*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۵_۲۵۴
#قسمت_صد_و_بیست_و_یکم 🦋
(( فراق محمّدحسین ))
#شهادت محمّد حسین حاج خانم را خیلی دگرگون کرد؛ هر چند او سعی میکرد صبر کند ، اما دلتنگ او بود .
من مطمئن بودم این داغ ، او را از پای در می آورد .
یکبار نیمه های شب از خواب بیدارم کرد :« بلند شو برویم پیش #محمد_حسین ! »
گفتم :« الان که نصف شب است ، بگذار برای فردا .»
گفت :« نه ! همین الان برویم . من خوابش را دیدم ، دلم برایش تنگ شده .»
حدود ساعت دو نیم شب بود که بلند شدم .
خودم را آماده کردم و با ایشان به گلزار شهدا رفتیم .
او سر قبر نشست و انگار که محمّد حسین شروع کرد به درد دل کردن و حرف زدن با او ، آن شب تا صبح سر مزار محمد حسین نشستیم معلوم بود که این فراق برای مادر خیلی سنگین بود و می خواست هر چه زود تر به فرزندش ملحق شود و عاقبت نیز چنین شد .
💠 جان و جهان 💠
💠جان و جهان ! دوش کجا بوده ای
نی غلطم ، در دل ما بوده ای
💠 دوش ز هجر تو جفا دیده ام
ای که تو سلطان وفا بوده ای
💠آه که من دوش چه سان بوده ام !
آه که تو دوش که را بوده ای !
💠رشک برم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش عبا بوده ای
💠زهره ندارم که بگویم تو را
بی من بیچاره کجا بوده ای
💠یار سبک روح ! به وقت گریز
تیز تر از باد صبا بوده ای
💠بی تو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بندِ بلا بوده ای
💠رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بوده ای !
💠رنگ تو داری ، که ز رنگ جهان
پاکی و همرنگ بقا بوده ای
💠آیینه ای رنگ تو عکس کسی است
تو ز همه رنگ جدا بوده ای
♦️به روایت از " غلامحسین یوسف الهی "
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*