💌بسمـ رب الشـهدا.
شهیـدمحـمدرضـاتورجیزاده🍃🌼
تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۰۴/۲۳
محل تولد: اصفهان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۶/۰۲/۰۵
محل شهادت: بانه_عملیاتکربلای۱۰
وضعیت تأهل: مجرد
محل مزارشهید: گلستانشهدایاصفهان
فـرازےازوصیتـنامهشهیـد👇🌹🍃
✍..امشب که قلم برکاغذمیرانم،انشاءالله هدفی جزرضای دوست وانجام وظیفه ندارم؛
...زمانی که قدم اول رادراین راه برداشتم به نیت لقای خداوشهادت بود،امروزبعدازگذشت این مدت راغبترشدهام که این دنیامحلی نیست که دلی هوای ماندن درآن رابنماید.
..بسیجیها،سپاهیها!!این لباسی که برتن کردهایدخلعتی است ازجانب فرزندحضرت زهرا(س)پس لیاقت خودرابه اثبات برسانید..
••🍁در زمان شهادت فرمانده گردان یازهرا(س)..شهیددر عملیاتهای والفجر۱،محرم،خیبر،بدر،والفجر۸،کربلای۵ و کربلای۱۰ حضور داشتند
اللهم_الرزقناتوفیق_الشهادة_فی_سبیلک
یادشهدا_باصلوات
اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🍀🍀🍀
شهید محمد رضا تورجی زاده عاشق حضرت زهرا.
فرمانده گردان یا زهرا با رمز عملیات یا زهرا از ناحیه پهلو و بازو مورد اصابت گلوله واقع شد و به شهادت رسید.
برای حاجت هایتان به این شهید نذر کنید بی برو برگرد حاجت میده.
این شهید عزیز خیلی حاجت میده مخصوصا برای ازدواج ،سعی کنید خیلی بهش نزدیک بشد و ارتباط دوستی برقرار کنید پیشنهاد میکنم. کتاب یا زهرا و حتما بخرید از انتشارات شهید ابراهیم هادی
انشالا همه حاجت روا شیم. برای شادی روح این شهید عزیز صلوات
اللهم_الرزقناتوفیق_الشهادة_فی_سبیلک
یادشهدا_باصلوات
اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
🍀🍀🍀
🌹🌹 5 ارديبهشت سالروز شهادت شهيد ومحمد رضا تورجي زاده
✅ میدیدم نماز شب میخونه و حال عجیبی داره !
یه جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده . یه روز صبح ازش پرسیدم :
چرا انقدر استغفار میکنی؟ از کدام گناه می نالی؟
✨✨✨ ✨
جواب داد: همین که اینهمه خدا بهمون نعمت داده و ما نمیتونیم شکرش رو به جا بیاریم بسیار جای شرمندگی داره...
راوی :خواهر شهید 🌱🌱🌱🌱
✅ در آغوش امام زمان 🌸🌼🌺
🌾بعد از شهادتش،یک شب محمد را در خواب دیدم،
خوشحال بود و بانشاط، لباس فرم سپاه بر تنش بود، چهرهاش خیلی نورانیتر شده بود؛ یاد مداحیهای او افتادم. پرسیدم :
محمد، این همه در دنیا از آقا خواندی، توانستی او را ببینی؟
محمد در حالی که میخندید گفت :
من حتی آقا امام زمان را در آغوش گرفتم.
(كتاب يا زهرا سلام الله عليها، ص 180)
🌴🌴 🌴🌴🌴
💎در نوار مصاحبه به عنوان آخرین سوال از محمد پرسیدند :
🍃اگر پیامی برای مردم دارید بفرمایید.
محمد گفت:
🍃آخرین پیام من این است که قدر امام و ولایت فقیه را بدانید. 🎋🎋🎋🎋🎋
🍃خداوند میگوید : اگر شکر نعمت کردید نعمت را افزون میکنم، اگر هم کفران نعمت کنید از شما میگیرم.
🍃شکرگزاری از خدا فقط دعا به امام نیست بلکه اطاعت از فرمانهای اوست.
🎋شادي روح شهيد تورجي زاده و همه شهدا و عالمان ربّاني 🥀 صلوات 🥀
┄┄┅┅•➰🍃🌺🍃➰•┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙افطار روز دوازدهم ماه مهمانی خدا
به نیت
🕊#شهدای غیور لشکر فاطمیون
🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼🎼
▫️#هوای_مجنون
▪️#استوری
@Ravie_1370🌷
🍃🍃💐🍃🍃 امشب شب سیزدهم ماه رمضان اول لیالی بیض است. از اعمال امشب غسل وخواندن دو رکعت نماز در هر رکعت بعداز حمد یس وتبارک الملک وتوحید درشب چهاردهم چهار رکعت به همین نحو ودرشب پانزدهم شش رکعت به همین نحو وخواندن دعای مجیر که هر که درایام البیض ماه رمضان بخواند گناهانش آمرزیده شود اگر چه بعدد قطرات باران وبرگ درختان وریگ بیابان باشد دعای درحق همدیگر را فراموش نکنیم التماس دعا🍃🍃🍃
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای تاج علی آقامولایی
🔹صفحه ۱۱۸_۱۱۷
#قسمت_پنجاه🦋
((سلمانی))
<ادامه>
یادم است یک بار موهای زیادی دورش ریخته بود، بعد از اینکه سر مرا اصلاح💇♂ کرد، خواستم مو ها را جمع کنم،
نگذاشت و ناراحت شد.
گفتم:«حداقل بگذار موهای سر خودم را که ریخته است، جمع کنم.»
گفت:«نه!...خودم باید این کار را انجام بدهم.»
و آخر هم نگذاشت.
دلش میخواست زحمتی که می کشد، خالصانه باشد و تمام و کمال خودش انجام بدهد.
💠هزار نکتۂ باریک تر ز مو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
((روحیه جوانمردی))
یک روز #محمّد_حسین همه بچّه ها را در واحد جمع کرد و گفت:«بیایید باهم کشتی🤼♂ بگیریم.»
برادر #شهید_امیری هم بود.
ایشان سنگین وزن بود و جثّه ای قوی داشت. قرار شد هرکس توانست همه را زمین بزند، با امیری کشتی بگیرد.
بچّه ها یکی یکی مسابقه می دادند و هر که برنده میشد با نفر بعد کشتی
می گرفت.
ظاهراً وضعیت من از بقیّه بهتر بود، همه را زمین زدم✌️ و بالاخره نوبت آن شد که با آقای امیری دست و پنجه نرم کنم.
تمام نیرو و توانم را جمع کردم ، چون میدانستم که حریفم فرد قدر و توانایی است.💪
سعی کردم با تمام توان کشتی بگیرم
چند لحظه ای نگذشته بود که موفق شدم امیری را زمین بزنم و
نفر اول شدم🥇.
کشتی تمام شد و بچّه ها متفرق شدند؛
حدود یک ساعت بعد برای انجام کاری با محمّدحسین سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
توی مسیر محمّدحسین پرسید:
«قبلاً کشتی می گرفتی؟!🤔»
گفتم:«بله!»
پرسید:«کلاس می رفتی؟»
گفتم:«نه!...توی مدرسه و خانه با دوستان تمرین می کردم.»
گفت:«خیلی خوب است، ولی نباید این کار را می کردی.»
گفتم:«چکار کردم؟!😳»
گفت:«امیری برادر شهید بود و تو نباید به این شکل جلوی جمع او را زمین
می زدی.»
دقت محمّدحسین خیلی برایم عجیب بود.
بله!...او درست می گفت و آنجا بود متوجه روحیۂ #جوانمردی او شدم.
💠نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
هر آنچه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
========~*~========
: (#شهید_محمد_امیری)
:
«محمد امیری» از نفرات واحد اطلاعات و عملیات لشکر 41 و دستچین شده توسط سلیمانی در بزرگترین آزمون زندگیاش در روز 25 تیر 1362کمتر از دو هفته قبل از عملیات والفجر3، نزدیک مهران نمرهی قبولی گرفت و بهشهدا پیوست.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی
🔹صفحه ۱۲۲_۱۲۱
#قسمت_پنجاه_و_یک 🦋
((زبون بسته ها))
یکی از نکات جالب توجّه در مورد #محمد_حسین_یوسف_الهی ،روحیۂ ظریف و حساس او بود. 👌🏻
در عملیات #والفجر چهار،بعد از مرحلۂ اول، هنگام روز ما به ارتفاعات مشرف به شهر پنگوین #عراق رفتیم.
من بودم،
محمّدحسین و یکی، دوتا از بچّه های دیگر.
لا به لای درختان🌿 تا نزدیکی #دشمن پیش رفته بودیم که یک مرتبه کمین عراقی ما را دید😧و شروع به تیراندازی کرد.
همگی به سرعت داخل شیاری پریدیم.
در عرض چند دقیقه ، طبیعت زیبا و قشنگ آنجا به جهنم تبدیل شد!!🔥
عراقی ها به شدّت منطقه را با خمپاره و تیر بار می کوبیدند؛
ضمناً کبک هم آنجا زیاد بود.
توی صدای توپ، تیر و خمپاره، کبک ها می خواندند؛
ما داخل شیار نشسته بودیم و گوش میدادیم.
معلوم بود که حسابی وحشت کرده اند.
در همین لحظه چشمم به محمّدحسین افتاد، دیدم اشک توی چشم هایش جمع شده است و در حالی که به درختان🌴مقابلش خیره شده بود،
گفت:«ببینید دو گروه انسان رو در روی هم ایستاده اند و دارند یکدیگر را قتل عام می کنند، این کبک های زبان بسته چه گناهی کرده اند؟! این درخت ها چرا باید بسوزند؟😔»
وقتی از #منطقه خارج شدیم، جلوتر باز به یک قاطری🐐 رسیدیم که ترکش خورده و دست و پایش قطع شده بود.😣
آنجا نیز محمّدحسین متأثر شد و
گفت:«این زبان بسته دارد زجر می کشد،راحتش کنید!😔 »
این ها همه نشانه روحیۂ لطیف و حساس محمّدحسین بود؛
روحیه ای که در جنگ و دفاع، فقط مختص نیروهای خود ساخته ایرانی بود.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت آقای نصرالله باختری
🔹صفحه ۱۲۵_۱۲۳
#قسمت_پنجاه_و_دوم 🦋
((جزیره مجنون))
موقعیت #یوسف_الهی نزد نیروها طوری بود که از جان و دل و بی چون و چرا ، دستوراتش را اطاعت می کردند.
شاید یکی از دلایلش این بود که خودش
نیز پا به پای همه تلاش و فعالیت
می کرد.👌
یک بار من و #اکبر_شجره رفته بودیم ستاد لشکر.
تازه به منطقه رسیده بودیم، یک دفعه آقا محمدحسین با ماشین آمد و جلوی ما توقف کرد.
گفت:« بچّه ها ساک ها را بگذارید بالا ، می خواهیم برویم.»
ما خیلی خوشحال شدیم😊 ، چون به محض رسیدن به منطقه می رفتیم جلو.
سه تایی حرکت کردیم و رفتیم #جزیره_مجنون.
من وسایلم را برداشتم و بردم داخل سنگر. هنوز نیم ساعتی از رسیدنمان نگذشته بود که محمّدحسین آمد و گفت:«زود ماشین را بردار، برو #اهواز یک قایق🛶 با موتورش و اگر شد یک سکّان دار را بردار و بیار.
فقط عجله کن، چون بچه ها شب
می خواهند بروند جلو، کار دارند!»
من فوراً سوار ماشین شدم و راه افتادم به طرف اهواز.
چون تازه وارد آن منطقه شده بودم، سعی کردم تا برای خودم نشانه هایی در نظر بگیرم که موقع برگشت راه را گم نکنم.
دیدم خاک های دو طرف جاده ای که به مقر منتهی می شود، سیاه هستند.
گفتم خب!...این شاخص خوبی است. جلوتر هم به یک راکت هواپیما بر خوردم که در زمین فرو رفته و عمل نکرده بود.
آن راهم نشان کردم.👍
رفتم اهواز، قایق را گیر آوردم گذاشتم روی ماشین و برگشتم طرف منطقه.
نزدیکی های مقر دیگر هوا تاریک شده بود، همین طور که می آمدم نگاهم به اطراف جاده بود؛
بلاخره راکت هواپیما را پیدا کردم، باخودم گفتم خب!...پس حتما درست آمدم.
درهمین اوضاع و احوال بود که یک مرتبه دیدم ماشین تکان شدیدی خورد و توی یک سراشیبی افتاد و متوقّف شد.😳
با عجله نگاهی به اطراف انداختم.
دیدم آب تا نزدیک در سمت راننده بالا آمده است!!😧
بله! ماشین توی آب افتاده و نزدیک بود چپ بشود.
مانده بودم چه کارکنم، ترمزدستی را کشیدم و آهسته، طوری که ماشین تکان نخورد از آن خارج شدم.
خودم رابه جاده رساندم و پیاده راه افتادم. چند قدمی که آمدم متوجه اشتباهم شدم؛🤦🏻♂
حدود دویست متر قبل از جاده مقر، پیچیده بودم.
ازاینکه این کارم را درست انجام نداده بودم، خیلی ناراحت شدم.😔
باخودم فکرمی کردم حالا به آقا محمّدحسین چه جوابی بدهم.
وقتی به سنگر رسیدم پتوی جلوی در را بالا زدم، یک دفعه چشمم به ایشان افتاد!
اوهم تا مرا دید،
گفت:«ماشاالله خوب آمدی!»
سرم را پایین انداختم وگفتم :
«نه!...آقا محمّدحسین من کارم را انجام ندادم.»😔
گفت :«بگوببینم چی شده؟»
تمام قصه را تعریف کردم.
بدون اینکه کوچک ترین بازخواستی بکند؛
سریع ازجایش بلندشد و گفت:
«باید برویم ماشین را بیرون بیاوریم.»
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
#سلام_امام_زمانم 💚
خیمه ات را در بیابان ها زدی، آقا چرا؟
خانه ای مَحرم ندیدی، تا شوی مهمان او؟
وای بر ما پسر فاطمه را گم کردیم 😔
🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸
.@Ravie_1370🌷