eitaa logo
❣️فقط کلام شهید❣️
468 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
2.4هزار ویدیو
7 فایل
یا صاحب الزمان ادرکنی ✹﷽✹ #شهید_سید_مرتضی_آوینی🍂 ✫⇠شرط ورود در جمع شهدا اخلاص است و اگر این شرط را دارے، ✦⇠چہ تفاوتی مے ڪند ڪہ نامت چیست و شغلت•√ #اللهم_عجل_لولیڪ‌_الفرج #ما_ملت_شهادتیم مدیرکانال👇 @Khadim1370 آی دی کانال👇 Ravie_1370
مشاهده در ایتا
دانلود
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی 🔹صفحه ۱۱۵_۱۱۴ 🦋 ((شیمیایی اول)) زمان بود. بچّه های در قرارگاه زرهی مستقر بودند. محمّدحسین یوسف الهی به همراه تعدادی از مجاهدان عراقی برای به خاک عراق می رفتند. یکی از این ها یک لباس بلند عربی به محمّدحسین داده بود تا وقتی که به می رود، راحت شناسایی نشود. محمّدحسین وقتی آن لباس را پوشید به شوخی گفت:«ببینید بالاخره عرب هم شدیم!☺️» صبح زود بود. هر کدام از بچّه ها مشغول کاری بودند. آن روز نوبت شهرداری من و بود. دوتایی مشغول آماده کردن صبحانه بودیم که ناگهان هشت هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند. تا آمدیم به خودمان بجنبیم و کاری بکنیم،هواپیما ها بمب های خود را ریختند. بیشتر ها پشت خاکریز جفیر بود، امّا این بار با همیشه فرق می کرد؛ سر و صدای انفجار های قبلی را نداشت و مانند همیشه آتش و ترکش زیادی هم به اطراف پراکنده نشد. خیلی عجیب بود.🤔 در همین مواقع را دیدم که به سرعت می دوید و فریاد میزد: «شیمیایی! شیمیایی!....بچّه ها فرار کنید؛ شیمیایی زدند.😨» تا آن روز به چنین موردی برخورد نکرده بودیم. برای اولین بار بود که عراق از سلاح های شیمیایی استفاده می کرد و بچّه ها هنوز آشنایی زیادی با آن ها نداشتند. وسایل را رها کردیم و به داخل محوطۂ باز قرارگاه دویدیم. در همین موقع محمّدحسین را دیدم با همان لباس عربی، مشغول هدایت بچّه ها بود. پشت لندکروزر ایستاده بود و بچّه ها را صدا می کرد تا سوار شوند. می خواست نیرو ها را تا آنجا که امکان دارد از محدوده آلوده دور کند. همه بچّه ها لباس نظامی به تن داشتند و با پوتین بودند، اما محمّدحسین با لباس آزاد و گشاد عربی و این باعث شد بیشتر در معرض مواد شیمیایی قرار بگیرد. گاز به سرعت در منطقه منتشر شد و همه را آلوده کرد. وقتی بچّه ها به عقب آمدند، اغلب شده بودند، اما وضعیت محمّدحسین به خاطر همان لباس، بد تر از همه بود؛به خصوص پاهایش که تا کشاله ران به شدّت سوخته بود.😧 من هم شیمیایی شده بودم ، اما نه به اندازه محمّدحسین!.... همه را به عقب منتقل کردند و با یک هواپیما به فرستادند. حدود ده، پانزده نفر از بچّه ها باهم بودیم.حالمان خوب نبود. چشم هایمان هم خوب نمی دید. فقط از روی صدا ها تشخیص می دادیم که چه کسانی هستند. با رسیدن به تهران و بستری شدن در بیمارستان لبافّی نژاد دیگر از محمّدحسین خبری نداشتم. چند روز بعد..... *🖊️ *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت آقای تاج علی آقا مولایی 🔹صفحه ۱۱۷_۱۱۵ 🦋 ((شیمیایی اول)) <ادامه> چند روز بعد یکی از دوستان مرا در بیمارستان دید، چشمانم کمی بهتر شده بود. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «می دانی کی طبقه بالاست؟» گفتم:« کی؟»🤔 گفت:« حدس بزن!» گفتم:«چه می دانم!...خب بگو.» گفت:«محمّدحسین یوسف الهی طبقه دوم همین جاست.»😊 باورم نمی شد، چند روز آنجا بودم و از محمّدحسین هیچ خبری نداشتم؛ درحالی که فقط چند اتاق باهم فاصله داشتیم!! خیلی خوشحال شده بودم. گفتم:« حالش چطور است؟» گفت:«زیاد خوب نیست جراحتش شدید است.»😔 گفتم:« کمک کن می خواهم به اتاقش بروم! و همین الآن ببینمش.» وقتی بالای سرش رسیدم، دیدم چشمانش بسته است. شدیدی پیدا کرده بود. صدایش کردم، از روی صدا مرا شناخت؛ همان لبخند شیرین همیشگی گوشه لبانش نشست. گفتم:«آقا حسین لبو شده! » چیزی نگفت، فقط خندید. گفتم:« چی شده حسین سرخو شدی؟»☺️ گفت:«چه کنیم شهادت که نداشتیم.» کمی باهم خوش و بش کردیم و بعد به اتاق خودم برگشتم، اما در طول یک هفته ای که آنجا بودیم، مرتب یکدیگر را می دیدیم. چند روز بعد حالش کمی بهتر شد، او نیز به ما سر می زد، ولی با ویلچر؛ چون سوختگی شدید پاها مانع از آن می شد که راه برود. با همه این حرف ها هنوز حالش خوب نبود و مواد شیمیایی واقعا کار خودش را کرده بود. بعد از یک هفته قرار شد که محمّدحسین را به همراه عدّه ای دیگر از مجروحین برای مداوا به آلمان و از آنجا به فرانسه بفرستند.. 💠آن چنان مهر توأم در دل وجان جای گرفت که اگر سر برود ، از دل و از جان نرود * *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه۲۳۵_۲۳۴ 🦋 ((بچّه ها زیر آوارند!)) آن هایی که قرار بود آن طرف اروند بروند، زودتر صبحانه خوردند و در حال آماده شدن بودند. من هم صبحانه ام تمام شده بود و داشتم چای می خوردم. گفت: « ابراهیم برو یگان دریایی و یک قایق بگیر که بچّه ها را به آن طرف ببریم!» 🛶 گفتم: «چشم! چایی میخورم، می روم.» بیشتر بچّه ها از اتاق خارج شده و در حیاط ساختمان ایستاده بودند. محمّد حسین در کنار حیاط بود، گروهی هم که قرار بود جلو بروند، همراه او به طرف بیرون ساختمان راه افتادند، امّا درست در همین لحظه سر و کلّهٔ هواپیماهای عراقی پیدا شد. اول فقط صدایش را شنیدیم، ولی بعد از چند لحظه آن ها را بالای سرمان دیدیم. محمّد حسین برگشت و رو به بچّه ها فریاد زد: «هواپیما! هواپیما سریع پخش شوید، یک جا نایستید.» 😲 اغلب بچّه ها به داخل اتاق های ساختمان رفتند.😫 عدّه ای هم که تازه صبحانه شان را خورده بودند و می خواستند بیرون بیایند، دوباره برگشتند. محمّد حسین همچنان وسط حیاط ایستاده بود، یک مرتبه با همان پای مجروح به طرف ما دوید و فریاد زد: «بچّه ها راکت، راکت!» 🚀 هنوز حرفش تمام نشده بود که چند انفجار پی در پی صورت گرفت. 💥 هواپیماها سه راکت زدند که دو تا به طرفین ساختمان و یکی درست به همان اتاقی که بچّه ها در آن جمع بودند، اصابت کرد. 😱 وقتی انفجار رخ داد، فهمیدیم که راکت ها بودند، 😓امّا با این حال اتاق روی بچّه ها خراب شد و مواد شیمیایی به شکل مایع روی بدن بچّه ها ریخت. مقداری آوار هم به سر و صورت آن هایی که داخل حیاط بودند، فرو ریخت. محمّد حسین آسیبی ندیده بود با شنیدن فریادهای « شيميايي! شیمیایی!» هرکس به طرفی می دوید. و سعی می کرد از دور شود. عدّهٔ زیادی توانستند به میان نخلستان بروند 🌴و خودشان را نجات دهند. محمّد حسین یک دفعه در میان راه ایستاد و گفت: «بچّه‌ها زیر آوارند، باید کمکشون کنیم.» و بدون اینکه منتظر کسی بماند به داخل ساختمان برگشت. او می دانست این کارش چقدر خطرناک است، امّا وجدانش اجازه نمی داد به آنها کمکی نکند. او از ناحیهٔ پا جراحت داشت از طرفی قبلاً "شیمیایی" شده بود؛ به همین سبب بدنش حسّاسيت بیشتری داشت. و از همه مهم تر ماسک هم نداشت، 😷 با این حال دلش نیامد بچّه ها را بگذارد و برود؛ در صورتی که راحت می توانست خودش را از نجات دهد. ما هم با دیدن محمّد حسین نتوانستیم فرار کنیم، برگشتیم تا به کمک او بچّه ها را نجات دهیم. ♦️به روایت آقای " ابراهیم پس دست" و آقای "حسین ایرانمش" *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید" 🔹صفحه :٢٣٧_٢٣۶ 🦋 ((نگران نباش!)) من به محمّدحسین گفتم: «بابا! خداوکیلی شما بیاید بروید، ما بچّه‌ها را نجات می دهیم. محمّدحسین ! تو که وضعیتت از همه خراب تر است. قبلاً توی خیبر شدی، برو این جا نمان! ماسک هم که نداری، برو خودت را شستشو بده!» گفت : «نترس! نگران نباش با هم هستیم!» خلاصه خیلی اصرار کردم امّا گوش نکرد. وقتی به خرابه های اتاق رسیدیم، صدای را از زیر آوار شنيديم که بد جوری داد و فریاد می‌کرد. 😓 ((بارقهٔ امید)) راکت که منفجر شد 💥ساختمان فرو ریخت. من زیر آوار ماندم. آن هایی که توی اتاق نزدیک در بودند، توانستند خودشان را نجات دهند؛ امّا بقیه از جمله خود من، همان جا گیر کردیم. فریاد میزدم و کمک می خواستم، نفسم داشت بند می‌آمد ناگهان صدای محمّدحسین بارقه ای از امید در دلم روشن کرد! صدای صحبت هایشان به گوشم می‌رسید و مطمئن شدم که نجات پیدا خواهم کرد. آن ها کمک کردند تا من از زیر آوار بیرون بیام. من که اول بیرون آمدم، گفتم : «وزیری، دیندار، دامغانی، کیانی و چند تا از بچّه‌ها هنوز زیر آواراند.» آن ها هر کدام را بیرون آوردند، شهید شده بود. من نمی‌دانستم دقیق چه کسانی توی اتاق بودند و این کار را مشکل کرده بود. حالم از دیدن پیکر های پاک بچّه‌ها دگرگون شده بود و به ذهنم فشار می آوردم! ناگهان یادم آمد که قبل از انفجار مقابل من نشسته بود. به محمّدحسین گفتم: «شگرف هنوز زیر آوار است.» تا این حرف را زدم، همگی دوباره شروع به جستجو کردند، امّا نتوانستند او را پیدا کنند... 😞 محمّدحسین گفت: «این طور نمی شود. بروید لودر بیاورد.» در همین موقع صدایی توجّه همهٔ را به خود جلب کرد. 😳 او شگرف بود که از پشت سر می آمد گفتم : «تو کجا بودی؟ مگر زیر آوار نماندی؟» گفت: «نه! راه باز شد و من به سمت بیرون فرار کردم.» با آمدن شگرف دیگر بچّه ها مطمئن شدند کسی جا نمانده است. ♦️به روایت: "حسین متصدی " *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید" 🔹صفحه :٢٣٩_٢٣٧ 🦋 ((آقا تو نیا)) بعد از آن انفجار، 💥قرار شد آن ها که سالم هستند آن طرف بروند. من، محمّد حسین، ، و چند نفر دیگر با هم راه افتادیم. راجی به محمّد حسین گفت: «آقا! تو دیگر نیا آن طرف. قبلاً شدی، برو خدایی ناکرده کار دست خودت می دهی.» محمّد حسین گفت: « من طوریم نیست، مشکلی ندارم.» با یک قایق 🛶 از اروند گذشتیم و وارد شدیم. چند قدمی نرفته بودیم که شمس الدّینی حالش به هم خورد. چون حالت تهوّع اولین مشکلی است که برای مصدوم شیمیایی پیش می آید. محمّد حسین به من گفت: «شمس الدّینی را ببر لب آب و با یک قایق بفرست عقب!» به نظر می رسید خودش هم حال خوبی نداشت، 😞 ولی به فکر دیگران بود. منوچهر را آوردم لب آب و به وسیلهٔ یک قایق به آن طرف فرستادم. وقتی برگشتم، محمّد حسین پرسید: « چه کار کردی؟» گفتم: « هیچی! فرستادمش عقب.» گفت: «خیلی خوب! پس برویم.» هنوز به نرسیده بودیم که محمّد حسین هم حالت تهوّع پیدا کرد. شانه هایش را گرفتم : « محمّد حسین چی شد؟» گفت : «چیزی نیست.» معلوم بود که خودش را نگه داشته. هر چی جلوتر می رفتیم حالش بدتر می شد. تا جایی که نتوانست ادامه دهد. راجی، محمّد حسین را سوار ماشین کرد و گفت: «سریع او را به عقب بر گردانید!» ♦️به روایت:"ابراهیم پس دست" ((چشمان نابینا)) حوالی ظهر بود. محمّد حسین در حالیکه دستش در دست کسی بود به این طرف اروند آمد. حالش خیلی بد شده بود. 😰 چشمانش جایی را نمی دید. دیدن او در این وضعیّت خیلی برایم سخت بود. 😔 اول فکر کردم خودم طوری نشده ام، امّا یکی، دو ساعت بعد متوجّه شدم که وضعیّت من هم مثل محمّدحسین است. کم کم چشمان من هم نابینا شدند، تعدادمان لحظه به لحظه داشت زیاد می شد... ♦️به روایت:"حاج اکبر رضایی" * *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••* 📖 زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی": 🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید " 🔹صفحه٢۴۴ 🦋 ((بچّه های آشنا)) در بیمارستان زیاد ما را نگه نداشتند. فقط یک معاینه ساده و یک سری اقدامات درمانی اولّیه را انجام دادند، بعد همه را به فرودگاه فرستادند. من از روی صداها فهمیدم که همۂ بچه ها آشنا هستند. توی مسیر، یکی آه و ناله می کرد و دیگری ذکر می گفت و یکی صحبت می کرد. خلاصه خیلی طول کشید تا ما به فرودگاه رسیدیم، اما آنجا زیاد معطّل نشدیم و مارا به سرعت سوار هواپیما کردند و به تهران فرستادند. ♦️به روایت از"حاج اکبر رضایی" ((بیمارستان خاتم الانبیا)) معمولاً اگر خبری از می شد و یا اتفاقی برایش می افتاد، به من می گفتند. دوستانش اطّلاعات دادند که محمّدحسین شده و اکنون در بیمارستان خاتم الانبیا تهران بستری است. من قضیه را برای داداش تعریف کردم. او هم این خبر را با مقدمه چینی، طوری که مادر اذیت نشود ، به آن ها اطلاع داد و قرار شد همان روز من به همراه پدر، مادر و برادرم، محمّدشریف، به طرف تهران حرکت کنیم. ♦️به روایت از "محمّدعلی یوسف الهی" *•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
علمی بود به قدری باهوش بود که در۱۳سالگی به راحتی انگلیسی حرف می‌زد درجبهه آموزش زبان مۍ‌داد والفجر۸ شد و در۱۷سالگی به رسید محمود تاج‌ الدین https://eitaa.com/Ravie_1370🦋🦋