واقعا دلیل این همه سختگیرے و نمیفهمیدم خواستم بیخیال همه ے اتفاقاے که افتاده بود شم و خیلے بهتر از قبل به درسم بچسبم ولے نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم. بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه کتاب شیمیو برداشتم و جورے تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم ____ با صداے در ب خودم اومدم _بفرمایید بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم خیلے خشڪ گفت +نمیاے برا شام؟ نگاش کردمو گفتم _نیام؟ روشو برگردوندو گف +میل خودته مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم _هنوز از دستم ناراحتین در اتاق و باز کرد و رفت بیرون +زودتر بیا غذا سرد میشه با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم _تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام دستمو از رو دستش برداشت و گف +باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد انقدم درس نخون یه وقت دیدے قبول شدے منم نمیتونم نه بیارم بعدشم یه لبخند بے روح نشست کنار لبش چشمے گفتم بعدش باهم رفتیم پایین... ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
♥بسم الله الرحمن الرحیم ♥ قسمت هفتم رمان ناحله شام و تو آرامش بیشترے خوردیم همش داشتم فکر میکردم فرداشب ڪ مادرم نیست من چجورے تنهایے برم؟ وقتے پدرم از آشپزخونه خارج شد از مادرم پرسیدم : _مامان فردا ساعت چند میرے بیمارستان ؟ _فردا چون باید جاے یکے از دوستامم بمونم زودتر میرم.غروب میرم تا 2 شب.چطور؟ تو فکر فرو رفتم و گفتم _هیچی برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنے اتاقم خب حالا چ کنم ؟ بابامم ڪ غروب تازه میاد اوففف نمیدونم چرا ولے دلم خیلے میخواست که برم .شاید دیگه فرصتے پیش نمیومد ڪ ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلے دیر بود و منو حتے به یادم‌نمے اوردن. ولے من باید میدیدمشون. وقتے از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تے وے . مشغول بالا پایین کردن شبکه ها بودم اما نگام به چهره ے پر جذبه بابام بود. متفکرانه به کتاب توے دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه هاے کتاب وقتے دیدم حواسش بهم نیست تے وے و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم پدرم شخصیت جالبے داشت ‌ پرجذبه بود ولے خیلے مهربون در عین حال به هیچ بشرے رو نمیداد و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده با سیاست بود و دلسوز حرفش حق بود و حکمش درست جا نماز آب نمیکشید ولے هیچ وقت نشد لقمه حرومے بیاره سر سفرمون مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهے بود بهم یاد داد چجورے محکم وایستم رو به رو مشکلاتم درسته یخورده بعضے از حرفاش اذیتم میکرد اما اینو هم میدونستم ڪ اگه نباشه منم نیستم از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش پدر ومادر من نمیتونستن بچه اے داشته باشن. ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش خم شدم و رو موهاشو بوسیدم و دوباره تند رفتم تو اتاقم . یه کتاب ورداشتم تا وقتے خوابم ببره بخونم ولے فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت. پریدم رو تختم تشڪ نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلے لذت بردم دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟ یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کے خوابم برد __ +فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی با صداے مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزے رو دیوار روبه روم نگاه کردم 5 و نیم بود به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم سعے میکردم تا جایے ڪ میتونم نمازام و بخونم . سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم. چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم یادش بخیر مادرجونم وقتے از مکه اومده بود برام آورد. نمازم و خوندم و کلے انرژے گرفتم. بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم یخورده به صورتم کرم زدم ڪ از حالت جنے در بیام موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده هاے زیادے که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهاے تو کمد ڪ مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم. در کمد کنارے و باز کردم. این کمدم پر از شاخه هاے روسرے و شال و مقنعه بود. چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکے از توشون انتخاب کردم گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب . موهامم چون بافته بودم فقط ے تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم حالا فقط یه خورده از ریشه هاے موهاے بورَم معلوم بود ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بنداے کتونے مشکیم‌شدم‌ از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه زیادے نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم برنامه هر پنجشنبه ام اینجورے بود یه مغازه اے وایستادم و دوتا کیڪ کاکائویے گنده با یه بطرے شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه . به کتابخونه که رسیدم خیلے آروم‌و بے سرو صدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جاے همیشگے خودم نشستم. کتابامو در اوردمو به ترتیبے که باید میخوندم رو میزم چیدمشون . اول دین و زندگے و بعدش ادبیات و بعدشم براے تنوع زیست ! ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم دین و زندگے و باز کردم و شروع کردم .... ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
♥بسم الله الرحمن الرحیم♥ قسمت نهم رمان ناحله +دادگاه سارے برا فاطمیه مراسم دارن . _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصلا +چیزے شده ؟ _نه فقط مامانم امشب هست بیمارستان +میخاے من نرم؟ _نه نه حتما برین +پس اگه ترسیدے زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت با هول ولا گفتم _نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم . +باشه پس درا رو قفل کن و همه ے چراغا رو روشن بزار _چشم باباجون +کت و شلوار منم بیار دم در یکے و فرستادم بیاد بگیره ازت _چشم +مراقب خودت باش. کارے نداری؟ _نه باباجون +پس خداحافظ خداحافظے کردم و تلفن و قطع کردم . کت و شلوار و از تو کمد در آوردم و گذاشتمش تو کاور چادر گل گلے مامانم و گرفتم و رفتم پایین. به محض پایین اومدن از پله ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادرو سرم کردم . سعے کردم یقه لباسم که خیلے باز بود رو بپوشونم درو باز کردم و یه آقایے و دیدم . سلام کردم و گفتم _بابام فرستادتون؟ +سلام بله کت شلوار و دادم دستشو محکم درو بستم ‌. نمیدونم چجورے راه حیاط تا اتاقمو طے کردم . میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم . همینکه در اتاقمو باز کردم صداے اذان مغرب و از مسجد کنار خونمون شنیدم . در اتاق و بستم و تند رفتم سمت دسشویی. وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق . سجاده رو پهن کردمو با همون چادر مامانم خیلے زود نمازمو خوندم ... ____ قلبم تند میزد . چراغ اتاقمو روشن کردمو نشستم رو صندلے جلوے میز آرایش. کرم پودرمو برداشتمو شروع کردم به پوشوندن جوشاے رو صورتم ‌. با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولے نمیتونستم از جوشام بگذرم ... به همونقدر اکتفا کردم. موهامو باز کردمو شونه کشیدم بعدشم بافتمشون ‌‌ از رو صندلے پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام. درشو باز کردمو بهشون خیره شدم . دستمو بردم سمت مانتو مشکے بلندم و برش داشتم . یه شلوار کتان مشکے لول هم برداشتم و پوشیدم ومشغول بستن دکمه هاے مانتوم شدم . همینجور میبستم ولے تمومے نداشت . بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت. بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکے خیلے بلند برداشتم رفتم جلو آینه و با دقت زیادے سرم کردم . همه ے موهامو ریختم تو شال . بعد اینکه لباسامو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه ؛قرآن عزیزے که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایلاے توشو یه بار چڪ کردم ‌. کیف پول، قرآن ،آینه و... عطر و یادم رفته بود.از رو میزم ورداشتم و ب مچ دستام زدم و بعد دستم و روے لباسام کشیدم.عطرم انداختم تو کوله ام اوممم گوشیمم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صداے زنگش شدم . رفتم سمت تخت و موبایلمو برداشتم . به شماره اے که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم ....پوفے کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم . _همینو کم داشتیم ‌با بے میلے تلفن و جواب دادم _الو سلام +بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه ے جآن . خوبیییی؟( تو اینه برا خودم چش غره رفتم ‌) _بله مرسے . شما خوبی؟ +مگه میشه صداے شما رو شنید و خوب نبود ؟ (از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد) _نه نمیشه +حالت خوبه؟چرا اینطورے حرف میزنی؟ _دارم میرم جایے میترسم دیر شه ‌ میشه بعدا حرف بزنیم؟ +کجا میری؟بیام دنبالت؟ (ایندفعه محکم تر زدم تو سرم) _نه بهت زحمت نمیدم . خودم میرم . +چه زحمتے ‌ اتفاقا نزدیکتم . الان میام . تا اومدم حرف بزنم از صداے بوق متوجه شدم که تلفن و قطع کرده..دلم میخواست یه دست خوشگل خودمو بزنم .از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم.زیپ کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم .از اتاق اومدم بیرون و اروم درشو بستم ‌.از جا کفشے کفش مشکے بندیمو در اوردمو نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صداے بوق ماشینشو شنیدم .کارم که تموم شد با ارامش مسیر حیاطو طے کردم. درو باز کردمو با دیدنش یه لبخند مصنوعے زدم و براش دست تکون دادم . در خونه رو قفل کردمو نشستم تو ماشینش .‌‌...تا نشستم خیلے گرم بهم سلام کرد منم سعے کردم گرم جوابش و بدم سلام کردم و لبخند زدم ڪ گفت :خوبے خانوم خانوما ؟ _خوبم توچطوری؟_الان که افتخار دیدن شمارو خداوند ب من حقیر داده عالے در جوابش خندیدم ماشین و روشن کرد و گفت : خب کجا تشریف میبردید ؟+هیئت تا اینو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت :کجا!!!!!؟+هیئت دیگه هیئت نمیدونے چیه ؟_چرا میدونم چیه ولے آخه تو ڪ هیئت نمیرفتی!+خو حالا اشکالے داره برم ؟شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات_نه جانم اشکالے نداره. کدوم هیات میرے آدرسش و بگوگوشیم و از کیفم برداشتم و آدرس و خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:خب 20 دیقه اے راهه اینو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋