eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
249 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
🏴روایت ۱۵ دی دختر کاپشن صورتی و گوشواره قلبی هم به خاک سپرده شد ..... _________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
🏙خیلی خوش میگذرد برویم بیرون،مخصوصا گلزار پیش سردار سلیمانی ،محمد میگفت یک موکب زده اند میرویم یک عینکی میزنند به چشممان میتوانیم کربلا را ببینیم تویش ،یعنی میتوانیم علی اصغر را ببینیم ،هروقت تصورش میکنم ریحانه را میبینم با لباس سبز مثل روز شیرخوار گان حسینی که همه باهم رفته بودیم ،وریحانه فقط گریه کرد ومدام شیرخورد،اصلا نگذاشت بگذاریمش داخل گهواره وازش عکس بگیریم. اگر همه بچه ها بیایند،انوقت دیگر حوصله ام سرنمیرود،میتوانیم کلی بازی های گروهی بکنیم مثل وسطی من ومحمد امین میشویم یک تیم ومریم وفاطمه زهرا هم یک تیم،کلی هم کری میخوانیم که پسرا شیرن مثل شمشیرن،دخترا بادکنکن دست بزنی میترکن. 🎈دخترا بادکنکن دست بزنی میترکن . دخترا ترکیدن ،پسرا هم،دیگر این شعر را دوست ندارم،فقط میخواهم باهم بازی کنیم ،هرکسی هم برد ،فرقی نمیکند. _____________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
منی که در کرمان ماند 🍂سرم را به شیشه اتوبوس چسبانده ام تا حداقل خوابم ببرد،چشم هایم بسته است اما گوش هایم می شنوند،صدای زجه های بی بی برای دخترش امانم را بریده است. عکس ریحانه از چشم هایم نمی رود. امان از دل دختری که در قبر داد می زد مامان شو بزارید وسط بچه هاش. چشم هایم بسته است؛اما پاهایم با کفش های نغمه گلزاری راه می روند. دلم یک قبر می‌خواهد و یک تربت یک خواب همیشگی مثل ریحانه. _________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
قتلگاه مکرر 🍃ایستاده بودم پای گونی‌هایی که دور تا دور محوطه کشیده بودند که کسی داخل نیاید. بوی خون همه جا را پر کرده بود.همه کمک می‌کردند نیروی انتظامی سپاه شهرداری،…همه بودند.‌ هر کس هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. ماشین آبپاش فرستاده بودند برای شستن کف خیابان. ماشین که آمد تو، گونی را پایین دادم و خودم آمدم کمک. فشار آب زیاد بود اما انگار جلوی آن همه خون بی رمق شده بود. هرچه می‌شستند تمام نمی‌شد.  آب قدرت درهم شدن با خون‌ها را نداشت. اصلا انگار همه چیز قدرت خود را از دست داده بود. این خون بود که حرف میزد فقط خون!  پیرمردی که لباس شهرداری به تن داشت رو به مردم حرف میزد : مردم، کربلا هم خون اربابمون رو همینجور مظلومانه روی زمین ریختن! مردم ، قتلگاه هم همینجور بوده! راوی: مسلم محمودیان و نویسنده : گلزار اسدی _____________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
_____________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
چند دقیقه تفحص 🌌 صبح گلزار بودیم. از زیارت قبر حاج قاسم که  داشتیم برمیگشتیم، یکی از همکاران خوزستانی‌ام را دیدم. آنها هم آمده بودند برای گزارش‌های مراسم سالگرد. توی راه، کمی که گپ و گفت کردیم،  گفتم: « فلانی دو سه ساله فکرم بدجوری درگیر تفحصه.  تو که جنوب هستی، کسی رو آشنا داری کار من رو درست کنه؟ خودم به هر دری زدم، تا حالا جور نشده» . نمیدانم می‌توانست کاری کند یا نه، اما این دیگر آخرین تیری بود که داشتم.  تفحص،  برایم یک کار معنوی بود که انگار دعوت ویژه‌ای میخواست.‌ اما فکرم شدیداً درگیرش بود.  شاد کردن  دل مادران و خانواده های شهدا فقط یک دلیلش حساب میشد، که جای خودش مهم بود.عمیق‌تر که به آن فکر میکردم، دلیل قوی تری هم خودش را نشان می‌داد.‌ با هر یک پیکر که شناسایی می‌شد انگار یک برگ سند به دشمن بودن دشمنانمان اضافه می‌شد و من میخواستم کمکی به این کار کرده باشم. ** 💥انفجار بعد از ظهر، شهدا و مجروح زیادی به جا گذاشته بود. ماشینهای اورژانس و آمبولانس‌ پیکرها را جابجا کرده بودند. ساعت حدود ۵ بعد از ظهر بود. گروه هلال احمر شروع کردند به جستجو کردن داخل جنگل نزدیک گلزار.‌ برای اینکه کسی وارد آن منطقه نشود نیروهای سپاه، دور منطقه را گونی کشیدند. نیروهای محدودی آنجا بودند. آمدیم ما هم برویم کمکشان. نگذاشتند.  📋کارت «اصحاب رسانه» را که برای ثبت گزارش و خاطره از مراسم  حاج قاسم برایمان صادر کرده بودند را نشانشان دادم، قبول نکردند. با آنها بحث مان شد که الان وضعیت جوری نیست که ما بنشینیم و تماشا کنیم… مردم نگران عزیزانشون هستند. ما میتونیم کمک کنیم.  ولی جواب‌ آن مامور همان بود. دیدیم فایده ندارد. از سمت دیگر گونی ها رفتیم. توجیه و توضیح‌های قبل این بار اثر کرد؛ راهمان دادند. دستکشها را دست کردیم و رفتیم بین چند نفری که داشتند کمک می‌کردند. با بیل توده ای خاک بلند میشد و بقیه داخل آن را میگشتند.‌ تکه های بدن خودش را بین خاکها  نشان می‌داد. حالم بد شده بود. اشک و بغض در هم رفته بود. یکی آنطرف‌تر داشت روضه ای را زمزمه میکرد و هر کس توی حال و هوای خودش اشک می‌ریخت. هرچه که پیدا می‌کردیم میدادیم به مامور هلال احمر. بعضی چیزها را شک داشتیم. تکه‌ای بود که وقتی به دستش دادیم گفت این پوست سر است! و تکه کوچک دیگری که بند انگشت بود!  ⏰حدود  ۲۰ دقیقه‌ای که آنجا بودیم، پلاستیک پر شده بود از تکه های دست و پا و سر و صورت. معنی اربا اربای روضه ها، آنجا برایم مجسم شد. دیگر مردم هم کم کم جمع شده بودند. مامور هلال احمر همینطور که بین نیروها می‌رفت و می‌آمد، بلند صدا می‌کرد: «کسی دیگه پیکر داره؟» چه داشت میگفت؟ رعایت مردم را می‌کرد؟ اینها که ما داشتیم جدا میکردیم، قطعه ای از یک پیکر بود و حتی قطعه‌ای از قطعه های یک پیکر ! آرام آرام زمزمه میکردم: السلام علی من بدنه اربا اربا 📝 *راوی مسلم محمودی و نویسنده: گلزار اسدی _____________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
مجهول الهویه 🥺رنگش پریده بود و بی قرار. دور خودش می چرخید. چند قدم تا اتاقک نگهبانی می رفت و برمی گشت. چادر گل درشت مشکی اش را دور دست هایش می چرخاند. جلوتر رفتم. زیر نورهای جلوی بیمارستان، اشکِ نریخته را توی چشم های مرد حدود چهل ساله ی کنارش دیدم. زن تند تند حرف می زد و مرد فقط سر تکان می داد. دست گذاشتم روی شانه زن و پرسیدم: "کسی از شما اینجاس حاج خانم؟" برگشت ولی نگاهم نکرد. آهسته گفت:"بله". 🍂مثل بیشتر آدم های اینجا حس و حال حرف زدن نداشت. باز پرسیدم:"چه نسبتی داشتن؟" اشاره کرد به مرد و گفت:"زن و بچه ی پسرم بودن. دوتا بچه..." ساکت شد و چرخید سمت پسرش که هرازگاهی چند قدم می رفت سمت در ورودی و برمی گشت. نمی خواست حرف بزند؛ نمی توانست. می فهمیدمشان. اصرار نکردم و برگشتم. صدای بلندگو دوباره بلند شد:" مجهول الهویه، هفت ساله،دختر..." 📝 طیبه روستا، بیمارستان باهنر کرمان _____________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
مزار هشت شهید خانواده سلطانی نژاد در یک قاب _____________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
13.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت ۱۵ دی بگو که از غم عشقت چگونه جان برهانم چگونه این همه غم را به هر طرف بکشانم؟ _____________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
روایت ۱۵ دی وقت تدفین، معاون مدرسه‌شان اصرار کرد که می‌خواهد خودش دانش‌آموزش را به خاک بسپارد و پیکرش را داخل قبر گذاشت... _____________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
24.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت ۱۵ دی 🔰خاطره گویی خانواده طلبه شهید محمدی زاده _____________________ 📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد ✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇 🔗https://eitaa.com/revayat_kerman