📌#روایت_کرمان
بال
🌟پسرش می گفت: مهمان مان بود. اصرار داشت قبل از برگشت به روستا ، او را پیش حاج قاسم ببریم!
می خواست قبل از سفرمشهدش، اول حاجی را زیارت کند.
خب مادرم بود و روز هم روز مادر!
بردمش، زیارتش را که کرد، نمی دانم با آن زانو درد چگونه آنقدر سریع رفت که از چشم ما دور شد!
💥بعداز انفجار همه جا را گشتیم جز سردخانه ها! نمی خواستم باور کنم تا اینکه ساعت ۱۱ شب میان شهدایی پیدایش کردیم که به گمانم برای رسیدن به آنها، زانوانش هم بال درآورده بودند!
🥀 (شهیده زهرا تیکدری نژاد)
📝راوی: سلیمه سادات مهدوی
______________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
🍂«چهار دیواری»
کاش وقتی از ما میپرسیدند کجایی هستید و دینتان چیست سکوت میکردیم تا در و دیوار خانه جواب بدهند
🥀 منزل شهید رضا نورزهی(شهدای اتباع_ افغانستانی_ اهل تسنن)
__
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
همه رفتنی اند
🍂یادم است روزی که زهرا خانم برای عرض تسلیت آمده بود؛ مرا دلداری می داد و می گفت: چرا بی تابی می کنی؟! مگه همه رفتنی نیستند!
از آرامش کلامش ، آرام گرفتم...
الان که شهید شده، بازهم از پشت قاب عکس، آرامم می کند و می گوید: دیدی همه رفتنی اند!
🥀 #شهیده_زهرا_تیکدری_نژاد
📝راوی: سلیمه سادات مهدوی
__________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌#روایت_کرمان
🥀چقدر دستهایت پر است، ابوالحسن!
زل زدهای به سینی پر از چایت.
امید داری یکی رد شود و لیوانی از لیوانهایت کم.
هی تعدادشان را میشماری، اما هنوز هیچ دستی به سمتت دراز نشده. هنوز لیوانها سفت چسبیدهاند، کف سینی. دوستت میخواهد خوشحالت. که غصه لیوانهای لبریز از چای را نخوری.
فیلمت را میگیرد که بخنداندت. سرت را میآوری بالا. حجمی از معصومیت میریزد توی چشمهایت.
حتما همین جا بود که دست سردار سمت سینیات دراز شد...
حتما همین جا بود که میزبانْ خودْ، مهمانت شد...
📝راوی: زهرا یعقوبی
__________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
سعادت
🌱چه سعادتی میخواهد هم سید باشی هم خادم ولیچر نشینان رضا باشی باشی و هم شهید شوی اعضای بدنت اهدا شود. چه سعادتی والاترز این پیکرت متبرک حرم رضا شود
🥀شهید سید میثم حسینی
📝راوی: ساناز درینی
__________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
"خیال راحت"
🌠 خانم خانه خیلی با سلیقه ست!
دورتا دورِ خانهی ۲۰ متری شان را پشتی های تر و تمیز و مرتب چیده و گوشه اتاق هم رختخواب هایشان را گذاشته و یک پارچه رویش کشیده ست!
🌌انگار همسرش با خیالِ راحت،
۶ فرزندش را به خانمش سپرد و شهید شد !
میدانست این ۳ دختر و ۳ پسر را با همین سلیقه بزرگ خواهد کرد!
🥀(#شهدای_افغانستان_شهید_سعید_بامری)
📝راوی: ع.آواره.ص
______
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
"آغوش"
🌱همیشه پدرش او را در آغوش میگرفت،
امّا نوبتی هم باشد نوبتِ کوچکترین دخترِ باباست که از این به بعد هر روز اینگونه بابای قاب گرفته ش را بغل کند!
🥀(#شهدای_افغانستان_شهید_سعید_بامری)
📝 راوی: ع.آواره.ص
__
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
"تلاش آخر"
دخترهایش به خاطرِ خوب نبودنِ شرایطِ مالی، درس خواندن را رها کرده بودند!
پدر خیلی ناراحتِ وضعیتِ بچه هایش بود؛
میگفت هر کار میکنم بیشتر از این نمیتوانم کاری را پیش ببرم!
او آخرین تلاشش را کرد و کارش پیش رفت ...
جانش را داد و نامش شد "شهید"!
🥀(#شهدای_افغانستان_شهید_سعید_بامری)
📝 راوی: ع.آواره.ص
__
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
"رضایتِ صاحبخانه"
🏠کلِ اتاقِ ۲۰ متری شان،
با یک بخاری گرم میشد که لوله نداشت ...
همسایه شان خیلی نگران بود و بارها به او گفته بود، در شیشه ای حیاط را سوراخ کن و لوله ی بخاری را از آن رد کن، که خدایی نکرده اتفاقی رخ ندهد!
او گفته بود که نه ،
کمی گوشهی در را باز میگذارم!
نمیخواهم صاحب خانه از دستم ناراضی باشد!
🥀(#شهدای_افغانستان_شهید_سعید_بامری)
📝 راوی: ع.آواره.ص
__
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌#روایت_کرمان
وقتی نوبتت برسد
🍂باورم نمیشود شوخی شربت شهادتت جدی شود
پشت درب اتاق عمل در انتظار وصیتش بودم، او امروز به آرزوی قلبیش رسیده بود
روزی از کارت اهدای عضویت صحبت کردی تصورشم را نمیکردم امروز نوبتت باشد.
چرا من که همیشه کنارت بودم نوبتم نرسید
🥀 شهید سید میثم حسینی هنزا
📝 روای: ساناز درینی
___________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
"آرزو"
🍃رو به رویم نشسته بود. لب هایش برایم قصه می گفت.صورتش را محکم و قوی نگه داشته بود اما من ته قلبش را می دیدم که چگونه آتش گرفته است.
خسته هم اگر بود از مهمان داری این روزها و دویدن های طولانی بین این بیمارستان و آن بیمارستان بود.از این طرف شهر به آن طرف شهر .... یک پسرش شهید شده بود و یک پسر دیگر جانباز ...
تک دخترش هم جانباز شده بود ...
میگفت میلاد همیشه دوست داشته مثل حاج قاسم انگشتر در دستش باشد ...
پول زیادی برای انگشتر خریدن نداشتیم ... از مشهد برایمان چند انگشتر آوردند.یکی از همین ها را برای خودش برداشت ...
بقیه را هم داد به ما ...
مادر ساکت شده بود و به انگشترها نگاه میکرد.
ندای محکمی در دلم میگفت میلاد به آرزویش رسیده بود...
از حاج قاسم انگشتر گرفته بود ...
🥀شهید میلاد شادکام
📝 راوی: هانیه باقری
______________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
انتخاب
🖥از مانیتور بزرگ بالای مصلا داشتم دختری با گوشواره قلبی را میدیدم. کناریام با دست زد به بازویم. نگاهش کردم پیرزنی حدودا هفتاد ساله بود. روسری مشکی با رگههای طلایی به سر داشت. گفت: «مادر چشام خوب نمیبینه... چی نشون میده»
🥺اشکهایم را با پشت دست پاک کردم. بریده بریده گفتم: «همون دختر... کاپشن صورتی...»
پیرزن پرسید: «میگن یعنی خوب شده؟»
برایش توضیح دادم که شهید شده. صورتش از شنیدن حرفهام چروکیده تر شد و گفت: «آخ... آخ... شهید شد؟ فکر کردم خوب شده، ننه باباش پیدا شده.»
با پر روسری چشمهای کم سویش را پاک کرد و ادامه داد: «کاش رضای منم قاطی ای بچهها شهید میشد.»
با تعجب نگاهش کردم. باورم نمیشد این حرف را از یک پیرزن دل نازک بشنوم.
پرسیدم: «چطور این حرف رو میزنین؟ مگه بچه تونو دوست ندارین؟»
🍂با کف دست چند بار به سینه اش زد و گفت:«یه پسر سی سالهای داشتم مادر، جوون رعنایی بود. زنبور نیشش زد. من که خبر نداشتم ای بچه حساسیت داره. رگها سرش پاره شد. بچه تموم کرد. میگم اگر قراره با یه نیش زنبور آدم بره اون دنیا، همون بهتر که شهید میشد.»
📝 راوی: زهرا یعقوبی
__________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
رمز جاودانگی
🌠دوجا صف را زیبا دیدم؛ اولی صف طولانی مزارحاج قاسم. دومی صف ابراز همدردی مردم برای شهادت عادل.
آرام آرام توی صف جلو میرفتیم. هم تسلیت میگفتیم هم تبریک. خانواده شهید چفیه مشکی_سبز پوشیده بودند. مشکی را به نشانه اینکه شهید را بیهوا زدند. سبز را به نشانه مبارک بودن شهادتش.
جا برای نشستن نبود. کیپ تا کیپ مردم نشسته بودند. توی دلم از عادل پرسیدم چکار کردی که اینطور برگزیده شدی؟
سخنران رفت بالای منبر. درباره عالم نور حرف زد. میگفت هر کاری که به اسم خدا شروع شود، وارد عالم نور میشود و ماندگار.
میگفت یکی از دوستان عادل، عروسی دعوتش میکند تالار. برای مولودی خوانی.
عادل جواب میدهد که با سیستم تالار مولودی نمیخواند. از رفیفش میخواهد سیستمی را قرض بگیرد که تا به حال برای گناه استفاده نشده باشد.
🥀#شهید_عادل_رضایی
📝راوی : زهرا یعقوبی
__________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
«مسافر کربلا»
🌃سفر کربلایت کنسل شد و گفتی حالا که کربلا نشد،می رویم کرمان، سالگرد حاج قاسم.
همه فکر می کردند می روی و زود بر می گردی.حتی برایت کشیک خادمی حرم گذاشته بودند.
تو اما شاید مدت ها بود توی کلمات آخر زیارت عاشورا گیر کرده بودی،آن جا که از اصحاب حسین نام می برد، آنجا که می گوید:«الذین بذلوا مهجهم دون الحسین» که آنها بی دریغ و بدون تردید، تاآخرین قطره خون مانده در قلبشان را به حسین تقدیم کردند.
و تو شاید فکر کردی مگر کرمان با کربلا چه فرقی می کند که «کل ارض کربلا» و خواستی تا آخرین قطره خون قلبت را فدای امام کنی اما نشد، ترکش ها به قلب نرسیده بودند، قلب سالم بود و می تپید.
🌱اما تو ایستادی روبروی امامت و رو کردی به دنیا و قلبت را گرفتی توی دست و من انگار می دیدم ام وهب ایستاده جلوی حسین و رو کرده به لشکریان و سر جگرگوشه اش را گرفته توی دستش و انداخته جلوی پای عدو و گفته: «آنچه دادیم پس نمی گیریم» و قلب را همان طور که می تپید، رها کردی و رفتی.
🥀 #شهیده_فاطمه_دهقانی
📝 راوی: مهدیه سادات حسینی
______
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
«پرچم جهان»
🇮🇷پرچم ایران را نعمت الله آورده بود خانه. از کجا معلوم نبود. راهپیمایی؟ مراسم حاج قاسم؟ کسی درست نمیدانست.
شاید وقتی این پرچم را به دست گرفته حس میکرده یک روز خیلی به دردش میخورد. یک روز میگذارند زیر عکسش.
شاید وقتی دستش به سرخی پرچم خورده دلش لرزیده. آن جوری که وقتی کسی دستش به خون خودش میخورد میلرزد.
خون او بدجوری با خون ایرانیها قاطی شده. اصلا بگذارید اینطوری بگویم، سرخی پرچم ایران خون مظلومان همهی دنیاست وقتی ایران حاج قاسم دارد.
🥀شهید نوجوان نعمت الله آچکزهی_ افغانستانی_پشتون
_________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
زخم خورده
🥺محکم پای عروسکش را گرفته بود. هر صدای کوچکی از خزیدن اشیای داخل بیمارستان از جا می پراندش. هر بار با آن یکی دست پشت کمر عروسکش را لمس می کرد تا ببیند چند تا از ساچمه هایی که به کمرش اصابت کرده به کمر عروسکش خورده و باز می خواباندش...
🥀دختر شهیده فاطمه دهقان
📝راوی:رحیمه ملازاده
📸عکاس:زهره رضایی
_____
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
«ما پنج تا»
🍂یکی یکی از گروه ما پنج تا لفت دادند. فقط من ماندم.
_ نمتز
_چی؟
_نماز نماز
استیکر خنده
_ وای یادم رفت بخونم. میتونم شب قضاشو بخوونم
_آره میتونی.
برای صدمین بار پروفایل فاطمه را باز می کنم و خیره می شوم به صورتش که وقتی می خندید گونه هایش چال می افتاد.
تازه چسب بینی اش را برداشته بود. می گفت باید خیلی مراقب باشم که چیزی نخوره به بینی ام. دردش وحشتناکه.
💥یک لحظه فکر می کنم به آن انفجار وحشتناک. درد کشید یا نه؟ همان لحظه های اول رفت یا طول کشید رفتنش؟
شاید اگر سه هفته پیش شهید نیاورده بودند توی مدرسه فاطمه نرفته بود گلزار.
🥺از کنار تابوت شهید گمنام تکان نمی خورد. از همان روز حال و هوایش عوض شد و گروه ما پنج تا را زد برای اینکه نماز خواندن را به هم یادآوری کنیم.
نه که تارک دنیا شده باشد. فاطمه آدم مردن نبود. تازه کتاب کنکور خریده بود.
آن روز توی مراسم گارد پرچم مدرسه می خواست خودش پرچم را ببرد بالا.
من توی فکر این بودم که می تواند هم درس بخواند هم عروس بشود ولی او شهید شد. انگار این بهتر ازش برمی آمد. پرچم یک کشور را برده بود بالا.
بچه ها دل و دماغ ندارند. چند روز دیگر باز می آورمشان توی گروه. شاید شدیم ما پنجاه تا یا ما
پانصدتا یا ما پنج هزارتا...
📝زینب عطایی
🥀شهید فاطمه نظری
_____
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
«قابِ مردانِگی»
🖼این قاب از میان همه قابهای این روزها بُر خورده تا بماند به یادگار برای سهیل. سهیلی که از خانوادهی اتباع است. هفتهای دو بار خانوادگی میآیند گلزار. برای زیارت میآیند. برای سیاحت میآیند. برای آنکه دلی سبک کنند. برای آرامششان. برای تازه کردن دیدار با سردار و عهدشان. سهیل اکنون از ناحیه کبد جانبازی دارد و دوستِ شهید، حسین احمدی است.
از تکههای سری میگوید که پاشیده بود روی صورتش وقت انفجار.
خودش را با ماشینهای عبوری رسانده بود بیمارستان. شوکه شده بود اما ترسیده نه. لبخند مردانهش لحظهای از صورتش کنار نمیرفت، حتی وقتِ حرف زدن.
مادرش هم دلآرام بود.
_ما همه آنجا بودیم. سهیل بالای پل بود و جلوتر از ما. ما وقت انفجار زیرگذر بودیم و دورتر. ولی فقط سهیل قسمتش بود...
📝راوی:فاطمه موذنی
🥀روایت مجروح ۱۸ ساله. از اتباع مقیم کرمان. سهیل احمدی
_________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
در هوای سدر و کافور (۱)
🌌مکالمات واقعی شب قبل از تشییع شهدا در غسالخانه
_به نظرت چند سالشه؟
_نمی دونم سه چهارساله میخوره بهش!
_چه جوری شهید شده طفل معصوم؟
_وقتی میشمردم جای ۱۵ تا ترکش داشت. البته که نسبت به بقیهی شهدا وضعیت بدنش بهتره.
_این بچه با این تن و بدن نحیف! این همه ترکش نمیخواست. با یه دونشم...
📝راوی: خانم رضوان رستمی
🖋نویسنده: زهره نمازیان
#غسالخانه
_____
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
"شالِ مشکی"
🏴شالِ مشکی و لباس عزا را تن می کرد. پسرِ یازده ساله اش را به خاک سپرده بود.شهیدش را ... درِ خانه اش را باز گذاشته بود و از مهمان هایش پذیرایی می کرد . راه می رفت می نشست بلند میشد و برایشان تند تند از شهیدش می گفت ... بعد هم شال و لباسِ رنگی را از کمد در می آورد و تن میکرد. باید می رفت به ملاقات دختر و پسرش که در بمب گذاری جانباز شده بودند ... نباید می گذاشت بفهمند که عزادارِ برادرشان است ... حداقل تا وقتی که حالشان خوب شود باید شالِ مشکی و رنگی را هر روز عوض می کرد...
🥀شهید میلاد شادکام
📝راوی: هانیه باقری
_____
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
«نمره ی قبولی»
💥با صدای انفجار، جیغ و فریادها بلند شد. به سمت جنگل روانه شدیم. داشتیم بچهها را آرام میکردیم. یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم. دیدم یکی از بچهها روی زمین نشسته و کتابش را به دست گرفته.
بهت زده نگاهش کردم. همه داشتند میدویدند، فرار میکردند، اما او آرام بود و میان آن همه هیاهو بدون ذرهای ترس در سکوت درس میخواند.
گفتم: «چی الان داری میخونی؟! چند دقیقه پیش کنارمون بمب زدنا..!»
گفت: «آره، خب امتحان دارم!»
آن لحظه برایم غیر ممکن ترین اتفاق بود. او مگر دانش آموز کدام مدرسه بود؟! شاگرد چه کسی؟
🍂به نقل از یکی موکب داران
📝راوی: فاطمه انجم شعاع
___________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
کش مو برای خواهرم
🔆بچه ها دور یک میز جمع شده بودند، به سختی کنار هم نشستند اشاره به میزدیگری کردم و گفتم: «بچه ها این میز خالیه بشینید و راحت نقاشی بکشید»
یکدفعه سربلند کرد و با تحکم گفت: «نه! ما خانوادهایم همه پیش هم میشینیم» و شروع کرد به نقاشی کشیدن. هرکس برای خودش نقاشی می کشید. نقاشی که تمام شد برگهها را تحویل دادند و منتظر بودند تا جایزهیشان را بگیرند. آخرین نفر بود که برگه را تحویل داد. جاکلیدی را به سمتش گرفتم. گفت: «میشه یک کش مو هم بهم بدید؟»
گفتم: «کش مو میخوای چه کار؟»
گفت: «برای خواهرم میخوام»
گفتم: «خب خواهرت خودش بیاد نقاشی بکشه و جایزه بگیره»
جواب داد: «نمی تونه بیاد. خیلی کوچیکه»
کمی فکر کرد و ادامه داد: «اصلا جاکلیدی منو بگیرید به جاش کش مو بدید!»
جاکلیدی را به سمت من گرفت! خندیدم و جاکلیدی را به سمت خودش برگرداندم و کش مو را به او دادم. گفتم: «جاکلیدی مال خودت ،کش مو برای خواهرت»
آنها را گرفت و لبخندی زد و رفت.
🕝چند ساعت بیشتر از رفتنش نگذشته بود. عکسهای انفجار در شبکه های مجازی دست به دست میشد. عکس را نگاه کردم. همانطور که گفته بود آنجا هم خانواده بودند. همان لبخند روی لبهایش بود.
🥀شهید محمد امین سلطانی نژاد
📝روایت شده از موکب ربیون غرفه کودک
🖋نویسنده :حانیه کویری
_______
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
«عادل نمرده»
این ها که کنار وزیر کشور ایستاده اند پسران عادل رضایی هستند،
🥀شهید عادل رضایی
نه مشکی پوشیده اند، نه قامتشان خمیده!
چون عمو محمدشان از همان ساعت اول که خبر پرواز برادرش را شنید محکم ایستاد و گفت: «عادل نمرده، شهید شده. شهیدم که مشکی پوشیدن نداره!»
🍃خانم ها همه چفیه ی سبزعربی پوشیدند و مردها لباس ۳۱۳ خاکی رنگ، از همان ها که عادل خودش هم خیلی وقت ها می پوشید. و بچه ها هرلباسی غیر از مشکی.
📝راوی: زهرا السادات اسدی
_______
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
📌#روایت_کرمان
"_فاطمه، فاطمه.."
💥راه که میرفت پایش کمی لنگ میزد؛
همان روزِ حادثه آسیب دید.
سرش را پایین انداخته بود. نمیدانم مثل ما حرفهای دایی صوفی را گوش میداد یا به چیزی فکر میکرد،
اما سوالمان را با نجابت جواب داد؛
میگفت دستش در دست محمد بود.
لحظهی انفجار، گوش هایش را محکم گرفت و خودش را روی زمین انداخت.
سعی کرد شوهرش را هم روی زمین بخواباند.
وقتی به خودش آمد، آدمهای زیادی جلویش افتاده بودند. بدنهایی تکه تکه و آغشته در خون.
🥺محمد را دید که در لحظات آخر اسمش را صدا میزد؛ "فاطمه، فاطمه".
بعد از آن هم دهانش کف کرد و چشمانش سفید شد.
ترکشهای توی کمرش را دیده بود.
دیده بود که محمد را پشت وانت گذاشته بودند؛
خودش را هم به دلیل آسیبدیدگیاش به بیمارستان شهید باهنر فرستادند.
اما فاطمه از بیمارستان فرار کرد!
پیاده، با همان پای مجروح، بیمارستانهای شهر را به دنبال محمد میگشت.
تا اینکه بالاخره ساعت یک شب سراغ سردخانه رفت؛
🖼عکس محمد و مریم و متین را آنجا نشانش داده بودند.
همهی اینهارا صبورانه میگفت.
نمیدانم بُهتزده بود یا مقتدر،
اما فاطمه گریه نمیکرد..
🥀 همسر شهید محمد تاجیک(شهدای افغانستان)
📝راوی: زهرامومنی
____________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman