eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
466 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت"مادر شهید" 🔹صفحه ۱۸۰_۱۷۹ 🦋 ((جراحت گلو و تارهای صوتی)) گفته بودند که حق درگیری نداریم و حتّی المقدور می بایست از برخورد رزمی با دشمن اجتناب کنیم و در صورتی که اتّفاق افتاد به عقب برگردیم. فاصلهٔ مقر تا خطّ مقدّم با ماشین، یک ساعت راه بود و از آنجا هم باید سه ساعت پیاده روی می کردیم تا به منطقهٔ مورد نظر برسیم. حوالی ساعت چهار بعدازظهر 🕓 بود، همگی سوار یک لندکروز شدیم و حرکت کردیم. نزدیکی های غروب به خط رسیدیم که تحویل بود. هماهنگی های لازم انجام گرفت. نماز مغرب و عشا را خواندیم و با تاریک شدن کامل هوا به طرف محور به راه افتادیم. جلو بود، بعد تخریب چی و بقيّه هم پشت سر این دونفر. ستون پنج نفره در دل تاریکی به طرف دشمن پیش می رفت. طبق معمول بچّه ها زیر لب می گفتند. و آیهٔ "وَجَعَلْنا...." را زمزمه می کردند. تاریکی محض بود؛ به گونه ای که حتّی فاصلهٔ یک متری خودمان را هم نمی دیدیم. منطقه تقریباً سنگلاخ و کوهستانی بود و حرکت در این شرایط کار ساده ای نبود. با نزدیک شدن به دشمن شرایط حسّاس تر هم می شد. من کفش ورزشی پایم کرده بودم که کمی گشاد بود. موقع راه رفتن سنگریزه ها از کنار پا به داخل کفش می ریخت و اذیّتم می کرد و نمی گذاشت به دقّت قدم بردارم. به اولین کمین دشمن نزدیک شده بودیم. ستون در تاریکی محض و در نهایت سکوت پیش می رفت. حرکت حسّاس تر و آهسته تر شد. چند سنگریزه زیر پایم تکان خورد و سرو صدایی ایجاد کرد. محمّد حسین ستون را نگه داشت. او می دانست سروصدا بخاطر کفش های من است. سرش را برگرداند و آهسته گفت: «عبّاس مواظب باش سنگریزه ها زیر پایت صدا نکنند! همین بالای سرمان هستند.» گفتم: «چشم! بیشتر مراقبت می کنم» حرکت آهسته تر شده بود، تجهیزات را محکم گرفته بودیم که یک وقت تکان نخورند و سرو صدا ایجاد نکنند. آهسته از پایین اولین کمین عراقی گذشتیم و وارد شیاری شدیم. دیگر در دل دشمن بودیم، کوچکترین اشتباه می توانست غیر قابل جبران باشد. دو کمین عراقی ها دو طرف شیار بالای سرمان بود. همچنان با احتیاط تمام جلو می رفتیم. محمّد حسین کنار بوتهٔ بزرگی توقّف کرد و ستون پشت سرش، ایستاد. سرش را به طرف ما برگرداند و خیلی آهسته گفت: «مواظب باشید! عراقی ها وسط این بوته یک منوّر کار گذاشته اند.» محمّد حسین آن مین را در شب های قبل کرده بود. به آرامی و با دقّت بسیار از بوته گذشتیم. دیگر نزدیک رسیده بودیم. سمت راست و به........ *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
❤️ شانه هایش میلرزد!میفهمم که دارد میخندد.همانطور که عبایس را روی شانه اش میندازم میپرسم _چرا میخندی؟؟ _چون تو این تنگی وقت که دیرم شده،شما از پشت میچسبی!بچتم از جلو با اخم بغل میخواد روی پیشانی میزنم ! سریع عبارا مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگش را بر میدارم و مقابلش می آیم.لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهش میکنم _خب اینقد خوبه... ذوق میکنم و دورش میچرخم...سر تا پاییش را برانداز میکنم...او هم عصا بدست سعی میکنی بچرخد! دستهایم را بهم میزنم! _وای سیدجان عالی شدی!!! لبخند دلنشینی میزند و رو به محمدرضا میپرسد _توچی میگی بابا؟؟بم میاد یا نه؟ خوشگله؟... او هم با چشمهای گردو مژه های بلندش خیره خیره نگاهش میکند طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوال پدرش نیست! کیفش را دستش میدهم و محمد رضا را در آغوش میگیرم.همانطور که ازاتاق بیرون میرود نگاهش به کمد لباسمان می افتد...غم به نگاهش میدود! دیگر چرا؟... چیزی نمیپرسم و پشت سرش خیره به پای چپش که نمیتواند کامل روی زمین بگذارد حرکت میکنم سه سال پیش پای آسیب دیده اش را شکافتند و آتل بستند!میله ی آهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتواند درست راه برود!سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی اش شده! دیگر نتوانستی برود حرم... زیاد نذر کرد...نذر کرده بود که بتواند مدافع بشود!...امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرس را داد!مشغول حوزه شد و بالاخره لباس استادی تنش کردند!سرنوشتش را خدا از اول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسد... میخوانم و آرام سمتش فوت میکنم. _میترسم چشم بخورد بخدا!چقدر استادی بهت میاد! _آره!استاد با عصاش!! میخندم _عصاشم میترسم چشم بزنن... لبخندش محو میشود _چشم خوردم ریحانه.. چشم خوردم که برای همیشه جا موندم... نتونستم برم!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست...کمد لباسو دیدم...لباس نظامیم هنوز توشه... نمیخواهم غصه خوردنش را ببینم. بس بودیک سال نمازهای شب پشت میز با پای بسته اش... بس بود گریه های دردناکش... سرش را پایین میندازد.محمدرضا سمتش خم میشودو سعی میکند دستش را یه صورت علی برساند... همیشه ناراحتی علی را با وجودش لمس میکرد!آب دهانم را قورت میدهم و نزدیک تر می آیم... _علی!... تو از اولش قرار نبوده مدافع حرم باشی... خدا برات خواسته.. برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!... حتما صلاح بوده! اصلا...اصلا... به چشمانش خیره میشوم.در عمق تاریکی و محبتش... _اصلا...تو قرار بوده از اول مدافع باشی... مدافع زندگیمون... مدافع... آهسته میگویم: ! ✍ ادامه دارد .. ╔══🌿•°🌹°•🌿══╗ https://eitaa.com/Ravie_1370 ╚══🌿•°🌹 °•🌿══╝🦋🦋