*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "مادرشهید"
🔹صفحه ٢٠١_٢٠٠
#قسمت_هشتاد_و_هشتم 🦋
((کفش کتانی))
#محمّد_حسین خیلی نگران بود که این مشکل مانع ادامهٔ حضورش در #منطقه بشود.
یک روز از صبح تا پاسی از روز در یکی از اتاق ها سرگرم کاری شده بود؛
صدایش زدم: «مادر جان! محمّد حسین! ناهار آماده ست، نمی آیی؟»
گفت: «چشم مادر! آمدم.»
وقتی وارد اتاق شد، برقی در چشمان معصوم و گیرایش می درخشید: «مادر جان! راهش را پیدا کردم. دیگر هیچ مشکلی ندارم.»
بعد با آن ابتکارش برای راه رفتن مواجه شدم.
او با ذوق و سلیقه راهی برای حلّ مشکل خودش پیدا کرده بود.
به جهت اینکه پایَش به همراه قطعهٔ پلاستیکی، راحت در جای کفش جای بگیرد، یک کفش کتانی خریده بود که دو سه شماره بزرگتر بود.
شلوارش را هم کمی گشادتر از معمول گرفته بود.
بعد یک نخ ضخیم به بندهای کتانی بسته بود و آن را از داخل پاچهٔ شلوار رد کرده بود
و تا کمربندش بالا آورده بود.
انتهای نخ را هم یک حلقه وصل نموده بود.
انگشت دستش را درون حلقه می کرد و موقع راه رفتن آن را می کشید؛
به این ترتیب، نوک پنجهٔ پا بلند می شد و وقتی قدمش را بر می داشت، دوباره نخ را شل می کرد و پا به حالت اول بر می گشت.
فکر خوبی کرده بود! هیچ کس متوجّه نمی شد و تنها ایراد کار در این بود که برای نگه داشتن حلقه، دستش مدام به کمربند بود.
تا چند مدّت که نسبتاً سلامتی اش را به دست آورد، به همین شکل راه می رفت.
فقط بعضی از دوستانش از این ماجرا خبر داشتند.
به همه سفارش می کرد که به کسی نگویید که پای من این طور شده است.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۱۱_۲۱۰
#قسمت_نود_و_سوم 🦋
((کارخانه یخ))
بچه های #اطلاعات ماه ها پیش از #عملیات_والفجر هشت ،کارشان را روی منطقه آغاز کرده بودند .
محدوده شناسایی، اروندرود و ساحل غربی آن بود؛
یعنی قسمتی که دست #عراقی ها بود.
به خاطر اهمیّت ویژه این عملیّات، تمام کارها با حساسیت خاصّی انجام میگرفت و تمام موارد ایمنی برای جلوگیری از لو رفتن عملیّات انجام می شد.👌
بچّهها شبانه روز تلاش میکردند جزر و مدّ آب را بررسی کنند.
آنها شبها برای شناسایی به آن طرف اروند میرفتند و روزها هم ساحل دشمن را زیر نظر داشتند.
قرارگاه نیروها ، کمی دور از اروندرود بود..؛
و نهرهای فرعی کوچکی که از اروند منشعب می شد ،راه بچهها را دورتر می کرد؛ چون مجبور می شدند برای رسیدن به اروند ، این نهرها را دور بزنند.
#محمد_حسین برای حلّ این مشکل پیشنهادی داد که روی نهرهای فرعی پل بزنیم.
در آن محدوده، کارخانه یخی وجود داشت که بعد از #جنگ تخریب شده و متروکه مانده بود .
قرار شد از قالب های بزرگ یخ که آنجا بلا استفاده مانده بود برای زدن پل استفاده کنیم.
آن شب همه بچّه ها #بسیج شدند.
هر کسی قالبی روی دوشش گذاشته بود و به طرف اروند میرفت .
من و محمّدحسین با هم دوازده تا بردیم.
در بین راه ، من دائم خسته می شدم و می نشستم، اما او همچنان کار می کرد و قالب ها را روی دوش میگرفت و میبرد.
درهمین فاصله از طرف #حاج_قاسم تماس گرفتند و محمّدحسین را برای شرکت در جلسه ای به قرارگاه خواندند.
محمّدحسین پیغام داد که من فعلاً کار واجبی دارم شما یک ماشین بفرستید، کارم تمام شد میآیم و دوباره مشغول به کار شد.
بچّه ها یکی یکی قالبها را می آوردند و روی نهر ها می گذاشتند.
همینطور که سرگرم کار خودشان بودند ،یک دفعه دشمن #منطقه را زیر آتش گرفت!
اتفاقاً یک گلوله خمپاره کنار محمّدحسین به زمین خورد و منفجر شد و ایشان به همراه دو نفر دیگر مجروح شدند.
وقتی بالای سرش رفتم، دیدم از ناحیه پا بدجوری آسیب دیده است!
خونریزی اش خیلی شدید بود، گویا یکی از شریانهای اصلی قطع شده بود.😔
بچّه ها بلافاصله با قرارگاه تماس گرفتند و گفتند:« آقا محمّدحسین مجروح شده ، سریع یک آمبولانس بفرستید .»
آنها جواب دادند :«چند دقیقه پیش یک آمبولانس برای بردن ایشان به جلسه فرستادیم، از همان استفاده کنید و او را به عقب برگردانید.»
آنها برای جلوگیری از لو رفتن عملیّات، مسائل حفاظتی را خیلی رعایت می کردند؛ به همین سبب به جای ماشین معمولی، آمبولانس فرستاده بودند.
ما محمّدحسین را سوار آمبولانس کردیم و به عقب فرستادیم. حتی در بیمارستان آبادان، برای اینکه کسی متوجه حضور نیروها در منطقه نشود ،محمّدحسین را به عنوان "یکی از نیروهای ناو تیپ کوثر و مسئول قبضه خمپاره انداز " معرفی کردیم .
با رفتن محمّدحسین، روحیه بچه ها هم تغییر کرد.
همه ناراحت بودند هیچ کس امید نداشت که او بتواند خودش را به عملیات برساند !
همه او را دوست داشتند و از این قضیّه بسیار ناراحت و نگران بودند.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه۲۱۴_۲۱۲
#قسمت_نود_و_چهارم🦋
((بیمارستان اصفهان))
#محمّد_حسین از آبادان به اهواز و سپس به به اصفهان اعزام شد.
زمانی که در بیمارستان اصفهان بستری بود، تعدادی از بچّه ها به ملاقاتش رفتند.
او بی تاب بود واظهار می کرد دلش
می خواهد به کرمان برود.
بچّه ها این خبر را به ما رساندند.
ما هم هماهنگ کردیم به همراه #حاج_اکبر_بختیاری و اخوی محمّد حسین به اصفهان رفتیم.
و با ماشینی که حاج اکبر گرفته بود، او را به کرمان آوردیم.
به احتمال زیاد، او اصفهان را برای اجرایی شدن نقشهٔ ذهنی اش مناسب نمی دید؛ وگرنه دلیل دیگری برای آمدن به کرمان وجود نداشت.
((هدیهٔ ملاقات))
من وقتی باخبر شدم ایشان در بیمارستانی در کرمان بستری است، چون می دانستم به کتاب بسیار علاقه دارد، یک جلد کتاب "مناجات" #شیخ_حسین_انصاریان را به عنوان هدیه خریدم و به ملاقاتش رفتم.
توی بیمارستان هر چه از محمّد حسین سؤال کردم: «کجا #مجروح شدی؟!»
جواب درستی نداد. فقط می گفت: «قرار است نگویم.»
در همین موقع یکی از برادران که تازه به ملاقات او آمده بود، به شوخی گفت: « #خدا خیلی رحم کرد، خوب شد که آب تو را با خودش نبرد.» 😄
من از این صحبتش فهمیدم #منطقه باید جایی باشد که آب جریان دارد، نه جایی مثل #هور که آبش راکد است.
با این حال وقتی از محمّد حسین سؤال کردم، اشاره ای به نام و موقعیّت منطقه نکرد.
من هم دیگر اصرار نکردم.
((آسانسور))
محمّد حسین از ناحیهٔ پا مجروح شده بود و در بیمارستان کرمان درمان بستری بود.
مادر صبح زود مرا از خواب بیدار کرد و گفت: «هادی جان کمی گل گاوزبان جوشاندم، ببر برای محمّد حسین صبح اول وقت بخورد.»
من، نمازم خواندم، لباسی پوشیدم، جوشانده را برداشتم و هنوز آفتاب نزده بود به طرف بیمارستان راه افتادم.
فاصلهٔ خانه تا بیمارستان زیاد نبود، فقط یک کوچه فاصله داشت.
وقتی رسیدم، چون صبح زود بود، نگهبان ها نمی گذاشتند داخل شوم.
با اصرار زیاد و خواهش و تمنّا قبول کردند فقط بروم، جوشانده را بدهم و سریع برگردم.
محمّد حسین در طبقهٔ چهارم بستری بود.
من از آسانسور استفاده نکردم و از پلّه ها رفتم بالا.
وقتی رسیدم داخل اتاق......
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "خانواده و همرزمان شهید"
🔹صفحه ٢١۶_٢١۵
#قسمت_نود_و_پنجم 🦋
((آسانسور))
<ادامه >
وقتی رسیدم داخل اتاق، #محمد_حسین خواب بود.
خیلی آهسته جلو رفتم و بالای سرش ایستادم.
یک دفعه چشمانش را باز کرد و گفت: «هادی بالاخره آمدی؟»
گفتم: «چی شده؟ مگر اتّفاقی افتاده؟» 🤔
گفت: «نه! همین الآن خواب می دیدم تو داری از پلّه ها بالا می آیی، مسیرت را دنبال کردم تا بالای سرم رسیدی. چشمانم را باز کردم، دیدم اینجا هستی.»
آن روز من خیلی تعجّب کردم که چگونه متوجّه شد با آسانسور نیامدم!
💠هر گنج سعادت که #خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
((عصا))
آخرین باری که به ملاقاتش رفتم، گفت: «علی! دیگر به ملاقات من نیا.»
اول خیلی جا خوردم!! 🙄
با خودم گفتم: «خدایا چه شده؟ چه اشتباهی از من سر زده؟»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: « به خاطر اینکه قرار است از اینجا بروم.»
گفتم: «کجا به سلامتی؟»
گفت: «این را دیگر نمی توانم بگویم. بعداً مشخّص می شود و خودت می فهمی»
چون حرفش کاملاً جدّی بود، من دیگر بیمارستان نرفتم.
بعد از چند روز، نامه ای از #محمد_رضا_کاظمی به دستم رسید که نوشته بود: «محمّد حسین با تن #مجروح و با دو تا عصا زیر بغلش به #منطقه برگشته است.»
((تخت خالی))
یک روز صبح، تصمیم گرفتم به ملاقات محمّد حسین بروم؛ ولی چون کار داشتم و وقت تنگ بود، دقایقی کنارش نشستم.
کمی که با هم حرف زدیم، بلند شدم و خداحافظی کردم. 👋
بیرون که آمدم، به خودم نهیب زدم "این چه جور ملاقاتی بود؟
آتش نمی بردی! خب یک کم از وقتت را به محمّد حسین اختصاص می دادی! "
تصمیم گرفتم عصر برگردم و یک دل سیر کنارش بنشینم.
بعدازظهر وارد بیمارستان شدم و سراسیمه خودم را به اتاقش رساندم.
با کمال تعجّب دیدم تخت خالی است. 😳
واز محمّد حسین هیچ خبری نیست. اول گمان کردم او را برای کارهای درمانی، عکس و یا آزمایش بردند.
از پرستار پرسیدم: «ببخشید! این بیمار، آقای #یوسف_الهی، کجا هستند؟ مرخص شدند؟»
پرستار گفت: «نخیر! مرخص نشدند، شما نسبتی با ایشان دارید؟»
گفتم: «بله! همرزم بنده است.»
خندید و گفت: «راستش ایشان فرار کردند.» 😀
فهمیدم که حال و هوای #جبهه و #عملیات کار خودش را کرده..!
محمّد حسین طاقت نیاورده و از بیمارستان رفته بود!
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه ٢١٧_٢١۶
#قسمت_نود_و_ششم 🦋
((نازِ پا ))
#محمد_حسین به خانه آمد، هنوز حالش خوب نبود و نمی توانست راه برود، امّا برای اینکه وانمود کند مشکلی ندارد سعی می کرد همهٔ کارهایش را خودش انجام دهد.
روحیّهٔ عجیبی داشت. با اینکه خیلی درد می کشید و به کمک عصا راه می رفت، خم به ابرو نمی آورد، با همان وضعیّت به سختی رانندگی می کرد و به جای پا، عصایش را روی پدال گاز ماشین می گذاشت.
روزهای آخر قبل از اینکه به #منطقه برود، منزل برادر بزرگمان، آقا محمّد علی، دعوت بودیم.
من همان جا او را به حمّام بردم. او حتّی توان ایستادن نداشت.
داخل حمّام برایش صندلی گذاشتم، همان طور که بدنش را می شستم، چشمم به پای مجروحش افتاد.
دقّت کردم دیدم پایش سوراخ است، یعنی حفره ای در آن ایجاد شده بود و دکتر یک لولهٔ پلاستیکی در آن کار گذاشته بود که این طرف می شد آن طرف را دید.
دلم واقعاً ریش شد! 😥
به همین خاطر لیف را به آرامی روی پاهایش می کشیدم وسعی می کردم خیلی احتیاط کنم.
محمّد حسین گفت: «هادی!»
گفتم: «بله؟ »
گفت: «محکم بکش! چرا این طوری می کشی؟»
گفتم: «اذیّت می شوی داداش ممکن است خطرناک باشد وبرایت اتّفاقی بیفتد.»
گفت: «جوش نزن محکم بکش مگر من چقدر این پاها را کار دارم که تو این قدر نازشان را می کشی؟»
و بعد گفت: «این پاها را من فقط برای همین #عملیات احتیاج دارم، دیگر نیازی به آن ها ندارم.»
آن لحظه حرفش را باور نکردم، چون از آینده هیچ خبری نداشتم.
💠ساعتی میزان آنی، ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو، تا شوی موزون خویش
(به روایت محمد هادی یوسف الهی)
((پاهای عاریتی))
وضعیّت پاهای محمّد حسین خیلی خراب بود.
وقتی گوشمان را به محلّ جراحتش نزدیک می کردیم، به راحتی صدای جریان خون را در رگ هایش می شنیدیم.
شاید باور کردنش خیلی مشکل باشد، امّا درست مثل سماور در حال جوش، قُل قُل می کرد و صدا می داد؛
امّا او پر توان، خندان و خستگی ناپذیر به راه خود ادامه می داد!
گفتم: «آخه بابا جان! یک مقدار به فکر خودت باش.»
می گفت: «می دانی بابا! من تا همین اواخر سال بیشتر به این پاهای عاریتی احتیاجی ندارم.»
(به روایت غلامحسین یوسف الهی)
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه :٢١٨
#قسمت_نود_و_هفتم🦋
((حقّ شهادت))
پیش از اینکه #محمد_حسین دوباره به #منطقه برود، یک روز با هم به #گلزار_شهدا رفتیم.
او با دو عصا زیر بغلش آمده بود. با هم میان قبور شهدا قدم زدیم و بعد بالای سر قبر دامادمان، #شهید_ناصر_دادبین نشستیم.
به محمّد حسین گفتم: «آقا محمّد حسین! این جنگ بالاخره کی تمام می شود؟» 🤔
گفت: «این جنگ نباید تمام شود.»
پرسیدم: «برای چی؟!» 😳
گفت: «به خاطر اینکه به یک تعدادی ظلم می شود.»
با تعجّب گفتم: «ظلم؟! به چه کسانی ظلم می شود؟»
گفت:«به همهٔ کسانی که یک عمر توی #جبهه ها جنگیدند و خودشان را وقف جبهه و جنگ کردند،امّا هنوز به حقّشان نرسیده اند.
حقّ آن ها فقط با شهادت ادا می شود.»
و چنین شد!..
مردان بی ادّعا به حقّشان رسیدند.
راوی :"محمّد علی یوسف الهی"
💠مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
💠من از او عمری ستانم جاودان
او ز من دلقی رباید رنگ رنگ
🍃🌸🍃
#شهید_ناصر_دادبین سال 1330 در كرمان به دنيا آمد. چهارمين فرزند،و سومين پسر خانواده بود.
پس از فارغ التحصيلي از دانشگاه ، به فعاليت هاي سياسي خود در كرمان ادامه داد و در تظاهرات شركت فعالانه داشت.
در سال 1357و در اوج درگيري های مردمی و رژیم پهلوی، مهندس ناصر دادبين مورد اصابت گلوله از ناحیه قلب، قرار گرفتند و به شهادت رسیدند.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان وخانواده شهید"
🔹صفحه۲۲۱_۲۱۹
#قسمت_نود_و_نهم
((پدال گاز))
چند روز بعد از مجروح شدن
#محمد_حسین ، به مرخصی آمدم.
وقتی به کرمان رسیدم، سراغ او را گرفتم.
گفتند از بیمارستان مرخص شده.
تعجب کردم:«یعنی به همین زودی خوب شد؟»😳
گفتند:«نه!..در خانه بستری است.»
برای ملاقات به خانه شان رفتم، امّا برادرش گفت:«او خانه نیست.»
نا امید برگشتم، توی راه حسن زاده، یکی از بچه ها را دیدم.
حال و احوال کردیم، پرسید:«کجا بودی؟»
گفتم:«رفته بودم عیادت محمّدحسین.»
گفت:«خب!...چی شد؟ دیدیش؟ حالش چطور بود؟»
گفتم:«نه! متاسفانه موفق نشدم ببینمش، خانه نبود.»
گفت:«بیا باهم برویم پررویی کنیم بنشینیم تا بیاد!»
دوباره با حسن زاده به در خانه محمّدحسین را ببینیم.»
ایشان گفت:«عرض کردم خانه نیست.»
گفتم:«اشکال ندارد، می نشینیم تا بیاید.»
با تعارف او به داخل خانه رفتیم.
ده، پانزده دقیقه ای طول کشید که محمّدحسین آمد.
وقتی ما را دید خوشحال شد و حسابی تحویلمان گرفت.
گفت:«اتفاقاً خیلی دلم می خواست تو را ببینم.
چطور شد به مرخصی آمدی؟از منطقه چه خبر؟»
من تا جایی که می توانستم از اوضاع و احوال بچه ها و نگرانی آن ها به خاطر عدم حضور او و وضعیت #منطقه برایش صحبت کردم.
لحظه خداحافظی یک کتاب به من و یکی هم به اکبر حسن زاده هدیه داد و گفت:«حتماً این کتاب ها را بخوانید.»
و پرسید:«کی به منطقه بر می گردی؟!»
گفتم:«پس فردا.»
گفت:«موقعی که خواستی بروی ، بی خبر نرو!»
گفتم:«چشم!حتماً.»
و از هم جدا شدیم.
دو روز بعد عازم منطقه بودم ، دوباره....
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۲۶_۲۲۴
#قسمت_صد_و_یکم 🦋
((حالات روحانی))
هفته های آخر آمادگی برای #عملیات بود.
یک روز ماشین آمد و در محوطۂ اردوگاه توقف کرد.
در باز شد و #محمد_حسین با دو عصا ، لنگ لنگان، پیاده شد.
همه تعجب کردیم.
هیچ کس باور نمی کرد او با آن جراحت سختی که داشت، دوباره به منطقه برگردد.
بچه ها از خوشحالی سر از پا
نمی شناختند. او با آنکه هنوز نمی توانست به درستی راه برود با تنی مجروح، برای شرکت در عملیات آمده بود.
بدنش به شدت ضعیف شده بود و اصلاً توانایی قبل را نداشت.
کاملا مشخّص بود این بار به جهت دیگری به #جبهه آمده است.
گویا می دانست که این آخرین دفعه است و معلوم بود از جسم نحیف و زخم خورده اش ملتمسانه خواسته بود که در این عملیات با او راه بیاید و تحمل کند تا بتواند آخرین مرحله را هم به خوبی پشت سر بگذارد.
هرچه به عملیات نزدیک تر می شدیم، حال و هوای محمّدحسین روحانی تر می شد.
او دیگر آن فرد شوخ و پر جنب و جوش نبود.
نه به خاطر زخم و جراحتش؛
بلکه حالاتش طوری بود که بیشتر توی خودش بود.
در تمام فعالیّت ها حاضر و ناظر بود،اما سعی می کرد زیاد محوریت نداشته باشد. در واقع بچه هارا برای بعد از خودش آماده می کرد.
نمی خواست بعد از او کارهای واحد، زمین بماند.
کار می کرد ، طوری که نقش کمتری در تصمیم گیری ها داشته باشد.
می خواست راه را برای بچه ها باز کند تا در غیاب او بتوانند کار هارا به عهده بگیرند.
علاوه بر این ها سعی می کرد خودش را برای عملیات آماده کند.
او هیچ وقت دوست نداشت سربار کسی باشد و حالا هم به #منطقه آمده بود،
نمی خواست دست و پاگیر باشد و بر مشکلات واحد اضافه کند.
برای کمک و باز کردن گرهی آمده بود، وجودش در آن لحظات روحیه بخش بود.
♦️به روایت از "مجید آنتیک چی"
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه :٢٣۴_٢٣٢
#قسمت_صد_و_هفتم 🦋
((آخرین عزاداری))
روز دوم، #عملیات والفجر هشت، به سمت جادّهٔ فاو _امّ والقصر ادامه یافت. قرار بود لشکر شب وارد عمل شود.
از طرف فرماندهی به واحد #اطلاعات
دستور رسید که هر چه زود تر گروهی برای شناسایی #منطقه به #خط_مقدم اعزام شوند.
محمدحسین با همان وضعیت جسمی که داشت، بلافاصله خودش را آماده کرد
و سوار موتور شد.
ما هم همین طور، همگی با چهار موتور سیکلت به طرف جادّهٔ امّ القصر راه افتادیم.
محمّد حسین علی رغم ضعف جسمی شدیدی که داشت، با سرعت زیاد جلوی
همه می رفت و ما هم به دنبالش بودیم.
#دشمن دو طرف جادّه را به شدت می کوبید، نزدیک خط رسیدم، هلی کوپتر #عراقی بالای سرمان ظاهر شد و راکتی شلیک کرد. 🚀
فکر کردیم شلیک به طرف ما صورت گرفت؛ به همین دلیل زود از موتورها پیاده شدیم و موضع گرفتیم، راکت به یک دستگاه ایفا که پشت سر ما در حرکت بود اصابت کرد و منفجر شد و هلی کوپتر رفت.
دوباره سوار شدیم و راه افتادیم.
منطقه ای را که باید #شناسایی میکردیم، سه راهی کارخانهٔ نمک بود؛ دشمن آتش شدیدی روی این نقطه متمرکز کرده بود، محمّد حسین بی خیال و راحت میان آتش جلو رفت و به کمک بچّهها منطقه را شناسایی کرد، نقاط مختلف را زیر نظر گرفت و تمام جوانب کار را بررسی کرد.
بعد از پایان مأموریّت، دوباره به سمت مواضع خودی برگشتیم.
در راه از چهره و حالت محمّد حسین به خوبی میشد فهمید هر لحظه متظر گلوله ای است تا بیاید و او را به آرزویش برساند. 🕊
وقتی به خطّ خودی رسیدیم، گزارش شناسایی را به فرماندهی لشکر دادیم؛ امّا در همین موقع، از طرف قرارگاه اعلام شد که امشب لشکر حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله و سلم) وارد عمل میشود؛
به همین سبب قرار شد که بچّهها برای یک استراحت کوتاه به مقرّ اصلی واحد در عقبه بروند وفردا صبح دوباره به منطقه برگردند.
همه به همراه محمّد حسین سوار قایق شدیم و به ساختمان واحد که کنار #اروند بود،آمدیم.
وقتی رسیدیم، هرکس دنبال کاری رفت..
حمّام،
#نماز
و استراحت.
آن شب همهٔ بچّه ها استراحت کردند؛
چون همان طور که گفتم قرار بود لشکر حضرت رسول وارد عمل شود.
صبح روز دوم بعد از نماز، مجلس عزاداری و دعا بر پا بود.🤲 حدود بیست و پنج نفر از نیروهای اطّلاعات، داخل اتاقی در همان ساختمان واحد اطّلاعات دورهم جمع بودند. بچه ها متوسّل به خانم فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) شدند.
یک هفتهٔ آخرِ همهٔ مجالس عزاداری، به نیت حضرت زهرا ( سلام اللّه علیها) بر پا می شد.
همه شور و حال خاصّی داشتند.
هر کس گوشه ای نشسته بود و ضجّه می زد، 😭انگار میدانستند این آخرین عزاداری است!!
مراسم که تمام شد، مشغول خوردن
صبحانه شدیم
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه۲۳۵_۲۳۴
#قسمت_صد_و_هشتم 🦋
((بچّه ها زیر آوارند!))
آن هایی که قرار بود آن طرف اروند بروند، زودتر صبحانه خوردند و در حال آماده شدن بودند.
من هم صبحانه ام تمام شده بود و داشتم چای می خوردم.
#محمد_حسین گفت: « ابراهیم برو یگان دریایی و یک قایق بگیر که بچّه ها را به آن طرف ببریم!» 🛶
گفتم: «چشم! چایی میخورم، می روم.»
بیشتر بچّه ها از اتاق خارج شده و در حیاط ساختمان ایستاده بودند.
محمّد حسین در کنار حیاط بود، گروهی هم که قرار بود جلو بروند، همراه او به طرف بیرون ساختمان راه افتادند، امّا درست در همین لحظه سر و کلّهٔ هواپیماهای عراقی پیدا شد.
اول فقط صدایش را شنیدیم، ولی بعد از چند لحظه آن ها را بالای سرمان دیدیم.
محمّد حسین برگشت و رو به بچّه ها فریاد زد: «هواپیما! هواپیما
سریع پخش شوید، یک جا نایستید.» 😲
اغلب بچّه ها به داخل اتاق های ساختمان رفتند.😫
عدّه ای هم که تازه صبحانه شان را خورده بودند و می خواستند بیرون بیایند، دوباره برگشتند.
محمّد حسین همچنان وسط حیاط ایستاده بود، یک مرتبه با همان پای مجروح به طرف ما دوید و فریاد زد: «بچّه ها راکت، راکت!» 🚀
هنوز حرفش تمام نشده بود که چند انفجار پی در پی صورت گرفت. 💥
هواپیماها سه راکت زدند که دو تا به طرفین ساختمان و یکی درست به همان اتاقی که بچّه ها در آن جمع بودند، اصابت کرد. 😱
وقتی انفجار رخ داد، فهمیدیم که راکت ها #شیمیایی بودند، 😓امّا با این حال اتاق روی بچّه ها خراب شد و مواد شیمیایی به شکل مایع روی بدن بچّه ها ریخت.
مقداری آوار هم به سر و صورت آن هایی که داخل حیاط بودند، فرو ریخت.
محمّد حسین آسیبی ندیده بود با شنیدن فریادهای « شيميايي! شیمیایی!» هرکس به طرفی می دوید.
و سعی می کرد از #منطقه دور شود.
عدّهٔ زیادی توانستند به میان نخلستان بروند 🌴و خودشان را نجات دهند.
محمّد حسین یک دفعه در میان راه ایستاد و گفت: «بچّهها زیر آوارند، باید کمکشون کنیم.»
و بدون اینکه منتظر کسی بماند به داخل ساختمان برگشت.
او می دانست این کارش چقدر خطرناک است، امّا وجدانش اجازه نمی داد به آنها کمکی نکند.
او از ناحیهٔ پا جراحت داشت از طرفی قبلاً "شیمیایی" شده بود؛ به همین سبب بدنش حسّاسيت بیشتری داشت.
و از همه مهم تر ماسک هم نداشت، 😷
با این حال دلش نیامد بچّه ها را بگذارد و برود؛
در صورتی که راحت می توانست خودش را از #خطر نجات دهد.
ما هم با دیدن محمّد حسین نتوانستیم فرار کنیم، برگشتیم تا به کمک او بچّه ها را نجات دهیم.
♦️به روایت آقای
" ابراهیم پس دست"
و آقای "حسین ایرانمش"
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید "
🔹صفحه ۲۵۳_۲۵۲
#قسمت_صد_و_بیستم 🦋
(( من جایگاه خودم را دیده ام ! ))
حرفی را که یک شب توی خانه به طور خصوصی به من گفت ،فراموش نمیکنم .
من #سرباز بودم و به مرخصی آمده بودم .
نیمه های شب رسیدم .
در خانه پدرمان اتاقی بود که هر وقت من با #محمد_حسین نیمه شب از #منطقه می آمدیم ،برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند ،بی سر و صدا به آنجا میرفتیم .
آن شب من خیلی خسته بودم و زود آماده خواب😴 شدم .
هنوز یک ساعتی نگذشته بود در اتاق باز شد و آقا محمّد حسین آمد تو .
هر دو از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم 😊.
من بلند شدم ، با ایشان روبوسی کردم و بعد هر دو نشستیم و مشغول صحبت شدیم .
هم محمّدحسین خسته بود ، هم من .
زیاد نمیتوانستیم بیدار بنشینیم .
محمّد حسین پتویی برداشت و به گوشه ای از اتاق رفت ،خوابید و طبق عادت همیشگی اش پتو را روی سرش کشید .
من هم سر جای خودم رفتم .
ده دقیقه ای نگذشته بود که سرش را از زیر پتو بیرون آورد و بی مقدمه گفت :« هادی ! هیچ وقت تا به حال شده جایگاه خودت را ببینی ؟ »
من حقیقتا یکّه خوردم 😳.
گفتم :« یعنی چه جای خود را ببینم ؟!»
گفت :« یعنی جای خودت را ببینی که چطور هستی ، کجا هستی ؟»
من که اصلا سر از حرف هایش در نمی آوردم🤔 ، با تردید گفتم :« نه !»
گفت :« من جای خود را دیدم . می دانم کجا هستم .»
نمی فهمیدم چه می گوید.😐
از طرفی خسته بودم و خوابم می آمد .
گویا محمّدحسین نیز متوّجه شد،چون دیگرحرفش را ادامه نداد.
بعدها وقتی بیشتر به صحبت های آن شب فکر کردم،خیلی از رفتار خودم پشیمان شدم.
ناراحت بودم که چرا پافشاری نکردم و از محمّدحسین معنی حرف هایش را نپرسیدم،😔
احساس بی لیاقتی میکردم،واقعا فرصت نابی را از دست داده بودم،چون حتما اسرار زیادی در آن حرف ها نهفته بود.✨
💠اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
💠هست از پس پرده گفت و گوی من و تو
چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من
♦️به روایت از "محمد هادی یوسف الهی"
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
🌹شهیدمحمدعلی برزگر؛به خوشرویی ؛خوشپوشی؛معطر ومرتب بودن؛خیلی اهمیت می داد.
بسیارشوخ طبع بود ولی درچهارچوب دین.هرجامحمدبودبچه هاسراغش می رفتن...ازبودنش لذت می بردیم
خیلی اهل ورزش بود...
کشتی؛والیبال؛ورزش پهلوانی زورخانه؛و....رو بخوبی می دانست.
اما فوتبالش حرف نداشت وکسی حریفش نمیشد.شایداگرالان بود ازفوتبالیستهای حرفه ای محسوب میشد.
راوی:آقای هدایتی
🌹🕊🌿
شهیدمحمدعلی برزگر
علاوه براینها چندبرنامه همیشگی داشت.
✨بعدنمازصبح خوندن دعای عهد
✨بعدنمازظهر خوندن زیارت عاشورا
✨نیمه شب هم قران ونمازشب
خیلی تاکید میکرد دعای عهدوزیارت عاشورا روحفظ کنیم.
یادمه عملیات آخربهم گفت:
هرکس اینها روبخونه عاقبت بخیر میشه.
به شوخی گفتم:حالابگوکی ازاون دنیااومده بهت گفته؟
اگه راست میگی نشونه بده؟؟؟
لبخندزدگفت:
💥نشونه تو منم.
شب عملیات نفس زنان خودموبهش رسوندم گفتم:محمدتو میدونستی نوکِ پیکانِ حمله قرارگرفتی؟گفت:آره.
باناراحتی گفتم:توکه ازهمه چیزعلم غیب داری؛گفت:توفقط سفارشمو فراموش نکن.رفتم.
باچشم خودم دیدم برزگر(خط شکن شهیدکاوه)همون عملیات شهیدو گمنام شد.اونقدرآتش مستقیم کاتیوشا روسرش ریخت که مطمئن شدم خاکسترشم به دستم نمیرسه. سال بعد؛ازمعراج خبردادن پیکرش پیداشده.
تنهاپیکرسالم دربین شهدای اون روزبود.
بعدچندروز مشرف شدم به حرم امام رضا(ع)..دورضریح یکدفعه کلام محمدیادم اومد.نشونت منم.
نشانه محمدشهادت وپیکرسالمی بودکه من بی خبرازآن بودم اما او از عاقبتش خبر داشت..
#زیارت عاشورا
#امام حسین
#عملیات کربلای۲
#منطقه حاج عمران عراق
#شهیدبرزگرخط شکن لشکر ۵ویژه شهیدکاوه
راوی:آقای حسین پوران
https://eitaa.com/Ravie_1370