eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
466 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای"علی نجیب زاده" 🔹صفحه ١۶٣-١۶٠ 🦋 ((اینها آدم شده اند!)) حدود بیست دقیقه قضیّه به همین شکل ادامه داشت تا اینکه محمدحسین دست مرا گرفت و گفت: «برویم!» از اتاق که خارج شدیم به محمّد حسین گفتم: «قضیّه چی بود؟ این چه حالتی بود که اینها داشتند؟ من تا به حال چنین چیزی ندیده بودم.» گفت: « چیز خاصّی نبود، بعد از دعا بود گریه می کردند.»😭 گفتم: « معمولاً کسی که گریه می کند، یک دقیقه، دو دقیقه، بعد تمام می‌شود یا دادی، فریادی می زند. یا آه و ناله‌ای می کند، نه بیست دقیقه به طور گریه کند، اشک بریزید، آن هم بی سرو صدا!!» لبخندی زد و گفت: «بی خیال شو!» گفتم: « نمی توانم بی خیال شوم، قضیّه چی بود؟» خیلی اصرار کردم، سعی کرد طفره برود، امّا وقتی دید من دست بردار نیستم، گفت: « ببین! فقط یک جمله می گویم. دیگر چیزی نپرس.🤫 این ها آدم شده اند؛ اینها، هردو آدم شده اند.» گفتم : « چطور آدم شده اند؟ چه کار کرده اند؟ این کلمه آدم شدن را یک مقدار بیشتر برای من باز کن من نمی فهمم یعنی چه!» 🧐 گفت: « این را خودت باید دنبالش بروی و بفهمی.» هر چه اصرار کردم، چیزی نگفت. نیم ساعتی کنار نهر علی شیر قدم زدیم دوباره به ساختمان برگشتیم. خیلی عجیب بود هیچ اثری از حال و هوای نیم ساعت قبل دیده نمی شد. و عادیِ عادی بودند. با بچّه‌ها شوخی و بگو بخند می کردند. انگار نه انگار همان افرادی بودند که آن گونه گریه می کردند! با اینکه هر دو را می شناختم، برای یک لحظه شک کردم که واقعاً این دو نفر، همان افراد هستند و اشتباه نگرفته ام؛ چون محمّدرضا، محمّدرضای نیم ساعت پیش نبود. محمّد حسین پاسخ سؤالاتم را نداد. از طرفی نمی توانستم به خودم اجازه بدهم از کاظمی قضیّه را بپرسم به همین خاطر هیچ وقت این معما برایم حل نشد.. آن شب بعد از شام، تعدادی اسکناس ده تومانی نو که عکس شهید مدرّس برای اولین بار چاپ شده بود، بین بچه‌ها تقسیم کرد. یادم نیست چه مناسبتی بود..؛ دور تا دور اتاق می چرخید و به هر کدام از بچّه ها یک ده تومانی می داد. من کنار محمّد حسین نشسته بودم. وقتی به من رسید، چند لحظه مکث کرد، مردد بود آیا این هدیه شامل من هم می شود یا نه!؟🤔 اسکناس را دستش گرفته بود، نگاهی به من می کرد و نگاهی به محمّد حسین؛ خلاصه تشخیص نداد که تکلیفش چیست، آیا این ده تومانی را که ارزشی هم نداشت، به ما بدهد یا نه؟! بالاخره تصمیم خودش را گرفت و اسکناس را روی زانوی من گذاشت، یعنی به دستم هم نداد! محمّد حسین بلافاصله ده تومانی را از روی زانوی من برداشت و به دست حسن داد، یعنی اینکه شامل ایشان نمی شود. در واقع اول حرفی نزد تا ببیند آیا حسن یزدانی خودش متوجّه تکلیفش می شود؟ غرض اینکه در چنین جوّی وجود داشت. جوّی معنوی که بچّه ها کوچک ترین مسائل را از نظر دور نمی داشتند؛ و همه اینها مرهون زحمات و تلاش محمّد حسین بود. او که خودش بسیار اهل مراقبه بود، روی اطرافیانش نیز تأثیر گذاشته بود و نتیجه اش، گردآوری افرادی مؤمن، مخلص و فداکار در واحد اطّلاعات بود. 💠طیران مرغ دیدی، تو ز پای بند شهوت بــه در آی تا بــبـینی طـیــران آدمـیّــت 💠نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم هـــم از آدمی شنــیـدم بـیـــان آدمــیّــت *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
❤️ زنگ تلفن قطع میشود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان میکند. عصبی آه کشیده و به اتاق فاطمه میروم.صفحه ی گوشیم روشن وخاموش میشود. نگاهم به شماره ناشناس می افتد...تماس را رد میکنم "برو بابا..." کمتر از چند ثانیه میگذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر میشود. "اه چقدر سیریش!" بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن میکشم _بله؟؟ _سلام زن داداش! باتردید میپرسم _آقا سجاد؟ _بله خودم هستم...خوب هستید؟ دلم میخواهد فریاد بزنم خوب نیستم!!...امااکتفا میکنم به یک کلمه _خوبم!! _میخوام ببینمتون! متعجب در حالیکه دنبال جواب برای چند سوال میگردم جواب میدهم _چیزی شده؟؟ _نه!اتفاق خاصی نیست... "نیست؟پس چرا صدایش میلرزید" _مطمئنید؟...من الان خونه خودتونم! _جدی؟؟؟...تاپنج دقیقه دیگه میرسم _میشه یکم از کارتون رو بگید؟ _نه!...میام میگم فعلا یاعلی زن داداش و پیش از آنکه جوابی بدم، بوق اشغال در گوشم میپیچد... "انقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شمارمو از کجا آورده!!!" بافکراینکه الان میرسد به طبقه پایین میروم.حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده ودر حیاط میدود.هر از گاهی هم از کمر درد ناله میکند... به حیاط میروم وسلام نسبتا بلندی به پدر علی میکنم.می ایستدو گرم با لبخند و تکان سر جوابم را میدهد. زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندونه ی بزرگی را قاچ میدهد. مرا که میبیند میخنددو میگوید _بیا مادر!بیا شام حاضریه!! گوشه ی لبم رابجای لبخند کج میکنم.فاطمه هم کنارش قالبهای کوچک پنیررا در پیش دستی میگذارد. زنگ درخانه زده میشود. _من باز میکنم این را در حالی میگویم که چادرم راروی سرم میندازم. حتم دارم سجاد است.ولی باز میپرسم _کیه؟ _منم!... خودش است!در را بازمیکنم.چهره ی آشفته و موهای بهم ریخته... وحشت زده میپرسم _چی شده؟ آهسته میگوید _هیچی!خیلی طبیعی برید توخونه...قلبم می ایستد.تنها چیزی که به ذهنم میرسد.... _علی!!!؟؟...علی چیزیش شده؟ دستی به لب و ریشش میکشد... _نه!برید... پاهایم را به سختی روی زمین میکشم و سعی میکنم عادی رفتار کنم.حسین آقا میپرسد _کیه بابا؟؟... _آقا سجاد! و پشت بند حرفم سجاد وارد حیاط میشود.سلام علیکی گرم میکند و سمت خانه میرود و با چشم اشاره میکند بیا... "پشت سرش برم که خیلی ضایع است!" به اطراف نگاه میکنم... چیزی به سرم میزند _مامان زهرا!!؟...آب آوردید؟ فاطمه چپ چپ نگاهم میکند _آب بعد نون پنیر؟ _خب پس شربت! زهرا خانوم میگوید _آره!شربت آبلیمو میچسبه...بیا بشین برم درست کنم. ازفرصت استفاده میکنم وسمت خانه میروم. _خدا حفظت کنه! در راهرو می ایستم و به هال سرک میکشم.سجاد روی مبل نشسته وپای چپش رابا استرس تکان میدهد _بیاید اینجا... نگاهش در تاریکی برق میزند بلند میشود و دنبالم به آشپز خانه می آید.یک پارچ از کابینت برمیدارم _من تا شربت درست میکنم کارتون رو بگید! و بعد انگار تازه متوجه چیزی شده باشم میپرسم _اصلاً چرا نباید خانواده بفهمن؟ ✍ ادامه دارد ... « » ╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋