eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
466 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان جذاب 🌸 💜قسمت ۵۷ و‌‌۵۸ دستمو رو اسمش کشیدم وگفتم: _میدونی قهرمان! دلم خیلی برای عباس تنگ شده! نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: _یعنی اونم دلش برام تنگ شده؟!! نگاهمو به سنگ سردی کشوندم که چند سال بود شده بود همدرد من با بغض گفتم: _بابا جونم! برای عباس دعا کن، دعا کن که سالم … نتونستم جمله ام رو کامل کنم، سرمو گذاشتم رو زانوهام و آروم آروم اشک ریختم، دیگه روم نمیشد اینو بخوام،  ،  که و خیلی وقته ،  اونوقت من تو این دوسه هفته اینجوری بی تابی میکردم… ان شاالله که عباس من برمیگرده، ان شاالله برمیگرده، من هنوز برای نفس کشیدن به عطر یاسش احتیاج دارم … از اتوبوس پیاده شدم،احساس سبکی میکردم، همیشه همینجوری بود، شهدا خوب پذیرایی میکردن ازم،جوری که تا چند وقت حالم خوبِ خوب بود از ایستگاه تا رسیدن به سر کوچه مون کمی باید پیاده میرفتم، هوا یه کمی گرم بود اما نه اونقدر که نشه تحمل کرد، به هر حال پیاده روی رو دوست داشتم،  نگاهم به ماشینا بود به آدما، به بچه هایی که درحال بازی بودن،  وقتی ببینی همه در یک روز دارن زندگی میکنن، دیگه نیست که بریزه برسرشون، دیگه اثری از و نیست، همه چیز داره پیش میره …با سرخوشی قدم میزدم و افکارای عجیبی تو ذهنم میساختم،  یه دفعه سر کوچه نگاهم افتاده به سه نفر که باهم درگیر شده بودن،دو نفر با یه نفر گلاویز شده بودن،به اون پسره که داشتن میزدنش نگاه کردم، کمی دقت کردم، یه لحظه احساس کردم خیلی گرمم شد،  وای نه …امکان نداره …قدمامو تند تر کردم و تقریبا با حالت بدو رفتم سمتشون،  در همین حین یه آقایی از مغازه اومد بیرون و رفت تا جداشون کنه که اون دو تا سوار ماشینشون شدن و در رفتن، خودمو رسوندم بهش،  نفس نفس میزدم، با نگرانی نگاهش کردم وگفتم: _چیشده؟؟؟؟ چیکارت داشتن؟!!!!!! 💜ادامه دارد.... «» https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋