🔖 #راوینا_نوشت
📌 #روایت_کرمان
بچههای جهادی
حاج علی از اصالت شهدادیاش گفت و گفت: ما کربلا که میرفتیم اسم موکبون رو گذاشتیم موکب رانندگان. بعدش هم که حاجی به شهادت رسید، اینجا توی گلزار کرمون زدیم اسمشم گذاشتیم موکب رانندگان دیار حاج قاسم...
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
چشمم میافتد به دستهایش، شاید لرزش انگشتانش یعنی دارد صحنه انفجار را مرور میکند.
میگوید موج انفجار بعدی زمین گیرش کرده است و پاهایش توانش را از دست داده...
صبح رسیده است، همراه چهارده نفر از گروه جهادیشان. همان وقت لباس خادم الشهدا تن کرده بودند.
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
دوستم گفت از خادمین شهدای کرمان چند نفر شهید شدن؛ هی با خودم فکر میکردم کدومشون؟
ما با هم تو یه اردوگاه بودیم.
به دوستم میگفتم زنگ بزن
ببین جواب میدن؟
ادامه روایت...
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا |ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #حاج_قاسم
📌 #روایت_کرمان
دستهایش
برف با آن چهره لطیف و سفیدش ولی، پوست دست پسر روا سرخ کرده بود. دوید جلویمان. به موکبشان که پشت سرش بود اشاره کرد و گفت: «بفرمایین شکلات تبرکیه.»
روی تبرکی یک جور خاصی تاکید کرد. یک نگاه انداختم به موکبش. با خودم گفتم میتوانست همانجا بنشیند و ما برویم سراغش. ولی خودش آمد بیرون. ایستاد سر راه تکتک زائران حاجی. شکلاتها را مثل بقیه نریخت کف سینی که دستهایش یخ نزند. بهش گفتم: «نذرت قبول. دستات یخ میزنه که»
خندید و گفت: «نه طوریم نمیشه»
پرسیدم: «میتونم از دستای یخ زدهات یه عکس بگیرم؟»
بازم خندید و سرش را انداخت پایین. شکلات تبرکی برداشتم و محکم توی دستم نگهش داشتم. انگار من هم نمیخواستم این شکلات را توی جیبم یا کیفم بیندازم. فقط باید توی دستم میگذاشتم و یک ساعت خاص میخوردمش. مثلا یک و بیست.
فکرم تا موکبهای جلویی درگیرش بود.
کاش ایستاده بودم و ازش میپرسیدم «اسمت چیه؟ چند سالته؟ چرا اومدی زیر برف و ننشستی تو موکب؟ اصلا چرا ساعت یک شب خواب نیستی؟ مامان و بابات کجان؟ میدونن اینجایی؟... نکنه اینم شهید شه؟ پارسالم بوده؟ نکنه جزو خانوادههای شهدای پارساله؟ ازش گذشتم که، برگردم؟ برم؟ چکار کنم؟ »
توی این مسیر وقتی دوربین دستت میگیری و عکس میاندازی ته دلت میلرزد. از کنار آدمهای مذهبی، نیمهمذهبی، بچههای توی کالسکه، روحانی و... که رد میشوی دلت میلرزد. با خودت میگویی نکند از کنار یک شهید رد شدم، نکند یک شهید تعارفم کرد و حواسم نبود. ما که میرفتیم همین جور دستانش رو به آسمون باز بود و توی دستش چندتا دانه شکلات...
زهرا یعقوبی
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
Majalانتهای راهرو سمت راست.mp3
زمان:
حجم:
30.21M
📌 #روایت_کرمان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 انتهای راهرو سمت راست
از پرستارها شنیدم که واحد مددکاری آمار گمشدهها را دارد...
با صدای: حامد عسکری
به قلم: مهدیه سادات ساداتحسینی
دی ۱۴۰۲ | #کرمان
حوزه هنری انقلاب اسلامی کرمان
@artkerman
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #روایت_کرمان
خوف و رجا
دختر مانتویی ۱۴، ۱۵سالهای که شال کرم رنگش عقب رفته بود و کاپشنش کوتاه بود. ایستاده بود کنار یکی ازموکبها. توی دستش یه دسته بزرگ نرگس داشت رفتم سمتش، فکر کرد میخواهم تذکر حجاب بدهم. داشت گارد میگرفت، لبخند زدم...
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
در مینیبوسی که نویسندهها را به سمت گلزار میبرد بحث سوژههای جالبی بود. مسافران و زائران خارجی، موکبهای عراقی، زنان زائر کمحجاب، پسربچههای نوجوان، موکبداران و...
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
صدای نوحه بلند شد...
صدای قلبم را میشنیدم که توی سینه میکوبید...
صدای مردانهای محکم پشت تلفن گفت الو
دودل شدم، پسر سن زیادی نداشت...
ادامه روایت...(https://ble.ir/ravina_ir/-8439246833273728670/1704421846986)
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #روایت_کرمان
مهمان حبیب
«مهمان حبیب» ۳۶ روایت از مشاهدات دهها نویسنده از اتفاقات مراسم چهارمین سالگرد شهادت سردار دلهاست که با حضور در گلزار شهدا، منازل شهدا، بیمارستانها، مراکز انتقال خون، کوچهها و خیابانهای کرمان روایتهای دست اولی از پیش از واقعه تروریستی و پس آن را نوشتهاند.
پیش از برگزاری چهارمین سالگرد سردار دلها قرار بود ویژه برنامهای با عنوان رویداد «روایتنویسی رسم وفا» با حضور دهها نویسنده در این مراسم برگزار شود؛ اما با وقوع واقعه تروریستی در عصر ۱۳ دی رخدادها و روایتها طور دیگری رقم میخورد...
همزمان با پنجمین سالگرد شهید سلیمانی کتاب «مهمان حبیب» به چاپ رسید.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_کرمان
تقویمی که از قبل پُر شده بود...
روز ۲ دیماه ۱۴۰۲ از دیدار مردم کرمان با رهبر انقلاب بر میگشتیم. با حاج محسن قدمزنان رسیدیم به فروشگاه سوره مهر. تقویم سال ۱۴۰۳ را دیدم که تازه آورده بود. پالتویی و قشنگ. دیده بودم که برای برنامههایش از این مدل تقویمها میگیرد. نمیدانم چرا ولی بَرِش داشتم. حاج محسن گفت: از الان برای ۱۴۰۳؟ گفتم: برا عادل میخوام، برنامهی جلساتش رو از الان بتونه بنویسه.
آمدیم کرمان، پیامک بازی کردیم که کِی هم را ببینیم!
قرارمان شد چند روز بعد.
در مسیر خانه، جلوی چاپخانهاش ایستادم و رفتم تا تقویم را بهش بدهم. مثل همیشه تا چشمتوچشم شدیم، با لبخندی گفت: سلام عزیزم! و مثل اکثر اوقات همدیگر را بغل کردیم. تقویم را گرفت و تشکر کرد. چندتا آبنبات داد برای بچهها، گفت: «اول خودت یه دونه بخور، مزه خاصی دارن، شاید بچهها خوششون نیاد.» همیشه همینقدر مهربان بود و اهل مراعات.
میدانستم در ایام سالگرد سرش شلوغ است و جلسه زیاد دارد. برای همین تماسی باهاش نداشتم.
روز ۱۳ دی وقتی همراه با امین رسیدیم محل انفجار دوم، مجروحان را برده بودند. ایمان گریه میکرد و بیتاب. میگفت: «عادل رو هم بردن. بلند داد زدم: «چرا چرت و پرت میگی! عادل اینجا چه کار میکرد؟ اون که روی گلزار برنامه داشت!»
زد توی سرش و افتاد روی زمین، قسم خورد که خودم گذاشتمش توی آمبولانس. از این لحظه دیگر دلم ریخت. زنگ میزدم بهش؛ یا اشغال بود یا جواب نمیداد. چندبار زنگ زدم، فایده نداشت. این زنگها فقط نگرانیم را بیشتر میکرد.
در حال جمع کردن پیکرهای در هم پیچیده بودیم. جسمی کوچک که چادر رویش انداخته بودند و از بقیه فاصله داشت چشمم را گرفت، تا خواستم نزدیک شوم، دوستی چادر رویش را زد کنار. فقط لباس صورتیش را دیدم. بعدا فهمیدم ریحانه بود.
پیکرها را هم بردند. هنوز شرایط عادی نشده بود. هر لحظه خبری میآمد. انتحاری سومی هم هست یا از وسط صدای شلیک آمده و... مانده بودیم در منطقه تا کمکی بدهیم. تماس پشت تماس از همهجا. احوال میگرفتند. ولی من فقط منتظر یک تماس بودم.
از ساعت ۳ که حادثه اتفاق افتاد تا ساعت ۵ و نیم هیچ خبری ازش نداشتم. امین از من جدا شد، گفت: «میرم بیمارستان کمک بچهها.»
حدوداً ساعت ۶ بود، هوا تاریک شده بود و سرما بیشتر. امین زنگ زد.
هقهق میکرد. به زحمت گفت: «عادل عادل... شهید شد.» بلند گفتم: «دروغ میگی! بگو دروغ میگی، بگو...» قطع کرد.
نمیخواستم باور کنم تمام شده. ولی...
حاج محسن زنگ زد، با بغض گفت: «مجتبی؛ تقویم رو بهش رسوندی؟»
و دیگه فقط صدای گریه بود که پشت خط رد و بدل شد.
خانمم از همان لحظه که خبر زخمی بودنش را شنید پیگیر بود، پیام دادم:
عادل بهشتی شد
اولین سالگرد بهشتی شدنت مبارک رفیق
پینوشت:
تصویر ۱: همان تقویمی است که روز انفجار هنوز جلوی کیلومتر ماشینش بود.
تصویز ۲: پیامک بازی ما
تصویر ۳: پیامک به خانمم
تصویر ۴: آبنباتهایی که بعد از او به یادگار نگه داشتم
تصویر ۵: آخرین دیدار ما در این دنیا
مجتبی اسدی
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #کرمان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
Majal6.چریک پیر.mp3
زمان:
حجم:
20.16M
📌 #روایت_کرمان
🎧 #آوای_راوینا
🎵 چریک پیر
ساعت از دو هم گذشته بود...
با صدای: نسرین زارعی
به قلم: هانیه باقری
دی ۱۴۰۲ | #کرمان
حوزه هنری انقلاب اسلامی کرمان
@artkerman
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
🔖 #راوینا_نوشت
📌 #روایت_کرمان
السلام علی من دفنه اهل القری
پرستار پشت سیستم انگار شاکی شده باشد؛ کاغذی را برداشت و نشان داد: «مردم این همه نشونه دادن، ماهگرفتگی، جای زخم، لباس خاص، موها و ریشهای فلان مدل؛ هیچ نشونهای نداشتن بشه تطبیق داد تا شناسایی بشن؟!»
آن یکی گفت: «توی نشانهها نوشتن که سوختگیِ کل بدن؟ نوشتن کسی صورت نداشته باشه؟!...»
ادامه روایت...https://ble.ir/ravina_ir/-5467011698959620806/1704395767104
ــــــــــــــــــــــــــــــ
دوباره صدای بلندگوی اصلی بالا میرود:
- لطفا سریع وداع کنید. هنوز چهل و خوردهای شهید دفن نشده. باید همه رو تا غروب آفتاب دفن کنیم.
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
پیرمردی که لباس شهرداری به تن داشت رو به مردم حرف میزد: مردم، کربلا هم خون اربابمون رو همینجور مظلومانه روی زمین ریختن!
ادامه روایت...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_کرمان
بیست قبضه، بدون مهمات!
بخش اول
کرمان:
فضای پلهپلهای گلزار شهدای کرمان، در شیب دامنهٔ کوههای صاحبالزمان را از هر زاویهای که نگاه میکنم قشنگ و دلرباست. حضور این همه جمعیت، روز سالگرد حاجقاسم توی چشمم زیباترش کرده. از مردم که باحوصله در صف زیارت ایستادهاند عکس میگیرم. شال و چادرم را مرتب میکنم و چند تا عکس سلفی هم از خودمان میگیرم. عدهای تازه از خیابان انتظار و پلههای بالای گلزار میآیند پایین برای زیارت. خیلیها هم بعد از ادای نماز ظهر و عصر در مسجد صاحبالزمان و زیارت مزار سردار، میروند سمت موکبها. من و دوستم هم زیارت کرده بودیم و از پلهها بالا میرفتیم تا به قرارمان با بقیهٔ گروه برسیم. روز قبل، از استانهای مختلف آمده بودیم برای نوشتن روایت مردم در سالگرد سردار سلیمانی. گفته بودند ساعت دوازده میدان قائم باشید. اولینبارمان بود آمده بودیم کرمان و همهجا برایمان ناآشنا بود. از مرد بلندقدی، کنار ساختمان شهدای گمنام آدرس را پرسیدیم. پیراهن و شلوار نارنجی تنش بود و
نشان کانون پرورشی فکری روی سینهٔ لباسش نشسته بود. صورت کشیده و گندمیاش جوانتر از سر و ریش فلفلنمکیاش میزد. لبخندی میزند و میگوید: "از این طرف خیلی دور میشه، بیاین خودم تا یه جایی میبرمتون". میگوییم: " نه! زحمت میشه، شما خستهاین، فقط نشونی بدید خودمون پیدا میکنیم."
خندهٔ کوچکی میکند و با لهجهٔ نمکین کرمانی جوابمان میدهد: "مگه زائر حاجقاسم نیسین؟"
زائر بودیم، زائری که هم به قصد دیدار سردار آمده بود هم برای روایت زائرانش.
دستش را به علامت نشاندادن مسیر به سمت پایین پلهها میگیرد و میگوید: "کار برای حاجقاسم که خستگی نداره، بابای من سه سال همرزم حاجی بوده."
اصرار میکند. قبول میکنیم و دنبالش از پلهها پایین میرویم.
از پدرش میپرسیم و جبههای که بوده. مثل یک برادر که شش دنگ حواسش به خواهرهایش هست بین مردها قدم قدم راه باز میکند و جواب میدهد: "بابام جانبازه. ابراهیمآبادی! خدمه توپ پنجاه و هفت بوده تو عملیات کربلای پنج، تنها کسی که از بین خدمهها زنده مونده."
واژهٔ کربلای پنج توی سرم میچرخد و دست میاندازد لابهلای دادههای مغزم و خاطرات این چند ماه تحقیقم را یادم میآورد. روی زندگینامهٔ جانبازی کار میکردم که در همین عملیات بوده. وقتهایی که از سردار حرف میزد، با غرور سرش را بالا میگرفت و میگفت: "از نزدیک حاجی رو دیدم! مرد بود. خیلی هوای نیروهاشو داشت." همان وقت دنبال خاطرات سردار از کربلای پنج گشته بودم.
"روز سوم عملیات کربلای پنج، خیلی روز سختی بود... احساس میکردیم که کار دیگر تمام است... روی پل غلغلهای از آتش بود..."
ساختن این تصویرها برایم سخت است. من هیچوقت جایی نبودهام که غلغلهی آتش باشد.
"هر چه زمین را نگاه میکردی، بهجای اینکه نفر عراقی ببینیم، تانک میدیدیم... شاید هیچ متری از زمین وجود نداشت که یک گلوله در آنجا فرود نیامده باشد..."
جانبازی که در موردش مینوشتم هم حرفهای حاجی را میزد؛ به زبان خودش. از تعداد زیاد نیروهای عراقی میگفت. از گلولههایی که یکلحظه قطع نمیشد. از صف تانکهای عراقی پشتسرهم، مقابل کل تانکهای ایرانی که دو قبضه بیشتر نبوده.
آقای ابراهیمآبادی همانطور که از پدرش میگوید، مسیر کوچکی از بین صف آقایان برایمان باز میکند. به این فکر میکنم که شاید بتوانم یک خاطرهٔ مشترک بین پدر این مرد کرمانی و جانباز کربلای پنج پیدا کنم.
آقای ابراهیمآبادی چند قدم جلوتر از ما میرود و مدام برمیگردد تا مطمئن شود دنبالش میرویم. در همان حال هم سؤال میکند که از کجا آمدهایم، جایی برای ماندن داریم یا نه، مشکل اسکان و غذا نداریم؟
تشکر میکنیم. دوستم جواب میدهد شیرازی هستیم و محل اسکان هم داریم. از بغل گیتهای ورودی که رد میشویم، میایستد. دست دراز میکند سمت خیابان روبهرویی که سرپایینی است و میگوید: "همین خیابون رو مستقیم برید میرسید به میدون قائم، چپ و راست نه، فقط مستقیم!"
ادامه دارد...
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_کرمان
بیست قبضه، بدون مهمات!
بخش دوم
قبل از خداحافظی، دوستم شمارهاش را میدهد. به امید اینکه روزی فرصتی شود و روایتی بنویسد از حضور پدرش در جنگ و جانبازیاش. گوشیمان مدام زنگ میخورد. یادمان میرود شمارهاش را بگیریم. طبق برنامه باید برگردیم هتل. تشکر میکنیم و راه میافتیم.
دورتادور خیابان را موکب زدهاند. از کنارشان که رد میشویم، رایحهٔ گلهای نرگس با بوی دود و عطر خوش اسفندِ نشسته روی ذغالهای سرخ منقل، میپیچد توی شامه و ریههایمان. به دوستم میگویم: "کاش بیشتر فرصت داشتیم به تکتکشون سر میزدیم و صحبت میکردیم".
تأیید میکند؛ ولی باید قانع باشیم به دیدنشان و عکس گرفتن.
وسط میدان موکب زیبای سیاهچادر عشایری، به یاد عشایرزاده بودن سردار برپا شده. خیابان از بین موکبهای فرهنگی، موکب شهدای فاطمیون، موکبهایی از شهرها و استانهای دیگر و موکبهای پذیرایی که عطر چای تازهدم و غذایشان بلند است رد میشود.
بنرهای عکس حاجی و ابومهدی و شهدای دیگر که بعضیها را نمیشناختم، کنار موکبها به روی زائران لبخند میزند و صدای مداحی میپیچد لابهلای حرفهایمان.
بلوار دقیقاً از وسط دو بوستان بزرگ میگذرد. چند نوجوان نشستهاند و کفش زائران را واکس میزنند. یکی از دوستان با آنها صحبت میکند. صدایشان میزنم و میگویم به صفحه گوشی نگاه کنند. عکس میگیرم و برایشان دست تکان میدهم و میرویم. از آخرین موکب، چای بِه میگیریم و حدود ساعت دو بعدازظهر، کنار درختهای جنگل میایستیم تا همه جمع شوند. ماشین در ترافیک گیر افتاده و بهناچار مسافتی را پیاده میرویم. ماشین میرسد و برمیگردیم محل اسکان. بین صحبتهایی که با دوستان ردوبدل میکنیم ذکر خیر آقای ابراهیمآبادی میشود و بچهها از خوشرویی مردم کرمان میگویند، از مهر خاصی که کنارشان یکذره هم حس غربت نداریم. حدود ساعت سه و نیم، تازه آمدهایم به اتاقهایمان که گوشیام زنگ میخورد. اسم و شماره را نگاه میکنم و با تعجب میگویم: "زن داداشمه!".
هیچوقت ساعت استراحت تماس نمیگرفت مگر اینکه کار واجبی داشته باشد. احوالپرسی میکند و تند میپرسد: "کجایی؟"
- جاتون سبز، اومدیم کرمان.
- می دونم کرمانی، کجای شهر هستی؟
صدایش بهوضوح حالت گرفتگی پیدا میکند.
- هتل هستم. شما هم اومدین؟
میگوید نه و از تندی کلامش دلم شور میافتد که نکند برای خانواده اتفاقی افتاده. دنبالهٔ نه تندش میگوید: "خدا رو شکر که سالمی. این خبری که میگن چیه؟"
- کدوم خبر؟ من چیزی نشنیدم!
- میگن انفجار شده تو گلزار شهدا...
نشنیده بودیم.
نه صدایی و نه خبری. تلفن که قطع میشود به بچهها میگویم: "سریع تلویزیون رو روشن کنین، بزنین شبکه خبر، میگن تو گلزار انفجار شده." بغض میپیچد وسط گلویم. زنگ میزنم به مادرم که بگویم اگر خبری شنیدی نگران نشو حالمان خوب است؛ اما نمیتوانم. بریدهبریده احوالپرسی میکنم و میگویم هتل هستم و خداحافظی میکنم. کمتر از یک ساعت بعد، زنگ و پیامهای اقوام و دوستانِ مضطرب شروع میشود. نمیتوانستم گوشی را کنار بگذارم. بیطاقت و مدام خبرها را دنبال میکردم و اشک میریختم.
کلیپهای لحظهٔ انفجارها را که میبینم یادم میافتد به آقای ابراهیمآبادی. دلشورهاش مینشیند به جانم و یادم میآید شماره نگرفتهایم. به دوستم میگویم: "دیدی چه اشتباهی کردیم؛ شماره نگرفتیم. فقط خدا به دلش بندازه که زنگ بزنه حالمونو بپرسه."
حسرت اینکه اگر یک ساعت دیگر مانده بودیم گلزار، الان جزو شهدا بودیم هم بیشتر نشتر میزد به جانم. صفحهٔ شخصیام را در پیامرسان باز میکنم و مینویسم: "رفتن، رزق ما نبود؛ چراکه اصولاً رزق را به اهلش میدهند. مرد کرمانی، اهل مهربانی بود؛ اما دل ما کوچک است، میگیرد از نبودنها؛ حتی اگر کسی را دیده باشیم به اندازهٔ پرسیدن یک نشانی کنار مزار حاجقاسم..."
از سر درماندگی دوباره به دوستم میگویم: "کاش یکی میاومد میگفت، دیدمش سالم بود. "
فیلم بسیجیها و بقیهٔ نیروهای داوطلب را میبینم که بیهیچ واهمهای ماندهاند توی گلزار و کمک میکنند برای جمعآوری و انتقال پیکر شهدا و مجروحان به بیمارستانها. تصاویر انگار جملات حاجقاسم را واگو میکنند:
"در این سمت هم بسیجیها بودند و خدای بسیجیها و مقدار کمی مهمات آرپیجی... مجموع توپهای ما و آقا مرتضی قربانی به بیست قبضه نمیرسید. بیست قبضه بدون مهمات...!"
ادامه دارد...
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #روایت_کرمان
بیست قبضه، بدون مهمات!
بخش سوم
شیراز:
سه روز از حادثه گذشته است و ما برگشتهایم شیراز. فکر مرد رهایم نمیکند. در گروه، روایت مختصری که در مورد او نوشته بودم را پیدا میکنم و مینویسم: "دوستان کرمانی، امکانش هست آقای ابراهیمآبادی رو پیگیری کنید؟"
یکی از خانمهای کرمانی جواب میدهد: "شمارهشونو براتون پیدا میکنم."
یک شب دیگر هم میگذرد و خبری نمیرسد. گوشی را برمیدارم تا باز بپرسم. صوت دوستم را میبینم. با عجله انگشت میگذارم و گوش میکنم.
- دیشب آقای ابراهیمآبادی زنگ زد...
بیاختیار چشمهایم را میبندم و لبخند میزنم.
نگران حالمان بوده، احوالپرسی کرده و گفته:
"شمارهتونو گم کرده بودم، کلی گشتم تا پیداش کردم..."
گفته بود که ما شرمندهٔ مردمیم،
باید بیشتر مراقب میبودیم.
از قلبهای پرمهر این دیار جز این هم انتظاری نبود که زائران سردار را مهمان خودشان بدانند.
به عکس حاجقاسم در لباس خادمی امام رضا علیهالسلام، روی دیوار خانهمان نگاه میکنم و میگویم: "ممنون حاجی، دمت گرم! خدا رو شکر که سالمه."
دلم هوای شنیدن صدای سردار را میکند. میگردم و فیلمش را پیدا میکنم؛ عملیات کربلای پنج، دیماه هزار و سیصد و شصت و پنج.
- اگه روزی جنگ ما موشکافی بشه، اون چیزی که برای آیندهٔ جنگ ما، مردم ما، الگوپذیر هست؛ بخش عمدهاش اینه که ما چطوری با حجم این امکانات و آتشها [مقاومت کردیم]...
پایان.
طیبه روستا
eitaa.com/r5roosta
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
تصمیمی کوچک، رزقی بزرگ سیده فاطمه میرزایی | تهران
📌 #روایت_کرمان
تصمیمی کوچک، رزقی بزرگ
دیروز یکی از دوستانم گفت: «میخوام برای شهیده فائزه رحیمی یک کار فرهنگی انجام بدم» تعریف میکرد مادرشان دلگیر بودند که چرا شهیدهشان مهجور است و آنطور که باید و شاید حقش ادا نمیشود. پیشنهاد داد متنی برای یک پادکست بنویسم تا کیوآرکد آن را پرینت بگیرد و در مصلای بزرگ تهران پخش کند. قبول کردم. با این که دلم میگفت چیز خوبی از آب در نخواهد آمد و توانش را ندارم. قبول کردم. حوالی غروب بود که نشستم به نوشتن. تمام طول دانشگاه تا خانه و تا لحظهای که بنشینم پای دفتر و خودکار، به ایدههایم فکر کردم. ذهنم، مثل لوحی سفید، خالی از هر کلمهای بود. واژهها ردیف نمیشدند و دلم میخواست آنها را به زنجیر بکشم. دوست داشتم متن تاثیرگذاری بنویسم اما نمیشد. با خودم گفتم «مگه نه این که کاری که برای رضای خدا باشه و توش اخلاص داشته باشی تاثیرش رو میذاره؟» راستش در این یک سال گذشته سیم دلم به شهید هنوز وصل نشده بود. این کار بهانهٔ کوچکی شد که بالاخره به شهیدهٔ دهههشتادیِ همنسلِ خودم متوسل شوم و از او کمک بخواهم. به او بگویم که برای نزدیک شدن به خودش کمکم کند. نشستم پای نوشتن، اواخر شب بود که متن را فرستادم و صبح پادکست و کیوآر کد و رزق آماده شد. راستش، فکر نمیکردم تا این اندازه بر دل بنشیند و خوب از آب در بیاید. ولی کار خالصانه را خدا خودش جفت و جور میکند.
همین چند دقیقهٔ پیش دوستم زنگ زد و گفت «امروز خیلی اتفاقای عجیبی افتاد. رفتم گلفروشی تا گل بخرم و کنار رزقها بدم، آقای گل فروش پرسید برای چی گل میخواید. وقتی گفتیم برای یه شهید، حالش عوض شد و اندازه ۳۰۰ هزار تومن روی ۸۰۰ تومنِ ما گل گذاشت».
ماجرا به همین جا ختم نشده بود. وقتی دوستم رفته بود رزقها را پرینت بگیرد عکس را تحویل داده و رفته بود تا تایپ و تکثیری خبرش کند. میگفت دوباره که به مغازه برگشته آن آقا حال متفاوتی داشته. انگار پادکست را شنیده بوده. آن هم نه یکبار. بنده خدا به دوستم گفته: «شهیدتون خیلی به این کار نظر کرده، چند بار این پادکست رو گوش دادم و هر دفعه باهاش گریه کردم». آن حال خوب همراه شده بود با چند برگه پرینت بیشتر به حساب خود آقای تایپ و تکثیری و وقتی برگهها را میداده با صدایی آرام گفته که مدیون شهید شده.
حالا من ماندهام و این همه برکت در تصمیمی کوچک. عجب رزق بزرگی.
سیده فاطمه میرزایی
پنجشنبه | ۱۳ دی ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها