فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹الّلهُمَّ
💚صلّ
🌹علْی
💚محَمَّد
🌹وآلَ
💚محَمَّدٍ
🌹وعَجِّل
💚 فرَجَهُم
@Ravie_1370🌷
#حدیث😇
#نماز🌿
🕊امام حسن(عَلَیْهِ السَّلام):
«مَنَ صَلّی، فَجَلَسَ فی مُصَلاّه إلی طُلُوعِ الشّمسِ کانَ لَهُ سَتْرا مِنَ النّارِ.»
«هر که نماز - صبح - را بخواند و در جایگاه خود بنشیند تا خورشید طلوع کند، برایش پوششی از آتش خواهد بود...»
📚وافی، ج4، ص1553
اَللّھُـمَّ عَـجِّـل لِوَلیِّڪَ الْـفَـرَج🌿
@Ravie_1370🌷
💔😔
دلم تنگِه تنگِه ...
دلم خونِه خونِه ...
✍دیشب که چشمان باران زده ام، روی هم رفت، در دل بیقرارم روزهای سیاه دلتنگی و نبودنت را شمردم...
خواب چشمانم را ربود...
تو را دیدم با چشم دل...
آرام و خندان و مثل همیشه چهره ی صبورت آرامم کرد....
دل بی قرارم اسپند نگاه های زیبای تو...
صبح، جلوی آینه موهایم را شانه زدم و باز شمردم، اما اینبار موهای سپیدم را...موهای سپیدم به تعداد روزهای سیاه نبودنت بود...
دلم دائم در نوای "امان از دل زینب س" است...
سلامُُُ عَلـــــــــــــــــی قَلــــــــــــــبِ زِینـــــــــــــــَبِ الصَبــــــــــــــــور....
اگر دلتنگی با من بخوان...
اَلسَّلامُ عَلَیک یا عَقیلَهََ العَرَب یا سَیِده زِینَب سَلامُ اللّه😔😢
.
.
.
#نوای_دلتنگی💔
#خواهران_صبورشهدا
#دوری_راباچه_زبانی_میتوان_ترجمه_کرد
#شهیدمحمدغفاری 🕊
@Ravie_1370🌷
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "مادرشهید"
🔹صفحه ٢٠۲_٢٠۱
#قسمت _هشتاد_و_نهم 🦋
((بهبودی نسبی))
روز ها و ماه ها می گذشت و محمّدحسین از زخم حنجره،جراحت پا و مصدومیت شیمیایی، کم کم رهایی پیدا کرده بود و هر زمان به مرخصی می آمد، امکان نداشت که به
#گلزار_شهدا سر نزند.
یک روز به همراه برادرش، محمّدهادی، توی حیاط خلوتِ خانۂ پدری
زیر درخت توت نشسته و گرم صحبت بودند.
برادرش گفت:«محمّدحسین دیگر بس است، چقدر به #جبهه می روی؟!
الان نزدیک چهار سال است که داری
می جنگی.
فکر نمی کنی که وظیفه ات را انجام دادی و حالا باید به زندگی ات برسی؟»
گفت:«داداش!...این را بدان تا زمانی که #جنگ هست، من در جبهه ها می مانم و این جنگ تمام نمی شود؛
مگر آنکه عده ای که خالصانه توی جبهه ها جنگیده اند به شهادت برسند.
هیچ پاداشی جز #شهادت نمی تواند پاسخگوی از خود گذشتگی و فداکاری این بچّه ها باشد.
داداش خواهش می کنم در این باره دیگر صحبت نکن.»
مرخصی اش تمام شد و دوباره راهی جبهه شد.
زمستان بود و هوا خیلی سرد، امّا دلگرمی خانه و خانواده در کنار من نبود.
گاهی اوقات دلم را با خیال پردازی های قشنگ آرام می کردم:
"خدایا! می شود به زودی این جنگ پایان یابد و پسرم به خانه برگردد؟
برایش آستینی بالا بزنیم و سختی های زندگی را برایش شیرین کنیم، اما غافل از اینکه محمّدحسین زمینی نبود.
او اصلا به این چیز ها فکر نمی کرد.
از دیدگاه او، شیرینی و زیبایی دنیا در رسیدن به محبوب حقیقی بود.✨
چیزی نگذشت که رؤیای قشنگم با خبری ناگوار به کابوس تبدیل شد!
محمّدحسین دوباره از ناحیه پا مجروح شد و به کرمان برگشت.
هرچه این اتفاق ها برای او می افتاد ، مهر و محبت او در دل من عمیق تر می شد.
وقتی او را روی تخت بیمارستان دیدم هیچ اثری از ناله و ناراحتی در چهره اش نمایان نبود.
گفت:«من به زودی به خانه بر می گردم.»
نگاهی به پایش انداختم، خبری از بهبودی نبود اما مجبور بودم که باور کنم خوب است و به زودی به خانه می آید.
گفتم:«مادرجان!...فکر نمی کنی دیگر بس است؟»
آهی کشید و گفت:« بله دیگه بس است.»
این حرفش بیشتر ته دلم را خالی کرد.
چند روزی در بیمارستان ماند و بعد بدون اینکه مرخصش کنند به خانه آمد و چیزی نگذشت که با دوستانش به منطقه برگشت؛
در حالی که هنوز سلامتی اش را به دست نیاورده بود.
ماجرای جراحت ها و
عروج بی صبرانه اش را دوستان و همرزمانش بهتر از من می گویند.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه۲۰۶_۲۰۵
#قسمت_نودم🦋
((جزر و مدّ اروند))
یکی از مسائلی که در #عملیات_والفجر_هشت اهمیّت داشت، جزر و مدّ آب دریا بود که روی #رود_اروند نیز تاثیر می گذاشت.
برای اینکه میزان جزر و مدّ را در ساعات و روزهای مختلف، دقیق اندازهگیری کنند، یک میله را نشانهگذاری کرده و کنار ساحل ،داخل آب فرو کرده بودند.
افرادی وظیفهشان ثبت اندازه جزر و مدّ برحسب درجه های نشانه گذاری شده بود.
اهمیّت این مسئله در این بود که می بایست زمان عبور غواصّان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند، چون در آن صورت آب، همه آنها را به دریا می برد.
از سوی دیگر زمان مدّ ،چون آب بر خلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت میکرد، موجب میشود تا دو نیروی رودخانه و مدّ دریا مقابل هم قرار گیرند و آب حالت راکد پیدا کند،این زمان برای عبور از #اروند بسیار مناسب بود ،اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می کشد، مطلبی بود که می بایست محاسبه شود و قابل پیشبینی باشد.
اطلاعات #لشکر برای این میله نگهبان گذاشته بود ،که به صورت شیفتی ارتفاع آب را در ساعت معین شبانهروز ثبت می کردند.
#حسین_بادپا یکی از این نگهبانها بود؛ خودش تعریف میکرد:
«دفترچهای به ما داده بودند، که هر ۱۵ دقیقه، درجه روی میله را میخواندیم و با ساعت و تاریخ در آن ثبت می کردیم، به مدت دوماه کارمان فقط همین بود.»
آن شب خیلی خسته بودم و خوابم می آمد. نیمههای شب، نگهبان قبل ،بالای سرم آمد و بیدارم کرد.
"حسین! بلندشو نگهبانی."
همانطور خواب آلود گفتم:
« فهمیدم، باشه تو برو بخواب، من میروم.»
نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به امید اینکه من بیدارم و سر پستم خواهم رفت ،اما با خوابیدن او من هم خوابم برد، دقایقی بعد یک دفعه از جا پریدم به ساعتم نگاه کردم بیست و پنج دقیقه گذشته بود.
با عجله بلند شدم نگاهی به بچهها انداختم همه خواب بودند با خودم گفتم:
« الحمدلله ! مثل اینکه کسی متوّجه نشد🙂 خداروشکر #محمد_حسین_یوسف_الهی و #محمد_رضا_کاظمی هم اهوازند.»
از #سنگر تا میله فاصله چندانی نبود؛ سریع سر پستم رفتم، دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیّات قبلی و یادداشت های درون دفترچه، بیست و پنج دقیقهای را که خواب مانده بودم، از ذهن خودم نوشتم .
روز بعد داخل محوّطه #قرارگاه بودم، دیدم محمّدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف به طرف من آمد؛ از ماشین پیاده شد.
مرا صدا زد:« حسین! بیا اینجا.»
جلو رفتم، بی مقدمه گفت:
«حسین! تو #شهید نمیشوی ..»
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
*•••••┅═✧🦋❁﷽❁🦋✧═┅•••••*
#رمان_حسین_پسر_غلامحسین 📖
زندگینامه و خاطراتِ "شهید محمد حسین یوسف الهی":
🔸به روایت "همرزمان و خانواده شهید"
🔹صفحه۲۰۸_۲۰۷
#قسمت_نود_و_یکم 🦋
((جزر و مدّ اروند رود))
رنگم پرید!😧
فهمیدم قضیه از چه قرار است ،ولی اینکه او از کجا فهمیده بود برایم خیلی مهم بود.
گفتم :«چرا شهید نمیشوم؟حرف دیگری نبود بزنی؟!»
گفت:«همین که گفتم .»
گفتم :«خب دلیلش را بگو!»
گفت:«خودت میدانی.»
گفتم:«من چیزی را نمیدانم ،تو بگو !»
گفت :«تو دیشب نگهبان میله بودی،درست است؟»
گفتم:«خب بله!»
گفت:«بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از پیش خودت دفترچه را نوشتی .
آدمی که میخواهد #شهید شود،باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد.بهتر بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی که خواب بودم.»
گفتم:«کی گفته؟ 🤔اصلا چنین چیزی نیست ،من نگهبان بودم اما خواب نیفتادم.»
گفت :«دیگر صحبت نکن ! حالا دروغ هم میگویی،پس یقین پیدا کردم شهید نمیشوی!»
سپس با ناراحتی سوار ماشین شد و سراغ کار خودش رفت.
با خودم گفتم آخر او چطور فهمیده بود؟!
آن شب که همه خواب بودند،تازه اگر کسی متوّجه من شده باشد چطور به #محمّد_رضا_کاظمی خبر داده؟
او که اهواز بود و به محض ورودش، با کسی حرفی نزد و یک راست آمد سراغ من! و از همه مهم تر چطور این قدر دقیق میدانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بوده ام؟!
تا چند روز ذهنم درگیر این مسئله بود هر چه فکر می کردم او از کجا ممکن است قضیّه را فهمیده باشد، راه به جایی نمی بردم .
بالاخره یک روز محمّد رضا کاظمی را صدا زدم و گفتم :«چند دقیقه بیا کارت دارم .»
آمد و گفت:«چیه؟»
گفتم :«راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت کنم .»
گفت:«چه میخواهی بگویی؟»
گفتم :«حقیقتش را بخواهی آن روز تو درست میگفتی ،من خواب مانده بودم،اما باور کن عمدی نبود .نگهبان بیدارم کرد،ولی چون خیلی خسته بودم دوباره خوابم برد.......»
🍃🌸🍃
#شهید_محمّد_رضا_کاظمی_زاده ،فرمانده محور لشکر ۴۱ثاراللّه در سال 1342 در شهر کرمان متولد شد.
ابتدا به عنوان یک #بسیجی ساده به #جبهه رفت و تفنگ به دست گرفت، چند بار مجروح شد و تنها یکبار مجروحیت که او را تا مرز #شهادت پیش برد.
او که حضور در جبهه را به عنوان یک بسیجی ساده شروع کرده بود، طولی نکشید که یکی از فرماندهان موفق و تاثیرگذار لشکر41 ثاراللّه شد.
عملیات مافوق تصور کارشناسان نظامی دنیا یعنی والفجر8 میعادگاهی شد تا او را به ملاقات خدا برساند. این اتفاق مبارک در تاریخ 5 اسفند 1364 به وقوع پیوست.
*•••••┅═✧🦋❁🌼❁🦋✧═┅•••••*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | ما نمردیم که سربند تو بر خاک بیفتد...
@Ravie_1370🌷
•🌱
#سلام_امام_زمانم
یا ایهاالعزیز دلم مبتلایتان
دارد دوباره این دل تنگم هوایتان
از حال ما اگر که بپرسی ملال نیست
جز دوری شما و فراق صدایتان😔
@Ravie_1370🌷