#یاالله
#کلام_ناب
🌷شهیدسیدمجتبی علمدار :
♦️باید خاکریزهای جنگ را
بکشانیم به شهر!
یعنی نسل جدید را با شهدا
آشنا کنیم...در نتیجه جامعه
بیمه میشود، و یار برای امام
زمان (عج) تربیت میشود...
@shohadarahshanedamadarad🌸
#یاالله
☑️ ۳۱ خرداد، سالگرد به ثمر رسیدن یک عمر مجاهدت دکتر مصطفی چمران، گرامی باد.
#شهید_دکتر_مصطفی_چمران
☑️ شهید دکتر مصطفی چمران به درستی اکسیر انسانیت را یافته بود و عرفان را در جهاد و مبارزه جستجو میکرد، نه در کنج خلوت و عافیت:
◾️«احساس میکنم که تحمل درد و غم و خطر و مصیبت در راه خدا مهمترین و اساسیترین لازمه تکامل در این حیات است. معتقدم که زندگی در خوشی و بی غمی، لذت و سلامت، امن و نعمت آدمی را فاسد و منجمد و بی احساس میکند».
⬅️ او مجاهدی خستگی ناپذیر بود. هرگز از مبارزه خسته نشد، اما سخت از عافیت طلبان آزرده خاطر بود. او درباره انقلابیون کاسبکار، که پشت مبارزان آزادی فلسطین را خالی کردهاند، مینویسد:
◾️«ای حسین، ای شهید بزرگ، آمدهام تا با تو راز و نیاز کنم. دل پردرد خود را به سوی تو بگشایم. از انقلابیون دروغین گریختهام. از تجّار ماده پرست که به اسلحهی انقلاب مسلّح شدهاند بیزارم.
از کسانی که با خون شهیدان تجارت میکنند متنفرم. از این ماکیاول صفتانی که به هیچ ارزش انسانی پایبند نیستند و همه چیز مردم را، حیات و هستی و شرف خلق را و حتی نام مقدس انقلاب را، فدای مصالح شخصی و اغراض پست مادی خود میکنند گریزانم».
#شهید_چمران #مجاهدت #شهادت #شهدا #عافیت_طلبی #مادیات #مسئولین
✅ شهید مصطفی چمران اثبات کرد:
⬅️ میتوان در آمریکا تحصیل کرد ولی از شهادت محروم نشد،
⬅️ میتوان در نظام طاغوت رشد کرد ولی طاغوتی نبود،
⬅️ و میتوان در بالاترین پستهای ریاستی حضور داشت ولی همچنان خادم و خاکی باقی ماند.
#شهید_چمران #مجاهدت #شهادت #شهدا #عافیت_طلبی #مادیات #مسئولین
✅
🎖
📢 کپی یا انتشار مطالب کانال آزاد است و نوعی #صدقه_جاریه میباشد
#به_مددالهی_کرونارا_شکست_میدهیم
@shohadarahshanedamadarad🌸
#یاالله
هـر چی از پشـتِ درِ آشـپزخونه خواهـش کردم فایـده نداشـت. در رو بسـتـہ بـود و میگفت: «چیـزے نیسـت الآن تـموم می شـه».
وقـتی اومـد بیـرون دیـدم آشپزخونه رو مـرتبـ کرده، کـفِ آشـپزخونه رو شـسته، ظـرفها رو چـیده سرِ جاشـون،🍽 روے اجاق گاز رو تمـیز کرده و خلاصـه آشپـزخونه شـده مثل یه دسـته گل💐👌. گفـتم: «با ایـن کارها مـنو خـجالت زده میکنی». میگفت: «فقـط خواسـتم کمکی کرده باشـم».
✨ #شهـید_صـیاد_شـیرازے
@shohadarahshanedamadarad🌸
#یاالله
💕 «دختر بابا»
🌷 تقدیم به دختران شهید
🌟 حضرت آیتالله خامنهای: شهادت، نعمت و هدیهی خداست.
بچههای شهدا! پدران عزیز شما در راه خدا جهاد کردند، از خودشان گذشتند و خدا این هدیه را به آنها داد. ۱۳۸۴/۰۲/۱۲
❣️ @shohadarahshanedamadarad🌸
#یاالله
✍ #شهیـــد_نوشـــت
🌹 از حسین به همه خواهران.... 📞
هر خانمے ڪہ چادر بہ سرڪند وعفت ورزد و هر جوانے ڪہ نماز اول وقت را در حد توان شرو؏ ڪند، اگر دستم برسد سفارشش را بہ مولایم امام حسین؏ خواهم ڪرد و او را دعا میڪنم.
🌷 #شهیدحسینمحرابی
#حجاب
@shohadarahshanedamadarad🌸
#یاالله
شهدا پاک بودند و تا آخر پاک ماندند و ثمره ی پاکیشان شد شهادت. ذره ای هم که شده خودمونو شبیهشون کنیم
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_هفتم
💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
💠 برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
💠 رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
💠 پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_ششم
💠 مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از #داریا خارج شویم، اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به #حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه میبردند.
💠 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان #شیعه، از وحشت هجوم #تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم.
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند.
💠 تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این #امانت را حفظ کند.
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به #گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود.
💠 چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن #سوری نیستید!»
و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد.
💠 دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه #تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد.
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و #وحشت ضجه میزد.
💠 کار دلم از وحشت گذشته بود که #مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد اسیر این #تروریستها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط #خدا را صدا میزدم بلکه #معجزهای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید.
💠 اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد.
با پنجههای درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشیها روی زمین نفسنفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود.
💠 خودش هم #شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد.
مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله #یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند.
💠 یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه میبیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟»
لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خالهام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه!»
💠 چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت :«داشتم میبردمشون دکتر، خالهام مریضه.» و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید :«#ایرانی هستی؟»
یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.
💠 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید!» و رحم از #روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد.
بهنظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخالهام برن خونه، من میمونم!» که #اسلحه را روی پیشانیاش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
رمان #عارفانه ❣
#قسمت_هفتم
ادامه قسمت قبل
#تحول❤️
یہ روز با رفقاے محل رفتہ بودیم دماوند.
یکےاز بزرگترها گفت احمد آقا برو کترے رو آب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود ڪم ڪم صداے آب بہ 👂گوش رسید.
از بین بوتہ ها بہ رودخانہ نزدیک شدم.
تا چشمم بہ رودخانہ افتاد یہ دفعہ سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد بہ لرزیدن 😰نمیدانستم چہ کار کنم. همان جا پشت 🌴درخت مخفےشدم …
مےتوانستم بہ راحتے گناه بزرگے انجام دهم. پشت آن درخت و کنار🌊 رودخانہ ، چندین دخترجوان مشغول شنا بودند
✨همان جا #خدا را صدا زدم و گفتم:
" خدایا کمک کن.
خدایا الان #شیطان بہ شدت من را وسوسہ مےکند کہ من نگاه کنم هیچ کس هم متوجہ نمےشود اما خدایا من بہ خاطر تو ازین گناه میگذرم"❌
از جایے دیگر آب تہیہ کردم و رفتم پیش بچہ ها و مشغول درست کردن آتش شدم....
خیلے دود توےچشمم رفت و اشکم جارے بود ... یادم افتاد حاج آقا #حق_شناس گفته بود هرکس براے خدا😭 گریه کند #خداوند او را خیلے دوست خواهد داشت.
گفتم ازین بہ بعد براے خدا گریه😭 میکنم ..
حالم منقلب بود و از آن امتحان سخت کنار 🌊رودخانہ هنوز دگرگون بودم واشک میریختم و مناجات مے کردم خیلی باتوجہ گفتم؛ یا #یاالله و #یالله…😭
بہ محض تکرار این عبارات صدایے شنیدم کہ از همہ طرف شنیده مےشد بہ اطرافم👀 نگاه کردم صدا از همہ سنگریزه هاے بیابان و درختها و کوه مے آمد ‼️‼️
همه مے گفتند؛
#_سبوح_القدوس_و_رب_الملائڪه_والروح...
از آن موقع کم کم درهایے از عالم بالا بہ روے من باز شد…”
احمد این را گفت و برگشت به سمتم:
" محسن، این ها رو برای تعریف از خودم نگفتم، گفتم که بدانی انسانی که گناه رو ترک کنه چه مقامی پیش خدا داره"
بعد گفت: تا زنده ام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن!
🔶ادامـــــه دارد...↩️
با #عارفانه نگاه گرمتون رو به ما ببخشین😊✨
@Ravie_1370❄️
مدافع_عشق
#قسمت۸
علےجیغ میزندومی دود سمت فاطمه ..خنده ام میگیرد چقدر #شیطون!
زهراخانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخندگرمی میزند واول بجای دخترش بمن سلام میڪند!
این نشان میدهد ڪه چقدرخون گرم و مهمان نوازند..
_ سلام مامان خانوم!…مهمون آوردم…
” و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند”
– خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما!
علےاصغربالحن شیرین و ڪودڪانه میگوید:اچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟
زهراخانوم میخنددوبعد نگاهش راسمت من میگرداند
_ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟
_ ببخشیدمزاحم شدم.خیلےزشت شد.
_ زشت این بود ڪه توخیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو…ناهارحاضره.
لبخند میزند ،پشت بمن میکند ومیرود داخل.
خانه ای بزرگ،قدیمےودوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه هابود.
یڪ اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر.
زینب هم یڪ سالےمیشودازدواج ڪرده وسرزندگےاش رفته.
ازراهرو عبورمیڪنم وپائین پله ها میشینم،ازخستگےشروع میڪنم پاهایم رامیمالم.
ڪه صدایت ازپشت سروپله های بالابه گوش میخورد:
_ ببخشید!.میشه رد شم؟
دستپاچه ازروی پله بلند میشوم.
یڪےاز دستانت رابسته ای،همانےڪه موقع افتادن ازروی تپه ضرب دیده بود
علےاصغرازپذیرایـےبه راهرومےدود و اویزون پایت میشود.
_ داداچ علے.چلا نیمیای کولم کنے؟؟
بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی و ڪوتاه جواب میدهے:
_ الان خسته ام…جوجه من!
ڪلمه جوجه را طوری گفتےڪه من نشنوم…اما شنیدم!!!
یڪ لحظه از ذهنم میگذرد:
“چقدرخوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن ومن الان اینجام”.
مادرم تماس گرفت:
حال پدربزرگت بد شده…مامجبورشدیم بیایم اینجا (منظور یڪےازروستاهای اطراف تبریز است)…
چندروز دیگه معطلےداریم…
بروخونه عمت!…
اینها خلاصه جملاتےبودڪه گفت وتماس قطع شد
چادررنگـےفاطمه راروی سرم مرتب میڪنم وبه حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب است وچیزی به اذان مغرب نمانده.تولبه ی حوض نشسته ای،آستین هایت رابالازده ای ووضومیگیری.پیراهن چهارخانه سورمه ای مشڪےوشلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم
فقط…احساسم بتو،احساس ڪنجڪاوی بود…
ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود
“اما چراحس فوضولےاینقدبرام شیرینه
مگه میشه ڪسے اینقدرخوب باشه؟”
مےایستے،دستت رابالا مےآوری تامسح بڪشے ڪه نگاهت بمن مےافتد.بسرعت روبرمیگردانےواستغفرالله میگویـے….
اصلن یادم رفته بود برای چڪاری اینجا امده ام…
_ ببخشید!…زهراخانوم گفتن بهتون بگم مسجدرفتید به اقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه…
همانطور ڪه استین هایت راپایین میڪشے جواب میدهے:بگیدچشم!
سمت درمیروی ڪه من دوباره میگویم:
_ گفتن اون مسئله هم ازحاجـے پیگری ڪنید…
مڪث میڪنـے:
_ بله…یاعلــے!
زهراخانوم ظرف راپراز خورشت قرمه سبزی میڪند ودستم میدهد
_ بیادخترم…ببربزار سرسفره…
_ چشم!…فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!…بیشترازین مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات ازپشت بازوام را نیشگون میگیرد
_ چه معنےداره!نخیرشماهیچ جانمیری!دیروقته…
_ فاطمه راس میگه…حالافعلا ببرید غذاهارو یخ ڪرد..
هردوازآشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم.همه چیزتقریباحاضراست.
صدای #یاالله مردانه ڪسےنظرم راجلب میڪند.
پسری باپیرهن ساده مشڪے،شلوارگرم ڪن،قدی بلند وچهره ای بینهایت شبیه تو!
ازذهنم مثل برق میگذرد_اقاسجاد_!
پست سرش توداخل می آیے وعلےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش رابه سفره میرساند
خنده ام میگیرد!چقدراین بچه بتو وابسته است
نکند یکروز هم من ماننداین بچه بتو.
#ادامه دارد....
#شهیدانه🕊
شمادعوت شدید
•🕊🍃..🌷..🍃🕊•
#مدافع_عشق
#قسمت_یازدهم
❤ #هوالعشــــــق
🌹
مادرم تماس گرفت:
👈حال پدربزرگت بد شده...ما مجبور شدیم بیایم اینجا (منظور یڪے از روستاهای اطراف تبریز است)...
چند روز دیگه معطلے داریم...
برو خونه عمت!...👉
اینها خلاصه جملاتے بود ڪه گفت و تماس قطع شد
💞
چادر رنگـے فاطمه را روی سرم مرتب میڪنم و به حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب است و چیزی به اذان مغرب نمانده. علی اکبر لبہی حوض نشسته بود، آستین هایش را بالا زده و وضو میگرفت . پیراهن چهارخانه سورمه ای مشڪے و شلوار شیش جیب!
میدانستم دوستش ندارم❣
فقط...احساسم بہ او، احساس ڪنجڪاوی بود...
ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود❣
"اما چرا حس فوضولے اینقد برام شیرینه😐
مگه میشه ڪسے اینقدر خوب باشه؟"
مےایستد، دستش را بالا مےآورد تا مسح بڪشد ڪه نگاهش بمن مےافتد. بسرعت رو برمیگرداند و استغفرالله میگویـد....
اصلاً یادم رفته بود برای چڪاری اینجا امده ام...
_ ببخشید!...زهرا خانوم گفتن بهتون بگم، مسجد رفتید به اقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه...
همانطور ڪه آستین هایش را پایین میڪشد جواب میدهد: بگید چشم!
سمت در میرود ڪه من دوباره میگویم:
_ گفتن اون مسئله هم از حاجـے پیگری ڪنید...
مڪث میڪنـد:
_ بله...یاعلــے!
💞
زهرا خانوم ظرف را پر از خورشت قرمه سبزی میڪند و دستم میدهد
_ بیا دخترم...ببر بزار سرسفره...
_ چشم!...فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!... بیشتر از این مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات ازپشت بازو ام را نیشگون میگیرد
_ چه معنےداره! نخیرشما هیچ جا نمیری!دیر وقته...
_ فاطمه راست میگه...حالا فعلا ببرید غذاها رو یخ ڪرد..
هردو از آشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم. همه چیز تقریباً حاضر است.
صدای #یاالله مردانه ڪسے نظرم را جلب میڪند.
پسری با پیرهن ساده مشڪے، شلوار گرم ڪن، قدی بلند و چهره ای بینهایت شبیه او!
ازذهنم مثل برق میگذرد_اقاسجاد_!
پشت سرش او داخل می آید و علےاصغر چسبیده به پاهایش کشان کشان خودش را به سفره میرساند❣
💞
خنده ام میگیرد! چقدر این بچه بہ او وابسته است💗
نکند یکروز هم من مانند این بچه بہ او...
✍ ادامه دارد ...
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج »
https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋