eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
465 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت سردار سر افراز سپاه "شهید حاج قاسم سلیمانی" 🔹صفحه۷۶_۷۹ 🦋 ((ارتفاع شترمیل)) قراربودبا و چند نفر دیگر از بچه های به شناسایی منطقه کوهستانی🏔 غرب برویم.ماتاآن زمان در کار کرده بودیم وبا مناطق زیاد آشنایی نداشتیم. درجنوب، منطقه طوری بود که نیاز به نبود وما معمولا باید سینه خیز به سمت می رفتیم وخیلی هم آهسته صحبت می کردیم ،اما در کوهستان شرایط فرق می کرد. دراین ماموریت دونفر از افراد بومی محل به نام های و ،به عنوان بلدچی ماراهمراهی می کردند. آن ها بزرگ شده آنجا وبه تمام راه ها وارد و آشنا بودند. خصلت های عجیبی هم داشتند. برخوردشان بد بود و همه بچه ها ناراحت بودند، توی راه که می رفتیم خیلی بلند بلند صحبت می کردند و اصولا ایمنی را رعایت نمی کردند وما باتوجه به تجربه ای که داشتیم ، معتقد بودیم باید احتیاط کنیم. آهسته به محمدحسین گفتم :《نکندامشب این هامارالو بدهند و گیر دشمن بیفتیم؟》محمدحسین گفت :《نه! خیالت راحت باشد.》 گفتم:《ازکجااین قدرمطمئنی؟》 گفت:《اخلاقشان رامی دانم، اینها اصلا فرهنگشان این طور نیست، این کار را نمی کنند؛ با این حال برای احتیاط، چند نفر را به عنوان تامین اطراف گروه می فرستم.》 او و را پشت سر فرستاد. من، حسینی و نیز جلو افتادیم. با اینکه مسافت زیادی آمده بودیم وخیلی زمان ⏰گذشته بود، اما هنوز به دشمن نرسیده بودیم .محمدحسین پرسید:《اکبر!پس دشمن کجاست؟》 اوباصدای بلند که ازصدمتری به گوش می رسید، جواب داد:《هنوز خیلی مانده .》 ما چیزی نگفتیم وبه راهمان ادامه دادیم، ولی خبری از دشمن نبود. یکی، دومرتبه من سوال کردم .باز او همین جواب راداد.اصلا آن روز هرچه به او گفتیم ،بر عکس عمل می کرد. من فکر کردم حتما ریگی به کفش دارد ومی خواهد بلایی سرما بیاورد. محمدحسین گفت:《شما هیچی نگو.》 گفتم:《برای چی؟》 گفت:《برای اینکه اینها عشایرند،خصلت های خاص خودشان را دارند. وقتی این قدر با احتیاط می رویم، فکر می کنند می ترسیم، آن وقت بدتر لج می کنند.》 گفتم :《 باشد!من دیگر حرفی نمی زنم.》 همچنان به راهمان ادامه دادیم تا به رسیدیم. اکبر مارا برد پشت ارتفاع و گفت:《این هم عراقی ها.》 سپس در گوشه ای نشست و منتظر شد. دوباره به همان ترتیب برگشتیم ، صحیح و سالم. شاهرخ واکبر قیصر، همان طور که محمدحسین گفته بود، خطری ایجاد نکردند. واقعا برای من جالب بود که محمدحسین این قدر روی شناخت داشت وخیلی هم با آرامش برخورد می کرد. به نظرم هرچه بود وبه هوش و استعداد فوق العاده اش مربوط می شد. 💠فراز وشیب بیابان عشق دام بلاست کجاست شیر دلی کز بلا نپرهیزد؟ ((اورکت)) بعداز نماز می خواستم حسین آقا را ببینم و درباره موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به و باهم صحبت کنیم دنبالش فرستادم و داخل سنگر فرماندهی منتظرش ماندم،آمد پیشم اورکتش روی دوشش بود وجوراب پاش نبود، من نگاه کردم به او شاید منظوری هم از نگاهم نداشتم خندید! این خنده در ذهنم باقی ماند. گفت: می دانم چرا نگاه کردی ازاین اورکتم روی دوشمه وجوراب پام نیست؟ گفت: من داشتم نماز میخواندم وبا همین حال .گفتند:شما کارم دارید. آمدم جورابم پام کنم، اورکتم تنم کنم به خودم گفتم حسین پسر غلام حسین تو پیش خدا اینطوری رفتی پیش فرمانده ات اینگونه می روی؟ *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••* @Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه ۲۵۱_۲۵۰ 🦋 (( سراغ بچه ها )) در عملیات من شدیدأ مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم . خیلی دلم گرفته بود و از هیچ کس هم خبری نداشتم ؛تا اینکه یک روز تلفن کرد. خوشحال شدم و سراغ بچّه ها را گرفتم . او داشت اسم بچه هایی را که شده بودند ، ردیف میکرد: « ، ، ، و ... » . حدود دوازده نفر را همین طور پشت سر هم اسم برد‌. نفسم بالا نمی آمد و بغض گلویم را می‌فشرد . هر اسمی را که میگفت حالم بدتر میشد ؛ تا اینکه یک دفعه نام را شنیدم! .. وقتی خبر شهادت او را داد ، گوشی تلفنم را انداختم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم .. ♦️به روایت از حسین متصدی (( ما با شما هستیم )) خواب دیدم در مجلس دعایی نشسته ام ، کسی می خواند : یا کریم ُ یا ربّ . بعد ذکر مصیبت اقا امام حسین (ع) شروع شد . ناگهان محمّد حسین را در مقابلم دیدم . خوشحال شدم و در آغوشش گرفتم . آن قدر محسوس بود که انگار در بیداری او را بغل کرده ام . بعد یادم آمد که او شهید شده است! پیشانی‌ام را روی شانه‌اش گذاشتم و گریستم .. گفتم : « محمّد حسین رفتی و ما را تنها گذاشتی؟! » 🙂به آرامی سرم را بلند کرد و با لبخند گفت : « علی آقا نگران نباش ما با شما هستیم.. ما با شما هستیم..» ♦️به روایت از محمدعلی کارآموزیان *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸روزنامه حدیث کرمان،شماره28، دوشنبه۱۹اسفند۱۳۶۴ 🔹صفحه ۲۶۰_۲۵۹ 🦋 (( گزارش دلنشین و لحظه به لحظه عملیات والفجر هشت از زبان فرمانده لشکر )): چگونه لبی بخندد که در آن جمع عارف ما ، عاشق ما ، مخلص ما ، آقای ما نباشد . مادران ! امروز در جمع این پنج تن و این چهار ،ما حمزه ای داریم . به منزله حمزه سیدالشهدا که در جنگ احد پیغمبر اکرم فرمود : « حمزه گریه کننده ای ندارد .» مادر ، مادر ، مادر ...! ما مادر ندارد . مردم کرمان .... ای جوانان کرمان ! مخلصین رفتند ، غیرتمندان رفتند ، عاشقان رفتند ، عرفا رفتند ، علمداران رفتند . آنها با خونشان ، با گذشتشان ، با ایثارشان این گونه کردند و پیروزی را به شما هدیه کردند. مردم ! میداند آخرین گفتار و همه بسیجی های مظلوم و همه پابرهنه ها و همه گردن کج ها در پیشگاه خدا این بود : خدایا ! خدایا نیاور آن روزی که ما ببینیم ملّتمان سرافکنده است . خدایا ! در این بیست و دوی بهمن ملت را سربلند کن . آنها شادی لب های شما را میخواستند . این دعا و خواسته هایشان از خداوند بود ،من چه بگویم از شهدا ، از این مخلصین ، از این عرفایی که رفتند . این حسن یزدانی که امروز در بین شماست یک طلبه هجده ساله ای است . که میداند حسن که بود ؟! حسن قهرمان فاتح والفجر هشت بود . حسن این طلبه ضعیف الجسم و قوی الروح ... حسن اولین فردی بود که پیشتاز و پیشگام و داوطلب از عبور کرد . حسن این طلبه شجاع و قهرمان کسی بود که سی بار برای شناسایی از اروند عبور کرده بود . حسن یک نیروی ورزیده ، شجاع ، ، مخلص و ... حسن پیشتاز لشکر ما بود . حسن امام جماعت لشکر ما بود . من از حسین که تشییع کردید ؛ حسینی که بدنش پاره پاره بود ، حسین مخلصی که هیچ گوشه ای از بدنش نمیافتند که جای زخم بر بدنش نباشد ؛ حسینی که با زخم تازه به جبهه برگشت ؛ حسین باوفا ، حسین ایثارگر ، حسین مخلص ، حسین عاشق ، حسین عارف ..... *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*