🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹
#دلنوشته
#شهید_گمنام
باز دلِ تنگم هوای صحبت با تو دارد
با تو که راه حق را پیمودی و از ما خاکیان جدا و به افلاکیان پیوستی
#ای_شهید_گمنام!
من و تو در #گمنامی با هم شریکیم
تو پلاکت را گم کردی
و من هویتم را
تو پلاکت را گم کردی
و من همه چیزم را
تو پلاکت را گم کردی
و من خدا را
به راستی چقدر زیبا مادرت زهرای اطهر سلام الله علیها را درک کردی که از خدا خواستی #گمنام بمانی ، تا ایشان به جای #مادرت عصرهای پنجشنبه بر مزارت پای گذارد .
چه سعادتی نصیبت شد .
کاش بودی...
#اما ...
#اما_نه ...
همان بهتر که نیستی
همان بهتر که نیستی و این همه فساد را به نظاره نمی نشینی
#دوست_شهید_من!
اینجا #حجاب معنا ندارد
خیلی از #دختران زمینی در ظاهر از زهرای مرضیه سلام الله عليها می گویند اما در #عمل...
خیلی از مردان ما از غیرت عباس علیه السلام می گویند ولی چیزی از غیرت نمی دانند...
آری !
ما هویتمان را گم کرده ایم
ما #گمنام ترین #گمنامان عالم امکانیم
پس ای #شهید
برایمان #حمدی بخوان که تو زنده ای و ما مُرده ...
🌷 #شهدا
🌷🕊 #همیشه
🌷🕊🌷 #نگاهی
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
#بی_قرار_شهادت
گمنامی را دوست داشت
در وصیت نامه اش به این نکته صریح اشاره کرده بود که:
"مرا غریبانه تحویل بگیرید
غریبانه تشییع کنید
و غریبانه در بهشت معصومه(س) قطعه 31 به خاک بسپارید....
برای #گمنام ماندنش تدبیری هم اندیشیده بود؛
وصیت کرده بود که چیزی روی قبرش ننویسیم....
فقط بنویسیم:
پر کاهی تقدیم به پیشگاه حقتعالی...
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_مدافع_حرم
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
.
گُم نام ...
یعنی ... کسی که ...
دنیا را ... حتی ...
به اندازه یک نام هم ...
نمی خواهد
#گمنام
#کانال ❣فقط کلام شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌹 #شهیدی که #حکم #انتصاب #مدیریتش را #پاره کرد ( بیاد #سردار #شجاع #مازنی #لشکر ۲۷ محمدرسول اله #شهید علیرضا نوری ساروی)
.
▪️تو روزگاری که همه برای گرفتن پست و مقام به هر دری میزنن تا مثلا بشن آقای مدیر ، خواستم بگم یه علیرضا نوری بود که بیابان های خوزستان رو به پشت میز نشینی و پست و مقام ترجیح داده بود.
.
▪️سردار کوثری نقل میکرد :
یک روز آقای رسولزاده مسئول دفتر فرمانده وقت سپاه به من زنگ زد و گفت آقای سعیدیکیا (وزیر وقت راه) تماس گرفته و گفته است که حکم نوری را به عنوان جانشین راهآهن سراسری کشور زده است. از من خواسته بودند نوری را تسویه کنم و به تهران برگردانم تا سمتش را تحویل بگیرد. نوری را خواستم. ایشان آمد و تا موضوع را شنید، حکم را با دستش گرفت و نگاهی به آن انداخت.
.
از آنجا که آدم اخلاقمدار و مؤدبی بود، چندبار عذرخواهی کرد و چون یک دست نداشت، حکم را به دندانش گرفت و آن را پاره کرد. بعد مقابل چشمهای متعجبم گفت: من به اینجا (جبهه) نیامدهام که برگردم. اگر میخواستم مسئولیت بگیرم، در همان تهران میماندم و به اینجا نمیآمدم. ماند و کمی بعد هم به شهادت رسید.
.
🌹ایام سالگرد #شهادت مظلوم و #گمنام استان #مازندران سردار #شهید علیرضا نوری گرامیباد...
.
#علمدار_خمینی
#گمنام_مازندران
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
💢 تو وصیت نامه ش نوشت :
ملت ما چگونه زندگی کردن را از #رمضان
و چگونه #جهاد کردن را از #محرم آموخته اند.آرزو دارم همچون زندگیم #گمنام بمیرم.
.
📝 سردار #شهید جلال الدین علاءالدینی از #فرماندهان #گردان #حمزه سیدالشهدا لشکر ویژه ۲۵ #کربلا ...
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋
یه وقتایی هیچیو نمیفهمیم،وقتی یکی از ی چیزی حرف میزنه مسخرش میکنیم چون اصن درکی از اون حرفا نداریم،راحت دل میشکنیم راحت دیگرانو خورد میکنیم،درحالی ک اونی ک ما کلی بلا سرش میاریم ی بلاهایی اومده سرش فقط بخاطر ما؛حالا اینا میمونه فقط باید دعا کنیم اون طرف آه نکشه و نفرین نکنه ک اگ بکنه خدا ده برابر و سخت ترشو میاره سرت،وقتی اون بلا بیاد سرتو طرفت باهات اون رفتارایی ک خودت کردی و بکنه از همه چی می بُری،ب معنای کامل مرده ی متحرک میشی،از هرچی چ عادت بوده چ چندسال بوده اون کار رو میکردی و..از همه چیییی دست میکشی فقط دلت میخاد بمیری،تازه شاید شاید فک کنی اون بدبختی ک من این بلاهارو سرش آوردم،هرموقع خاستم ازش استفاده کردم،ب راحتی نابودش میکردم ولی باز اون میموند چی میکشیده تازه شاید؛ اره داداش دنیا گرده حالا مونده اون بدبختی هایی ک سر اون طرفِ بیچارت آوردی و بکشی ولی بازم نمیتونی بفهمی اون چطوری دوباره زنده شد و تونست فقط نفس بکشه چطوری از اون حالِ بد خودشو کشید بیرون..
همش دستِ تو بود و خدا عم اورد سرت،حالا بکش یکم از اون بدبختیارو..
ولی خیلی سخته ها خیلی،خدا بهت رحم کنه با همه ی نامردیا..
#بامخاطب..
#گمنام
#منِنویسنده
╭┅──🍀🌻🌺🌼🍀─┅╮
https://eitaa.com/Ravie_1370
╰═━⊰🍀🌻🌺🌼🍀⊱━═╯🦋🦋
#بی_قرار_شهادت
گمنامی را دوست داشت
در وصیت نامه اش به این نکته صریح اشاره کرده بود که:
"مرا غریبانه تحویل بگیرید
غریبانه تشییع کنید
و غریبانه در بهشت معصومه(س) قطعه 31 به خاک بسپارید....
برای #گمنام ماندنش تدبیری هم اندیشیده بود؛
وصیت کرده بود که چیزی روی قبرش ننویسیم....
فقط بنویسیم:
پر کاهی تقدیم به پیشگاه حقتعالی...
شهید مدافع حرم احمد مکیان 🌷
🔹برشۍازوصیتنامه
بگوئید ڪه احمد جایش خوب است و شما فڪری به حال خود بڪنید ڪه هنوز ماندهاید 💔😔
تولد : ۱۳۷۳/۰۹/۱۵
شهادت: سوریه/حلب
۱۷ خرداد ۱۳۹۵
#سالروزشهادت:۱۳۹۵/۳/۱۷
#سالروزشهادت......🕊🕊
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
#کانال
❣#فقط_ کلام _شهید❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
#گمنام بودن تنها برای شهدا نیست
می توانی زندہ باشی و
سرباز #حضرت_زهرا (س) 🕊
اما شرط دارہ:
باید فقط برای خدا ڪار ڪنی
مثل ابراهیم هادی شدن
کار دشواری نیست... 🌸
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#کانال
#فقط_کلام_شهید❣❣
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
https://eitaa.com/Ravie_1370
┄┅═✼✿✵❣✵✿✼═┅┄
🌸🌸🌸🌸🌸
از من تا فاطمه
قسمت چهاردهم
شروع کردم....
-یه روز با دوستم رفتیم خرید ٬بعدش که اومدیم نزدیک خونه بودیم که ماشینی جلوی پامون ترمز زد٬
-خانوم کوچولو برسونیمت😏
-عصبی از لحن چندش و چشمای کثیفش یه اخم حسابی کردم و دست دوستمو کشیدم بردم٬دنده عقب گرفت و دوباره ترمز زد٬اینبار درماشین رو باز کرد و خودشم پیاده شد٬
دیگه حرصم دراومده بود که دستشو جلو در ماشین دیدم٬در ماشینو با تمام قدرتم روی دستش کوبوندم٬😠👊صورتش به سرخی میزد٬میخواستم برم که کیفمو👜 کشید یک لحظه تمام تعادلمو از دست دادم و روی کاپوت جلوی ماشین افتادم٬خنده ی شیطانی😏 دوتاشون بلند شد٬
دوستم که منو وادار میکرد بریم٬گریش شروع شده بود٬اون اطراف کسی نبود٬ماشینا رد میشدن و توجهی نمیکردن٬اونا شروع کردن مثل دستگاه اسکنر منو برانداز کردن حالم از نگاه های کثیفشون بهم میخورد٬خونم بجوش اومد دیگه نفهمیدم ٬هر فنی که از مربی دفاع شخصیم یاد گرفته بودم پیاد کردم و یکیشون به خاطر ضعیف بودنش به خودش میپیچید و فوحش میداد٬اون یکی هم با یه حرکت چاقوشو درآورد و جلوم گرفت وگفت
-ببین...اگه الان سوار نشی با اون خاله سوسکه٬مجبورم سرتونو واس ننه باباتون بفرستم٬حالا نظرتون چیه ؟تنه لشتو سوار میشی یا بزور بفرستم اون تو؟😠😏
تمام وجودم پر ترس 😰شده بود ٬دستام میلرزید٬دوستمم که دیگه از ضعف روبه موت بود٬موهام کلا بیرون بود٬تازه دیدش با یه حرکت منو به ماشین چسبوند اون یکی دوستمو گرفت و اون به من نزدیک تر میشد
فقط جیغ میزدم😰😥 و دست و پامو تکون میدادم٬بوی الکل میداد داشتم بالا میاوردم٬شب بود اما نورافکنا روشن بود...
-تمومش کن فاطمه😡
این علی بود که چشم هایش به سرخی میزد و از عصبانیت گردنش متورم شده بود ....
نگرانش شدم ٬اما باید میگفتم او خق داشت بداند٬پدرم هم فقط متعجب به من نگاه میکرد و سنگین نفس میکشید...
-نه حقتونه بدونید ٬مخصوصا شما بابا٬بابا هه..لحظه ای که میخواست منو هل بده تو ماشین ٬فقط بلند گفتم خدا😭😲 وصدای جیغ دوستم اومد
و من رها شدم و سرم محکم به تیغه ماشین خورد و بیهوش شدم٬
اما بیهوشیم دقیقه ای طول کشید چشم های نیمه بازم دید که یه مرد میونسال رو دیدم که داشت اونا رو کتک میزد
نمیدونم چیشد که فقط صدای جیغ لاستیکارو شنیدم٬دوستم بسمتم اومد و منو تکون میداد٬
وقتی به خودم اومدم اون مرد نبود٬فقط یه پلاک دیدم که نوشته بود#گمنام😥😭 نمیدونم ازکجا و چجوری اومده بود اما بهش چنگ زدم٬
وقتی بلند شدم من و دوستم فقط گریه میکردیم تمام بدنمون یخ شده بود٬من که مسلط ترشدم به رها زنگ زدم که بیاد دنبالمون٬با رها رفتیم بیمارستانو شبو خونه اون بودیم٬
مثلا پدر و مادر داشتم یه زنگم بهم نزدن که کجایی......!!!😞
اونموقع ٬بابا شما ترنتو بوذید و مامانم که مشغول شو لباسش بود٬....
تا رسیدم خونه رفتم اتاقمو گریه 😭کردم و گریه کردم
تأسف خوردم واسه خودم٬....وضعیتم.... ٬شکایت کردم از خانوادم که چرا خانواده نبودیم؟
چرا کسی روم غیرت نداشت !!!
چرا کسی بهم گیر نمیداد قبل ۸خونه باش٬
چرا کسی نمیگفت روسریتو بیار جلوتر٬رژتو کمرنگ کن ٬
چرااااا؟؟اون پلاکو دور گردنم انداختم نمیدونم اون مرد کی بودو این از کجا اومده بود٬فقط اینو میدونم اگر نبود من با اون وضعیت و پسره مست الان ....😭
علی سریع دور شد
و به 🌳سمت درختی رفت دستش را به درخت میکوبیدو شانه هایش میلرزید٬بابا هم روی زانوانم تشسته بود و دستانش را ستون بدنش قرار داده بود میلرزید٬
خودم هم وضعیت خوبی نداشتم٬
روی مزار افتاده بودم و زار میزدم😭٬
علی را کنارم حس کردم چادرم را بوسید و روی صورتم کشید٬
-علی
-جانم..
-من خیلی کثیفم به درد قلب پاک تو نمیخورم😥😭
-نگو فاطمه نگو اینطوری٬تو تمام وجود من..٬ منی...!!😢
به یکباره وجودم لرزید و از عشق پاکش گرم شدم ٬اینبار پدرم مرا مخاطب قرار داد
-حرفاتو زدی٬کنایه هاتو زدی٬همشم درسته٬همش٬من کوتاهی کردم٬😒پدر نبودم٬متاسفم دخترم٬با اینکه هنوزم مخالف ازدواجتم😐 اما انتخابو به عهده خودت میزارم٬حداقل تو خوشبخت شو...😒😓
و بعد از نگاهی سرشار از شرمندگی از ما دور شد
و به مزارها نگاه کرد٬نمیدانم چرا آنقدر با دقت٬انگار دنبال گمشده ای میگشت...
من ماندم و علی٬
مردی که مرد بودن را تمام کرده بود٬در چشمانم نگاه کرد انگار باورش نمیشد این من باشم٬اب دهانش را با سختی قورت داد و نگاهش را به سمت مزار شهید گمنام انداخت٬
-فاطمه خانوم؟😊
-بله سید
-مداحی مخصوصو بخونم؟
-وای سید اره بخون..😢.
و شروع کرد به مداحی
حال هردویمان عجیب بود خیلی عجیب ٬انگار تمام شهدا درکنار ما دم یا حضرت زهرا یا مادر گرفته بودند من انقدر گریه کردم که علی نگران شد و کم کم به مداحی پایان داد...
نویسنده؛ نهال سلطانی
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋