این بار.....
من الغریب الی الحبیب!
غریب منم؛
که میسوزم از فراغ تو......
و چاره ای نمی یابم
حبیب تویی؛
که دل میبری و طبیب منی.....
#یاایهاالعزیز
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad🌷
اصحاب عاشورایی امام عشق همه گرد فرمانده جمع شدند
فرمانده قول داده بود که پیکر شهدای #خانطومان را برگرداند ولی خود زودتر به دیدارشان رفت حالا #شهدا برگشتند و قول فرمانده عملی شد ...
چشمان خانواده معظم شهید #رحیم_کابلی هنوز منتظر خبری از شهیدشان است
خادمین #معراج_شهدا این تصویر را مدتها قبل به نیت بازگشت شهدای #خانطومان تهیه کردند .
تصمیم گرفته بودیم به جهت جلوگیری از انتشار #شایعه تصویر #شهید_کابلی را از این قاب جدا کنیم ولی نتوانستیم حتی در قاب ، این شهدا را از هم جدا کنیم تصویر را دست نزدیم تا ان شالله هر چه سریعتر پیکر مطهر شهید کابلی هم به میهن عزیزمان و به آغوش خانواده محترم شهید بازگردد .
ان شاءالله بازگشت این شهید رحیم کابلی هم مرهمی بر داغ فرزندان شهید باشد ...
@shohadarahshanedamadarad🌷.
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 اصلا راضی نبودم شهیدم برگرده
🔺 درس اخلاق در محضر مادر بزرگوار شهید مدافع حرم، محمود رادمهر
🔺 تا انتهای این کلیپ را ببینید تا متوجه بشید یک مادر با این روح بزرگ، حتما لایق تقدیم یک شهید به امام حسین و حضرت زینب هست.
#ما_ملت_شهادتیم
@shohadarahshanedamadarad🌷
🎙همسر شهید رحیم کابلی
دیشب خواب شهید رو دیده...😳
بهش گفته چرا😐
نیومدی با این شهدا؟🤔
گفته منتظر بودم اینا⏰
(هشتشهیدخانطومان)بیان.🚶♂
حالا که اومدن منم میام.😍😭
#قهرمانان_وطن
#شهدای_خان_طومان
#ما_ملت_امام_حسینیم
@shohadarahshanedamadarad🌷
#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت_سی_و_سوم
من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم ..... اما مثل یه آدم عادی ... نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم ... و نتونم شب با آرامش بخوابم ... و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه... چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم... بعضی هاش واقعا جالب بود .... ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم... زنگ زدم قم . ازشون خواستم برام استخاره كنن . بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم...
آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود ...
II
"گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار میباشي" ... تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم ... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم .... با تمام وجود زحمت می
کشیدم ..
حال پدرم هم بهتر می شد .... دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت ... همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن ... متین می خواد آرتا رو ازم بگیره ... دوباره ازدواج کرده بود ... تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم ... تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمی اومد ... هر شب تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم ... صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار ...
سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم ... تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده اون روز حالم خیلی خراب بود ... رفتم مرخصی بگیرم ..... علت درخواستم رو پرسید ... منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم... نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم ... ازم پرسید پشیمون نیستی؟ ... عمیق، توی فکر فرو رفتم ..... تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد ... اسلام آوردنم ... ازدواجم ... فرارم ..... وعده های رنگارنگ اون غریبه ها ... کارگری کردنم و ... نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم...
ادامه دارد . . .
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad🌷
#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت_سی_چهارم
چرا پشیمونم ... اما نه به خاطر اسلام ... نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد ... من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم ... فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن ... من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود ... انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود ... اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید ... کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد ... به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم .... به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم...
جرات نمی کردم برگردم ایران ... من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم ... رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم ... خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وكیل گرفتن ...
چند جلسه دادگاه برگزار شد ... نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد .... به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود ...
وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت ... اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره ...
به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم ...
چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار ... مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم ...
به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه ... همه چیز موفقیت آمیز بود؟...
منم با خوشحالی گفتم...
بله، خدا رو شکر ..... قانونا آرتا به من تعلق داره ...
و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد...
خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم...
از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم ... هر روز رفتارش عجیب تر می شد ... مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد ..... یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه ... تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد ... حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که...
ادامه دارد . . .
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@shohadarahshanedamadarad🌷
6.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 اولین دیدار مادر #شهید_محمود_رادمهر با پیکر مطهر فرزند شهیدش در ساری 😔
#شهداي_خان_طومان
مادران شهدا پوزش میطلبیم
@shohadarahshanedamadarad