eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
467 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریه‌هایم کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه می‌کنی؟ ترسیدی؟» خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان‌بان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس می‌تپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من می‌خوام برم، نگرانه!» 💠 بدنم به‌قدری می‌لرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بی‌روح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم میشه، تو باید افتخار کنی!» سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی می‌داد که به سمت سعد چرخیدم و با لب‌هایی که از ترس می‌لرزید، بی‌صدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته می‌کنم!» 💠 دستم سُست شده و دیگر نمی‌توانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد. نفس‌هایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم می‌کرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه می‌ترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه می‌کنی، اگه پای شوهرت برای بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!» 💠 نمی‌دانست سعد به بوی غنیمت به می‌رود و دل سعد هم سخت‌تر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟» شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را می‌دیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هق‌هق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!» 💠 روی نگاهش را پرده‌ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذره‌ای نرم شده بود که دستی را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. به‌سرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از و رسولش خجالت نمی‌کشی انقدر بی‌تابی می‌کنی؟» سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید. 💠 راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید. باورم نمی‌شد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال می‌زدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه می‌کشید و سرسختانه نصیحتم می‌کرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن ! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بی‌پروا ضجه می‌زدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو صداتو بلند کنی؟» 💠 با شانه‌های پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار می‌داد حس کردم می‌خواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد. زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری می‌خوای کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش می‌لرزید که به سمتم چرخید و بی‌رحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن به داریا، ما باید ریشه رو تو این شهر خشک کنیم!» 💠 اصلاً نمی‌دید صورتم غرق اشک و شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه‌ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟» ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست می‌بارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«! بلد نیس خیلی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهایی‌ام قلقلکش می‌داد که به زخم پیشانی‌ام اشاره کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت می‌زنه؟» 💠 دندان‌هایم از به هم می‌خورد و خیال کرد از سرما لرز کرده‌ام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت می‌کنه، می‌خوای بگیری؟»... ✍️نویسنده: @shohadarahshanedamadarad
باورم نمی شد ... تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود ... تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم ... و بدتر از همه ... به گذشته من هم اهانت کرد ... شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود ... اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت ... هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم... با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم ... به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود... گریه می کردم و با خدا حرف می زدم ... خدایا! من غریبم ... تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم ...... اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده ... خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن... کمی آروم تر شدم . اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید ... اونقدر که قدرت تكان خوردن رو ازم گرفت ... به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم ...... هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد ..... چاره ای نبود .... به پدرش زنگ زدم پدر و مادرش سراسیمه اومدن ..... با زحمت لباس کمکم کردن، پوشیدم و رفتیم بیمارستان... بعد از معانیه ... دکتر با لبخند گفت... ماه های اول بارداری واقعا مهمه ..... باید خیلی مراقبش باشید ...... استرس و ناراحتی اصلا خوب نیست ... البته همین شوک و فشار باعث شده زودتر متوجه بارداری بشیم... پس از این فرصت استفاده کنید و... پدر و مادر متین خیلی خوشحال شدن ... اما من، نه ... بهتره بگم بیشتر گیج بودم ... من عاشق بچه بودم ولی اضافه شدن به بچه به زندگی ما فقط شرایط رو بدتر می کرد ... حدود ساعت ۱ بود که رسیدیم خونه ... در رو که باز کردم، متین با صدای بلند گفت ... وقتی مودبانه میگم فاحشه ای بهت برمی خوره ... ادامه دارد... @shohadarahshanedamadarad🌷
سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: درسته بالاخره باید روحیات من را بشناسه! گفتم: مرضیه حالا پسر خوبی هست؟! بعد خودم جواب دادم این چه سوالیه من می پرسم! خوب اگر پسر بدی بود که تو اصلا انتخابش نمی کردی! لبخند ملیحی زد... گفت: تا اینجا که تحقیق کردیم پسر خوبیه! بقیه اش هم توکل بر خدا... نگاهی کرد به خانواده ی متوفی که داشتند ضجه می زدند و گفت: سمیه اینکه آخرش چه جوری تموم بشه خیلی مهمه! اما آخر این قصه هم بستگی به طول مسیر داره که چه جوری طی کردیم! برام دعا کن که با هر تغییری در زندگیم مسیر درست را پیش برم! احساس می کنم این یه تغییر بزرگه! درست مثل این (با دست اشاره کرد به سمت آمبولانس حمل میت!) ادامه داد با این تفاوت که قبل از رفتن و چنین تغییری خودمان مسیر را مشخص می کنیم! ساکت بودم نمی دونستم چی بگم! شاید یکی از بزرگترین توفیقات زندگی من حضورم اینجا بود هر چند روزهای تلخیست اما به من مثل مرضیه یادآوری می کند اینجا آخر راه نیست شروع یه تغییر که از قبل رقمش زدیم! حال مرضیه یه جور خاص بود! و این حس و حال را به من هم منتقل کرد... از اینکه چنین دوستی داشتم که برای مسیردرست در این دنیا کمک حالمه توی دلم خدا راشکر کردم... مرضیه بلند شد گفت: بهتره همین الان این موضوع را با آقامهدی در میان بگذارم من برم زنگ بزنم! گفتم: پس آقا زاده اسمش مهدی است! لبخندی زد و دوباره شد همان مرضیه قبلی ادامه داد: بلند شو، بلند شو از زیر کار در نرو! بچه ها دست تنها هستن! گفتم: چی شد! بچه ها تا چند دقیقه قبل زیاد بودن یکدفعه کمبود نیرو را احساس کردی! چشمکی زد و با هم راه افتادیم سمت بچه ها... حال بچه ها داخل غسالخانه مثل همیشه بود شبیه یک حسینیه که ذکر از در و دیوارش می بارید... داخل که رفتم با دیدن حال و هوای بچه ها با خودم گفتم کاش موقع رفتن من هم کسی باشد برایم عاشورا بخواند... از حسین بگوید با ذکر یا زهرا راهیم کنند و چه دوست داشتنی هایی! و از این هم دوست داشتنی تر که خود ارباب بیاید به استقبال! و چه حس عجیبی... مثل هر روز کار که تمام می شود راهی خانه می شویم و چقدر رفتن این مسیر هر روز متفاوت تر از روز قبل است! داخل ماشین موقع برگشت نزدیک خانه بودیم که مرضیه کیفش را جابه‌جا و از داخلش کتابی بیرون آورد و داد سمت من! گفت: بیا سمیه جان این هم امانتی! نگاهم به عکس روی جلد کتاب افتاد با حالت سوالی پرسیدم رفیق حاج قاسم! لبخندی زد و گفت: بله رفیق حاج قاسم... ادامه داد: بعد از شهادت شهید سلیمانی خیلی برایم جالب بود چرا گلزار شهدای تهران دفن نشد کنار خیلی از دوستان دیگرش! و اینکه این آقا چه کسی بوده و چه ویژگی هایی داشته که حاج قاسم اینقدر برایش عزیز بود؟! خلاصه اینکه خیلی از سوالهام را این کتاب جواب داد... هنوز داشت صحبت می کرد که رسیدیم جلوی خانه! کتاب به دست پیاده شدم و خداحافظی کردم ماشین حرکت کرد و رفت اما من سر جایم مانده بودم! حسین پسر غلامحسین.... نمی شناختمش و دوست داشتم زودتر شروع کنم به خواندن کتاب تا بدانم این حسین کیست! نویسنده: کپی بدون اجازه از نویسنده محترم جایز نیست @shohadarahshanedamadarad🌷
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 ♥️عشق پایدار♥️ آقاعزیزوپسرش عباس,پشت درب اتاق خانه ی کودکیهای بتول,خانه ای که روزگاری این دخترک زجرکشیده پا به درون این دنیا نهاده بود وگویا تقدیر اینچنین بود که در همین خانه هم از این دار فانی رخت سفر ببندد,عزیز دل نگران یارومحبوبه اش بود وعباس دنبال نگاه مهربان مادر... ساعتها ودقایق وثانیه ها به کندی ودر انتظاری کشنده میگذشت,اقا عزیز قران به دست بر روی سکوی جلوی اتاق نشسته بودو برای فارغ شدن وسلامتی همسر وفرزند در راهش قران میخواند وعباس هم در عالم کودکی درحالیگه روی حیاط به جست وخیز مشغول بود اما در ذهن با دعاهای کودکانه سلامتی مادرش را از خدا طلب میکرد,ناگاه صدای دلنشین گریه ی کودکی نوید تولدی تازه را میداد درفضا پیچید,عباس از اشتیاق شنیدن صدای طفل به اغوش پدر پرید واز اوخواست تا کودک نورسیده را ببیندوعزیز هم شاد از فراغت همسرش میخواست به سمت اتاق برود که ناگاه کودک,با شیون زنان بهم امیخت,آقا عزیز عباس را از اغوشش به زمین نهادو سراسیمه وارد اتاق شد,پیکر بی جان مادری باکودکی گریان دراغوشش دلخراش ترین صحنه ای بود که میتوانست ببیند. بدن ضعیف وتن بیمار بتول بیش ازاین تاب,سختیهای این دنیای دون رانداشت,وروح اوباروح پدرش عبدالله گره خورد. آقا عزیز پسر بی قرارش را که حالا خود را دوباره به پدر رسانده بود, رابه,سینه چسپانید وچشمش به دخترک نورسیده اش بود که باید این دنیا رابدون مهرمادر تجربه میکرد.......دختری که باید طوفان حوادث را تحمل میکرد تا تقدیر عاشقانه هایی در دل خود بنگارد.. . خیلی بی سروصدا جسم بی جان بتول کنار مزار پدرش آرام گرفت,بتول رفت اما دست تقدیر دخترکی درصورت وسیرت مانند بتول به این دنیا هدیه کرد .... آقا عزیز اسم دخترکش را(مریم)نهاد واورا به دست ماه بی بی سپرد تادرموقعی مناسب برگردد ودخترک راهمراه خودببرد,اما نمیدانست دست روزگار چگونه انهاراباهم غریبه میکند... عزیز همراه پسرش عباس با دلشکسته وچشم گریان شبانه آبادی راترک کردند ودوباره راهی آینده ای نامعلوم ومکانی نامعلوم تر شدند...... ادامه دارد واقعیت @shohadarahshanedamadarad🍁
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 ❣ 💫شهید احمد علی نیری💫 ادامه قسمت قبل نکته قابل توجه برای من این بود که وقتی ما در شرایط عادی هستیم حضور قلب در نماز نداریم.یا اگر مشغله فکری داشته باشیم،دیگر حواسی برای ما نمی ماند. یا اگر کار اجرایی به عهده ما واگذر شود که دیگر هیچ!کاملا حواس ما در نماز پرت میشود. احمد آقا عارفی وارسته بود که نماز هایش بوی ملاقات با پروردگار میداد... معمولا چنین انسان هایی یا از جامعه فاصله می گیرند.یا اگر وارد جامعه و مسجد شوند،خود را درگیر هیچ کاری نمی کنند تا حضور قلب داشته باشند.بارها از این عارف نماها دیده این که فقط سجاده و عبای خود را می شناسند و دیگر هیچ... اما این شاگرد وارسته آیت الله حق شناس درس ایمان و عمل را از استادش فرا گرفته بود.. او سخت ترین کار های مسجد را بر عهده داشت و در عین حال روز به روز بر معنویتش افزوده میشد!! 🔶...↩️ 🌹هدیه به روح پاکش صلوات🌹 با نگاه گرمتون رو به ما ببخشید✨😊 @Ravie_1370❄️
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸دوران دبیرستان(به روایت مادر( صفحات ۴۲_۴۰ 🦋 《 مسجد جامع 》 از این ماجرا دو، سه هفته ای گذشت! فعالیت های ادامه داشت؛ یک بعد از ظهر شنیدم قرار است فردای آن روز، یعنی بیست و چهارم مهر ۱۳۵۷، به مناسبت اربعین شهدای میدان ژاله و هم چنین سالگرد آیت اللّه حاج سیّد مصطفی خمینی(ره) ، جمع کثیری از مردم به دعوت روحانیون در مسجد کرمان تجمّع کنند. هم چنین در جریان بودم که قرار است محمّدحسین همراه با برادرانش و تعدادی از دوستانش👬 در این تجمّع شرکت نمایند. شب که بچّه ها آمدند، آنچه از رادیو در مورد سرکوبی ✊ و تجمّعات شنیده بودم، گفتم. بعد سفارش های لازم را کردم؛ آن ها قول دادند که مراقب باشند. صبح که از خانه بیرون رفتند، با و قرآن حصارشان کردم و به خدا سپردمشان. 🕐تقریباً ساعت یک بعداز ظهر بود که محمّدهادی به خانه برگشت. از او سوال کردم:"برادرت کجاست؟" گفت:"مسجد" گفتم:"چه خبر؟؟ اتفاقی نیفتاد؟!" او همینطور که به سمت زیر زمین می رفت، گفت:"سلامتی! خبر خاصی نیست.😊" معلوم بود که دمغ است، از سوال و جواب فرار می کند..؛ چون وقتی دنبالش رفتم تا بیشتر کنجکاوی کنم،خودش را به خواب زد. توی دلم آشوب شده بود. احساس می کردم باید اتفّاقی افتاده باشد.😓 واقعاً ترسیده بودم،زمان برایم به سختی می گذشت،دلم هزار راه می رفت! نگرانی و چشم به راهی، امانم را بریده بود. دیگر مثل قدیم به محمّدحسین نگاه نمی کردم، چون مطمئن بودم او آدم بی تفاوتی نیست و برای خطر کردن آماده است.✌️ کنار غلامحسین نشستم؛ به خاطر دیر آمدن محمّدحسین بی تابی می کردم: _"مرد!...نمی خواهی سراغی از این بچّه بگیری؟" +"محمّدحسین بچّه نیست، هرجا رفته باشد،حالا دیگر پیدایش می شود، بیخود و بی جهت به دلت بد راه نده." ساعت سه یا چهار بعد از ظهر بود که... *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••* @Ravie_1370🌷
داستان زندگی یک سال و خورده‌ای بود که از سوریه برگشته بود. توی این مدت خودش را به هر آب و آتشی زده بود تا دوباره اعزامش کنند.اما نمی کردند.😐 بهش می گفتند: "یک بار رفتی کافیه .همین هم از سرت زیادی بود. نیروی تازه کار و دوباره اعزام به سوریه⁉️ محاله."😒 عین خیالش نبود. به هر کسی که فکرشو بکنی رو مینداخت. پیش هر کسی که فکرش را بکنی می رفت و به او التماس می کرد. اما دریغ از یک ذره فایده.😞 بی قرار شده بود. ناآرام شده بود. مثل مرغ سرکنده شده بود.😑 نمی توانست یک لحظه هم نرفتن به سوریه را توی ذهنش تصور کند.🙄 شنیده بود لشکر هم نیرو می فرستند سوریه به ذهنش رسیده بود که از این طریق برود. برای همین رفت دنبال کار اش.😐 می خواست زندگی و بارو بندیل را جمع کند و بیاید ساکن قم بشود‼️ فقط برای همین مسئله; به سوریه.اما نشد.🤦🏻‍♀️ یک بار هم که با یکی از دوستانش رفته بود مشهد، افتاد دنبال اینکه خودش را جا بزند و با بچه های برود سوریه.😥😲 اما همان هم نشد. رفیقش به او گفت:" محسن، چته تو؟🤨 میدونی داری چیکار می کنی؟" جواب داد: "آره. می خوام اونقدر این درو بزنم تا بالاخره در رو به روم باز کنن."😌👌🏻😎 ❇️❇️ بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی."😢 می‌گفت: "مامان نارنجک می‌افتاد نزدیکم، منفجر نمی‌شد. گلوله از بیخ گوشم رد می‌شد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی."😔 ماه ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد.😌 می‌خواست آنجا ازم بگیرد که دوباره برود سوریه یک روز وسط کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخوندیم دیدیم یه دفعه را آوردند توی حرم.😮 مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت.🤔 از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟" گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته."😔 محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام بشه؟" مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم."😯 توی آن سفر مدام به عروسم می‌گفت: "به مادرم بگو برا و برای دعا کنه." شب یکدفعه وسط برایم داد...
💞 📚 _۵دقیقہ بعد رامین رسید... سوار ماشیـݧ شدم بدوݧ اینکہ حرفے بزنہ حرکت کرد. _نگاهش نمیکردم ب صندلے تکیہ داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش صداے سیلے و حرفاے ماماݧ تو گوشم میپیچید باورم نمیشد. اوݧ مـݧ بودم کہ با ماماݧ اونطورے حرف زدم❓❓❓ واے کہ چقدر بد شده بودم _باصداے بوق ماشیـݧ بہ خودم اومدم رامیـݧ و نگاه کردم چهرش خیلے آشفتہ بود خستگے رو تو صورتش میدیدم چشماش قرمز بود مث ایـݧ کہ دیشب نخوابیده بود دستے بہ موهاش کشید وآهی ازتہ دل دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدݧ رامیـݧ و تو اوݧ وضعیت نداشتم _ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد رامیـݧ نگام کرد چشماش پراز اشک بود ولے با جدیت گفت: اسماء نبینم دیگہ اشک و تو چشمات اشکمو پاک کردم و گفتم:پس چرا خودت.... حرفمو قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابے دیشبہ بیخوابے❓چرا❓ _آره نگرانت بودم خوابم نبرد جلوے یہ کافے شاپ نگہ داشت رفتیم داخل و نشستیم سرشو گذاشت رو میز و هیچے نگفت چند دیقہ گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت: _اسماء نمیخواے حرف بزنے چرا میخوام خوب منتظرم رامیـݧ ماماݧ مخالفت کرد دیشب باهم بحثموݧ شد خیلے باهاش بد حرف زدم اونقدرے ک... اونقدرے ک چی اسماء❓ اونقدرے ک فقط با سیلے ساکتم کرد دیشب انقدر گریہ کردم ک خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدے _پوفے کرد و گفت مردم از نگرانے اما حال خرابش بخاطر چیز دیگہ بود ترجیح دادم چیزے نگم و ازش نپرسم اون روز تا قبل از تاریکے هوا باهم بودیم همش بهم میگفت ک همه چے درست میشہ و غصہ نخورم چند بار دیگہ هم با ماماݧ حرف زدم اما هر بار بدتر از دفہ ے قبل بحثموݧ میشد و ماماݧ با قاطعیت مخالفت میکرد _اوݧ روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیروݧ حال حوصلہ ے درس و مدرسہ هم نداشتم میل بہ غذا هم نداشتم خیلے ضعیف و لاغر شده بودم _روزهایے ک میگذشت تکرارے بود در حدے ک میشد پیش بینیش کرد رامیـݧ هم دست کمے از مـݧ نداشت ولے همچناݧ بر تصمیمش اصرار میکرد و حتے تو شرایطے ک داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم اوایل دے بود امتحانات ترمم شروع شده بود یہ روز رامیـݧ بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم  ولے نیومد دنبالم بهم گفت بیا هموݧ پارکے ک همیشہ میریم _تعجب کردم اولیـݧ دفہ بود کہ نیومد دنبالم لحنش هم خیلے جدے بود نگراݧ شدم سریع آماده شدم و رفتم رو نمیکت نشستہ بود خیلے داغوݧ بود... ✍ ادامه دارد .... «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁 دندانهاش را به هم فشار ميداد ، رگ گردنش زده بود بيرون ، بعد دستش را مشت کرد و محکم کوبید روي ميز و با عصبانيت گفت : اي لعنت بر اين مملکت کوفتي !! بعد بلند گفت : همشــيره راه بيفت بريم ، شــاهرخ همينطور کــه از در بيرون ميرفت رو کرد به ناصر جهود و گفت : زود بر مي گردم ! مهين هم رفت اتاق پشــتي و چادرش را ســرش کرد و با حجاب کامل رفت بيرون.بعد هم سوار ماشين شاهرخ شد و حرکت کردند . 🍁مدتي از اين ماجرا گذشــت . من هم را نديدم ، تا اينکه يک روز همديگر را ديديم . بعد از سلام وعليک ، بي مقدمه پرسيدم : راستي قضيه اون مهين خانم چي شد ؟! اول درست جواب نميداد ، اما وقتي اصرار کردم گفت : دلم خيلي براش ســوخت ، اون خانم يه پسر ده ســاله به اسم رضا داشت .صاحــب خونه به خاطر اجــاره ، اثاثهاش رو بيرون ريخته بــود . من هم يه خونه کوچيک تو خيابون نيروهوائي براشون اجاره کردم . به مهين خانم هم گفتم : تو خونه بمون و بچه ات رو تربيت کن ، من اجاره و خرجي شما رو ميدم !!! ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
💢 🌹 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های نبود که هرازگاهی اطراف شهر را می‌کوبیدند. خانه و باغ عمو نزدیک به خطوط درگیری شمال شهر بود و رگبار گلوله‌های داعش را به‌وضوح می‌شنیدیم. دیگر حیدر هم کمتر تماس می‌گرفت که درگیر آموزش‌های نظامی برای مبارزه بود و من تنها با رؤیای شکستن و دیدار دوباره‌اش دلخوش بودم. 💠 تا اولین افطار چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم کنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه کنار آشپزخانه نمانده است. تأسیسات آب در سلیمان‌بیک بود و از روزی که داعش این منطقه را اشغال کرد، در لوله‌ها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یک لیوان آب باقی مانده بود که دلم نیامد برای چای استفاده کنم. 💠 شرایط سخت محاصره و جیره‌بندی آب و غذا، شیر حلیه را کم کرده و برای سیر کردن یوسف مجبور بود شیرخشک درست کند. باید برای به نان و شیره توت قناعت می‌کردیم و آب را برای طفل خانه نگه می‌داشتم که کتری را سر جایش گذاشتم و ساکت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً می‌توانستیم امشب گریه‌های یوسف را ساکت کنیم و از فردا که دیگر شیر حلیه خشک می‌شد، باید چه می‌کردیم؟ 💠 زن‌عمو هم از ذخیره آب خانه خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند که ساکت سر به زیر انداخت. عمو می‌خواند و زیرچشمی حواسش به ما بود که امشب برای چیدن سفره افطار معطل مانده‌ایم و دیدم اشک از چشمانش روی صفحه قرآن چکید. در گرمای ۴۵ درجه تابستان، زینب از ضعف روزه‌داری و تشنگی دراز کشیده بود و زهرا با سینی بادش می‌زد که چند روزی می‌شد با انفجار دکل‌های برق، از کولر و پنکه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود و اگر خاموش می‌شد دیگر از حال حیدرم هم بی‌خبر می‌ماندم. 💠 یوسف از شدت گرما بی‌تاب شده و حلیه نمی‌توانست آرامَش کند که خودش هم به گریه افتاد. خوب می‌فهمیدم گریه حلیه فقط از بی‌قراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در شمالی شهر در برابر داعشی‌ها می‌جنگید و احتمالاً دلشوره عباس طاقتش را تمام کرده بود. زن‌عمو اشاره کرد یوسف را به او بدهد تا آرمَش کند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید که حلیه سر جایش کوبیده شد. 💠 زن‌عمو نیم‌خیز شد و زهرا تا پشت پنجره دوید که فریاد عمو میخکوبش کرد :«نرو پشت پنجره! دارن با می‌زنن!» کلام عمو تمام نشده، مثل اینکه آسمان به زمین کوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشه‌های در و پنجره در هم شکست. من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید که خرده‌های شیشه روی سر و صورت‌شان پاشیده بود. 💠 زن‌عمو سر جایش خشکش زده بود و حلیه را دیدم که روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند. زینب و زهرا از ترس به فرش چسبیده و عمو هر چه می‌کرد نمی‌توانست از پنجره دورشان کند. حلیه از ترس می‌لرزید، یوسف یک نفس جیغ می‌کشید و تا خواستم به کمک‌شان بروم غرّش بعدی، پرده گوشم را پاره کرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجره‌های بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر کرد. 💠 در تاریکی لحظات نزدیک مغرب، چشمانم جز خاک و خاکستر چیزی نمی‌دید و تنها گریه‌های وحشتزده یوسف را می‌شنیدم. هر دو دستم را کف زمین عصا کردم و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست می‌کشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاک در تاریکی اتاقی که چراغی روشن نبود، چیزی نمی‌دیدم که نجوای نگران عمو را شنیدم :«حالتون خوبه؟» 💠 به گمانم چشمان او هم چیزی نمی‌دید و با دلواپسی دنبال ما می‌گشت. روی کابینت دست کشیدم تا گوشی را پیدا کردم و همین که نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس می‌لرزند. پیش از آنکه نور را سمت زن‌عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه کرد :«من خوبم، ببین حلیه چطوره!» 💠 ضجه‌های یوسف و سکوت محض حلیه در این تاریکی همه را جان به لب کرده بود؛ می‌ترسیدم عباس از دست‌مان رفته باشد که حتی جرأت نمی‌کردم نور را سمتش بگیرم. عمو پشت سر هم صدایش می‌کرد و من در شعاع نور دنبالش می‌گشتم که خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بی‌خبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم را در هم کوبید و شیشه جیغم در گلو شکست... ادامه دارد ... https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
داستان «ماه آفتاب سوخته» 🎬: شیپور توقفی کوتاه دمیده شد و خیمه ها برپا شدند و همگان منتظر بودند که ببیند چه شده.. رباب با دلی نگران از کجاوه پایین آمد که دختری سه ساله را با چادر و نقابی بر چهره دید که به سمتش می آید و حدسش راحت بود که او کسی جز رقیه نمی تواند باشد، رقیه خود را به او رساند و با زبان شیرین کودکی گفت: می خواهم با علی اصغر بازی کنم، دلم برایش یک ذره شده.. رباب در مقابل دختر کوچک حسین که انگار بوی بهشت را میداد زانو زد، نقاب روی صورتش را بالا زد و بوسه ای از گونهٔ نرم و گلگونش گرفت و گفت: برو عزیزکم، علی اصغر در آغوش سکینه است، بروید و با هم بازی کنید تا من نزد پدر بزرگوارتان بروم. رقیه لبخندی زد و به سمت قارب که غلام رباب بود، رفت که داشت چادر بانویش رباب را برپا می کرد و رباب به سمت تمام هستی اش، حسین علیه السلام روان شد. بوی مشک و عود در فضا پیچیده بود و هر چه به خیمهٔ مولایش نزدیک تر می شد، این بو شدیدتر میشد. جلوی خیمه رسید که شنید عده ای چنین می گویند: ای حجت خدا، ای فرزند زهرا و نوادهٔ رسول خاتم ما فرشتگان درگاه حق هستیم که از آسمان به زمین آمده ایم، تا همانطور که بارها به امر خداوند، جدت را یاری رسانیدم، اینک شما را یاری نماییم و صدای ملکوتی مولا در فضا پیچید: وعده گاهم قتلگاه و جایی ست که در آن به شهادت میرسم و آن کربلاست و چون به آنجا رسیدم نزد من بیایید. رباب با شنیدن این سخن مولایش، قلبش بهم فشرده شد، این سخن یعنی که روز موعود نزدیک است، یعنی حسین بن علی یاری فرشتگان را رد کرد تا خود با همراهانش به مصاف کفر و ظلم برود. اشک از چشمان رباب جاری گشت که صدایی دیگر بلند شد: ای سرور ما، ما از جنیان هستم و مسلمانیم ، شیعهٔ شماییم، لشکری عظیم گرد آوردیم تا به یاریتان بیایم و اگر بیم گزند دشمن رود و شما امر بفرمایید ، شما را همراهی نماییم، اصلا هم اینک فرمان دهید تا تمام دشمنان شما را از روی زمین محو نماییم‌ ابا عبدالله با صدای آسمانی اش پاسخ داد: آیا قرآن خوانده اید در آنجا در سوره نساء آیه۷۸ که می فرماید:«هر کجا باشید، شما را مرگ در می یابد، هرچند در برج های استوار باشید» شما در روز عاشورا حاضر باشید که من در آن روز کشته میشوم.. جنیان گفتند: به خدا قسم ای حبیب خدا و ای پسر حبیب خدا، اگر نبود که باید از فرمانتان اطاعت کنیم و مخالفت با فرمانتان بر ما جایز بود، همهٔ دشمنانتان را پیش از آنکه به شما برسند هلاک می کردیم. حضرت فرمود: «به خدا سوگند که ما از شما بر آنان تواناتریم ولی تاکسی که باید هلاک شود با دلیلی روشن هلاک گردد و انکه باید زنده بماند با دلیلی روشن زنده بماند» رباب که این سخنان را شنید طاقت از کف داد و به سمت خیمه خودش با سرعت حرکت کرد، خود را داخل خیمه رساند، علی اصغر در آغوش رقیه دست و پا میزد و سکینه خنده کنان برای آنها شعر می سرود. رباب اشک چشمانش را پاک کرد که بچه ها نبینند و خوشی انها زایل نشود. رباب در کنار فرزندان حسین علیه السلام نشست، چشمش به رقیه افتاد، او خوب میدانست که چه رشتهٔ محبتی بین این دختر وپدرش تنیده شده است ، رقیه هر روز می بایست پدرش را ببیند و در دامانش بنشیند و برایش شیرین زبانی کند،رباب آهی کشید و زیر لب گفت: اگر مولایم کشته شود، حتما رقیه هم این دنیا را تاب نمی آورد چون تمام دنیای رقیه در پدرش حسین خلاصه می شود و سپس نگاهی به علی اصغر که بیش از دوماه نداشت انداخت و ادامه داد: و من نمی توانم نذرم را ادا کنم، چون روز موعود نزدیک است و تو هنوز آماده برای سربازی نشده ای... در این هنگام صدای خنده علی اصغر بلند شد، گویا او سخنان مادرش را شنیده بود و داشت به مادر مژده میداد که سربازی می کند در رکاب پدرش...گویا با خنده اش می گفت: نگران نباش مادر، من انچنان جانبازی کنم که تا قیام قیامت نام علی اصغر به عنوان کوچکترین سرباز در لشکر حجت خدا، بر سردر زمین و آسمان بدرخشد... ادامه دارد.. https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
خیره به آینه قدی اتاقم لبخندی از رضایت مےزنم. روسری سورمه ای رنگم را لبنانـے مےبندم و چادرم را روی سرم مرتب میڪنم! صدای اِف اِف و این قلب من است ڪه مےایستد! سمت پنجره میدوم، خم میشوم و توی ڪوچه رانگاه میڪنم.زهراخانوم جعبه شیرینی را دست حاج حسین میدهد. دختری قدبلند ڪنارشان ایستاده حتماً زینب است! فاطمه مدام ورجه وورجه میڪند! "اونم حتماً داره ذوق مرگ میشه😂" نگاهم دنبال اوست! ازپشت صندوق عقب ماشین شان یک دسته گل بزرگ پر از رزهای صورتی و قرمز بیرون مےاورد. چقدر خوشتیپ شده ای😍 ❣❤️❣❤️❣❤️❣ قلبم چنان درسینه میڪوبد ڪه اگر هر لحظه دهانم را باز کنم طرف مقابل میتواند آن را درحلقم بوضوح ببیند! سرش پایین است و با گلهای قالی ورمیرود! یک ربع است که همینجور ساکت و سر به زیر است! دوست دارم محکم سرم رابه دیوار بکوبم😐 بلاخره بعدازمکث طولانـےمیپرسد: من شروع ڪنم یا شما؟ _ اول شما! صدایش را صاف و آهسته شروع میڪنـد _ راستش...خیلـے با خودم فکر کردم که اومدن من به اینجا درسته یا نه! ممکنه بعد از این جلسه هر اتفاقی بیفته...خب...من بخاطر اونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم! بهت زده نگاهت میکنم,, _ یعنی چی؟؟؟😓 _ خب."مِن و مِن میڪند" _ من مدتهاست تصمیم دارم برم جنگ!..برای دفاع! پدرم مخالفت میڪنه... وبہ ییچ عنوان رضایت نمیده. از هر دری وارد شدم. خب...حرفش اینکه... با استرس بین حرفت میپرم: _ حرفشون چیه؟!! _ ازدواج کنم! بعد برم.یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پابند میشم و دیگه نمیرم... خودش جبهه رفته اما.نمیدونم!! جسارته این حرف،اما...من میخوام کمکم کنید...حس میکردم رفتار شما بامن یطور خاصه.اگر اینقدر زود اقدام کردم...برای این بود که میخواستم زود برم. "گیج و گنگ نگاهش میکنم." _ ببخشید نمیفهمم!😐 _ اگر قبول کنید...میخواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه...موقت!اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره. اینطوری اسماً، عرفاً و شرعاً همه ما رو زن و شوهرمیدونن.. اما...من میرم جنگ و ... و شما میتونید بعد از من ازدواج کنید! چون نه اسمی رفته...نه چیز خاصی! کسی هم بپرسه.میشه گفت برای آشنایی بوده و بهم خورده!! یہ چیز مثل ازدواج سوری😔 " باورم نمیشود این همان علـےاکبراست! دهانم خشک شده وتنها با ترس نگاهت میکنم...ترس از اینڪہ چقدر با آن چیزی که از تو در ذهنم داشتم فاصله دارد!!" _ شاید فکر کنید میخوام شما رو مثل پله زیر پا بزارم و بالا برم!اما نه! من فقط کمک میخوام. " گونه هایم داغ میشوند. باپشت دست قطرات اشکم را پاک میکنم" ✍ ادامه دارد ... «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋