اصحاب عاشورایی امام عشق همه گرد فرمانده جمع شدند
فرمانده قول داده بود که پیکر شهدای #خانطومان را برگرداند ولی خود زودتر به دیدارشان رفت حالا #شهدا برگشتند و قول فرمانده عملی شد ...
چشمان خانواده معظم شهید #رحیم_کابلی هنوز منتظر خبری از شهیدشان است
خادمین #معراج_شهدا این تصویر را مدتها قبل به نیت بازگشت شهدای #خانطومان تهیه کردند .
تصمیم گرفته بودیم به جهت جلوگیری از انتشار #شایعه تصویر #شهید_کابلی را از این قاب جدا کنیم ولی نتوانستیم حتی در قاب ، این شهدا را از هم جدا کنیم تصویر را دست نزدیم تا ان شالله هر چه سریعتر پیکر مطهر شهید کابلی هم به میهن عزیزمان و به آغوش خانواده محترم شهید بازگردد .
ان شاءالله بازگشت این شهید رحیم کابلی هم مرهمی بر داغ فرزندان شهید باشد ...
@shohadarahshanedamadarad🌷.
🌷خداحافظ فرمانده
🕊به مناسبت سالروز شهادت سردار محمد ناظری
🏷#معراج_شهدا
------
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۴۸_۲۴۷
#قسمت_صد_و_شانزدهم 🦋
(( لبخند همیشگی _ ستاد معراج ))
یک ماهی میشد که #محمّد_حسین را ندیده بودم .
وقتی خبر شهادتش را شنیدم ، حالم دگرگون شد .
نمی دانم که از خانه تا ستاد #معراج_شهدا را چگونه رفتم .
میخواستم هر طور شده برای اخرین بار او را ببینم ، اما سربازی که جلوی درِ ستاد بود نگذاشت داخل شوم .
بی اختیار همان جا نشستم و زار زار گریه کردم .
حالم دست خودم نبود.
پاهایم قدرت ایستادن و راه رفتن نداشت .
یکی یکی خاطرات محمدحسین پیش چشمم مجسّم میشد .
لبخند های همیشگی اش ذهنم را مشغول کرده بود .
بارها با خودم گفتم یعنی دیگر نیست ؟
خودم را کنار دیواری کشیدم و بر آن تکیه کردم تا حالم جا بیاید .
سرباز که دید خیلی بی تابی میکنم ، دلش به رحم آمد و مرا به داخل راه داد .
درِ یک کانتینر را باز کرد ، چند تابوت روی هم چیده شده بود و اسم آنها رویشان نوشته شده بود .
با کمک هم تابوت محمدحسین را پایین گذاشتیم .
درِ تابوت بسته شد.
سعی کردم با دست بازش کنم ، سرباز با نگرانی گفت:« نه این کار را نکن برای من مسئولیت دارد .»
با گریه و التماس به او گفتم :«خواهش میکنم اجازه بده من صورت محمدحسین را ببینم . قول میدهم گریه نکنم ، فقط یک لحظه ، بعد میروم بیرون .»
هر چه سعی کردم تا در تابوت را باز کنم نشد .
از کانتینر بیرون آمدم و دوباره شروع کردم به گریه کردن.
نیم ساعتی آنجا نشسته بودم که دیدم سرباز آمد و در حالی که وسیله ای دستش بود ، اشاره کرد بیا .
چراغ را هم روشن کرد تا من بهتر ببینم .
چشمم که به صورت محمدحسین افتاد ، آرامش عجیبی تمام وجودم را در بر گرفت .
فقط اشک میریختم .
او در تابوت را بست ، اما من دیگر نمیتوانستم از جایم بلند شوم .
سرباز زیر بغلم را گرفت و از کانتینر بیرون امدم .
حدود ساعت دو و نیم شب بود که به خانه رسیدم .
نمیدانم کی خوابم برد ، در خواب دیدم که محمدحسین از در خانه وارد شد و با همان لبخند همیشگی اش کنارم ایستاد و گفت :« محمّدرضا ! خیلی نا آرامی .مگر چی شده که اینقدر بی تابی میکنی ؟! مگر خودتان دنبال این چیز ها نبودید ؟ حالا که ما رفتیم حسادت میکنید؟!»
خواستم سوالی از او بپرسم که از خواب پریدم .
خوب به اطرافم نگاه کردم...
خودم بودم و تاریکی شب🌘
♦️به روایت از "محمدرضا مهدی زاده"
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
#خاطرات_شهید
ماه رمضان ها امکان نداشت یک روز بیدار شوم و نبینم سحری را آماده کرده است. میگفت تو بخواب و استراحت کن، سحری بامن. امسال یک روزهایی وقت سحر حس میکنم که تکانم میدهد تا مبادا خواب بمانم.
من بهترین زندگی را با شعبان تجربه کردم. هیچ کمبودی با بودن او نداشتم. اگر او را ببینم میگویم چرا من را گذاشتی و رفتی! کاش کنارم میماندی و با هم شهید میشدیم..
آخرین دیدارمان در #معراج_شهدا بود. وقتی چهره اش را دیدم گفتم حاجی باعث سربلندی و افتخارمن شدی. دوست داشتم برای روزی که قدس فتح خواهد شد، بودی و میجنگیدی و آزادیش را میدیدی. این تمام حرف من بود بر سر پیکرش.
شهید حاج #شعبان_نصیری
راوی: #همسر_شهید
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋