15.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما بیان می کند
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
۱۵ دی ۱۴۰۲
🔥💥صدای انفجار که بلند میشود، همه فرار میکنند ، فرار میکنند تا زنده بمانند تا خودشان را از حادثه دور کنند .
اما پرستار ها، دکتر ها، نیروهای هلال احمر و کادر درمان با صدای انفجار باید بدوند سمت انفجار، سمت حادثه حتی اگر مطمئن باشند انفجارهای بعد هم در کار است .
اما باید بروند چون قسم خوردند وقتی کسی نیاز به کمک دارد در هر شرایطی هم که هستند خودشان را برسانند به آن ها .
همین طور که میدوم به سمت محل انفجار و مجروحان گوشی ام را روشن میکنم که فیلم هم ضبط کنم .
به هرکسی که میرسم دستش را میگیرم و هولش میدهم به سمت مخالف انفجار، بلکه بتوانم کسی را نجات دهم .
میدانی پرستاری یعنی تجربه کردن چندین حس با همدیگر ...
🥀نمیدانم باید ناراحت باشم برای مردم بی گناهی که شهیده اند یا خوشحال باشم برای آن افرادی که زنده ماندند و توانستم کمکشان کنم ...
نمیدانم از آن هایی راهی بیمارستانشان کردم چندنفر زنده ماندند، اما چهره تک تک شان را به یاد دارم .
۳۲ نفر نبض نداشتند، ۴ نفر دیگر هم کنارشان نشستم و کمکشان کردم اشهدشان را بخوانند .
هر لحظه که کنار یک نفر می نشستم و میخواستم صورت اش را از روی آسفالت برگردانم نفسم حبس می شد که نکند این فرد یک آشنا باشد .
بلند می شوم و در طریق القاسم به سمت گلزار به راه می افتم
😔در مسیر رود راه افتاده رودی از خون آبه ی مردم ، کنار هر جنازه و مجروح که میرسم روی خون ها زانو میزنم ...
تمام وجودم خونی شده، بوی خون تمام مشامم را پر کرده ...
تعجب میکنم که چطور این صحنه ها میبینم و هنوز زنده ام ...
خدایا کشتارگاه دست جمعی راه افتاده است ...
امروز حوصله نداشتم اما چون احتمال میدادم در این شلوغی اتفاقی بیفتد، حس کردم دینی به گردن دارم .
بزور خودم را رساندم به جلسه ای که فاصله صد متری انفجار اول بود، موقع رفتن، با مکرمه حسینی، همکارم خداحافظی کردم و خسته نباشیدگفتم
فکرش را همنمیکردم تا دقایقی دیگر ، دیگر نبینمش ...
وقتی کنار پیکرش رسیدم، خانمی کنارش بود، گفتم از هلال احمر هستید ؟
😭این خانم فوت کردند، لطفا به خانواده شون خبر بدید؛آمدم مشخصات مکرمه را بدهم ، که دختر بغض اش شکست و به هق هق افتاد و میان هق هق اش گفت: من خودم خانواده اش هستم ، من خواهرش هستم .
📝 برگرفته از روایت خانم حسینی ، بازنویسی فاطمه آقاجانی
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
۱۵ دی ۱۴۰۲
_________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما بیان می کند
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
۱۵ دی ۱۴۰۲
🚑از در بیمارستان وارد میشوند. بهدنبال عزیزشان. شاید فرزند، شاید همسر، شاید پدر و مادر و شاید....
اولین کسی که میبینند، نگهبان است. نگهبان از روی کاغذ، لیست دستنویسش را بالا و پایین میکند. اگر اسمی را که شنیده درلیست پیدا کند، معلوم میشود که مجهولالهویه نیست. اگر شهید شده باشد، جلوی اسم نوشتهشده «سردخانه». اگر جلوی اسم چیزی نوشته نشده باشد یعنی احتمالأ دریک بخشی هست. حالا کدام بخش؟!
🩺هر مریضی که وارد اورژانس میشود به قسمتی فرستاده میشود؛ رادیولوژی، اتاق عمل، بخش ریه، بخش جراحی...
همه آن کسانی که بهدنبال عزیزشان آمدهاند، وقتی به اورژانس میرسند، فقط میفهمند که بیمارشان اینجا هست یا نه.
🌌 فقط خدا میداند که با چه حالی باید از اورژانس تا بخش ریه یا جراحی را بروند. هروله کنان از اورژانس تا آخر این بیمارستان بزرگ را میروند. هزاربار میمیرد و زنده میشوند تا به آخر بیمارستان برسند. خدا نکند که مجهولالهویه باشد. آنوقت است که باید سردخانه راهم ببینند. همین امشب در جواب دو نفر که پرسیدند: «مجروح داریم، کجا باید بریم؟ »
گفتم: « بخش ریه ». نمیدانم چرا ؟
باید میگفتم: « انتهای سالن، سمت راست» بجایش گفتم: « انتهای سالن، سمت چپ»
بقیه هم همین را می گفتند. بازهم نمی دانم چرا؟
شاید در ناخودآگاهمان نشستهبود، هرچه را گم کردیم، برویم انتهای بیمارستان، سالن سمت راست!
📝 برگرفته از روایت فاطمه رضایی
نوشته امینهسادات پردهچی
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
۱۵ دی ۱۴۰۲
🔰سالش از پنجاه یا شصت گذشته بود شاید. نگرانی انگار زیر پوست آفتاب سوختهاش موج میزد.
کوچهی چادر خاکیاش را انداخته بود روی شانهی چپش. چشمهایش انگار خشک شده بودند به دهان پرستار.
جوان قد بلند، جور سکوت مادرانه را میکشید.
- "آقای اصغر... اصغر میرانی کجاست؟!"
سرمان توی گوشی بود و داشتیم مینوشتیم که پرستار گفت: "خانوما! شما لیست بیمارستان افضلی پور رو دارید؟!"
از لیست عکس گرفته بودیم. نامش را که شنیدند، با سرعت رفتند سمت راهروی رو به رو.
گامهای مردانه پسر، قدمهای ناتوان و رنجور مادر را هم به دنبال خودش میکشید و اضطراب و نگرانی هم مادر ما را.
آنقدر سریع رفته بودند که هر کجا را نگاه کردیم و اینطرف و آنطرف را دید زدیم کسی را ندیدیم.
حیران بودیم و سرگردان وسط راهرو.
از پرستار بخش داخلی که ایستاده بود رو به رویمان، سراغ بیمار، اصغر میرانی را گرفتیم.
- "کجا باید پیداش کنیم؟!"
گفت برویم حراست، و رفتیم و با پرس و جور پیدایش کردیم.
به خانمی گفتم: "من اسمش رو دیدم توی لیست! توروخدا فقط بگید کدوم بخشه تا مادرشو از نگرانی در بیارم."
خانم آمد دهان باز کند که صدای مردانه را از پشت سرم شنیدم: "خواهرم پیداش کردیم."
گفتم: "شما برادرش هستید؟! امروز گلزار بودید؟!"
- "آره..."
پرسیدم: "میشه در مورد اتفاقات اونجا باهاتون حرف بزنم؟"
و بعد دنبال آقا توی راهرو رفتم که دستی از پشت دستم را گرفت.
- "با چه مجوزی میخوای صحبت کنی؟! شما کی هستی؟! لیست چرا باید تو گوشی شما باشه؟! ما خودمون مرجع رسمی انتشار اسانی مجروحین و شهدا هستیم."
دستم یخ کرده بود. کارتم را در آوردم و نشانش دادم. لرزان لرزان گفتم: "هدفمون فقط کمک کردنه... حق... با شماست!"
با کلی چربزبانی و شما خوبی و... توانستیم از چنگش خلاص شویم.
🥺کلافهمان کرد و عصبانی، سوژهمان هم پریده بود. دوباره چرخی زدیم که نگاهم افتاد به همان مادر؛ نگاه نگرانش به صورت پسرش که افتاده بود روی تخت داخل راهرو، سر جاش بود هنوز؛ منتظر بود منتقل شود به یک بیمارستان دیگر برای جرای.
وقتی رفتند، ما هم خودمان را از میان ماموران و خانمها و آقایون کشاندیم بیرون.
جوان لاغر ایستاده بود کنار ماشین آمبولانس، رفتم تا دوباره ماجرای برادرش را بپرسم.
گریهی ساکتش را که دیدم، منصرف شدم...
📝 برگرفته شده از روایت زهره محمدی
نویسنده : مهدی پور محمدی از کرمان
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
۱۵ دی ۱۴۰۲
🌌دیشب خیلی حالم بد بود؛
دوستم گفت از خادمین شهدای کرمان چند نفر شهید شدن؛ هی با خودم فکر میکردم کدوم شون
ما با هم تو یه اردوگاه بودیم
به دوستم میگفتم زنگ بزن
ببین جواب میدن
منتظر بودم اسامی شهدا اعلام بشه؛
خبر های غیر رسمی تعداد شهدا رو هر لحظه بیشتر اعلام میکرد
دل تو دلم نبود
گفتم خدایا بلایی سرشون نیومده باشه
🏴تو مراسم سالگرد حاج قاسم بودم اما همش سرم تو گوشی بود تا بفهمم چیشد
سالمن یا نه
یهو کانال خادمین شهدا گفت چند نفر قطعی شهید شدن
🥺دنیا رو سرم خراب شد
بغضم ترکید
نمیتونستم خودمو کنترل کنم
زنگ زدم به دوستم : کوثر بچه های خادم کرمان شهید شدن ما با هم تو یه اردوگاه بودیم، هرچند یک روز ولی امیدوارم حالشون خوب بوده باشه
😭دیگه کنترل اشکم و لرزش بدنم دست خودم نبود
میلرزیدم و گریه میکردم
فقط منتظر بودم تا تکذیب بشه
بگن نه بچه ها سالمن
کسی از خادما شهید نشده
ولی تو دلم براشون خوشحال بود
چه افتخاری بیشتر از اینکه خادم الشهدا یه روزی شهید بشه
سعی کردم خودمو اروم کنم و به مراسم برگردم
ولی هیچی از مراسم نفهمیدم
همش منتظر خبر قطعی بودیم
امروز دیدم دو تا از خادم الشهدای برادران ( ابوالحسن محمدآبادی فرزند غلامرضا و میلاد محمد آبادی فرزند محمد) شهید شدن
ولی ما هنوز از خانم زینب علیدادی خبر نداریم
امیدوارم حالش خوب باشه و بهمون خبر سلامتی شو هر چه زودتر بده
📝 زهرا سالاری؛ روایتگر گلستان، کلاله
فاجعه کرمان
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
۱۵ دی ۱۴۰۲
_________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما بیان می کند
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
۱۵ دی ۱۴۰۲
🌆هر ازدحامی، مراسمی یا رویدادی همراه است با ما. باید باشیم، انسان است دیگر. هر آن میتواند اتفاقی بیفتد و ارگانهای این بدن سست را به هم بریزد.
🗓مراسم بزرگداشت ۱۳ دی هم استثنا نبود. تقسیم بندی نیروها روی دوشم بود؛طبق میزان ازدحام باید هر نیرو در محلی قرار میگرفت. هرچه به گلزار شهدا نزدیک تر، تعداد نیروها بیشتر.
تا ظهر همه چیز خوب پیش میرفت؛ خواهران حسینی را فرستاده بودم عمود ۱۳ ؛نجیب بودند و دلسوز، میشناختمشان. گزارش دادند همان جا کپسول گاز ترکیده. صدایش را شنیده بودیم. گفتیم احتمالا چیز خیلی خاصی نیست، ولی به هرحال زود خودمان را رساندیم مبادا کسی آسیب دیده باشد.
هنوز به محل حادثه نرسیده، جنازه ها کف خیابان را پوشانده بود. شوک تمام وجودم را گرفت. این کار یک کپسول گاز نبود، یک انفجار جدی در کار بود. افکارم را مرتب کردم و با بقیه دویدیم سمت مجروحان. مکرمه، یکی از خواهران حسینی را همان اول دیدم. افتاده بود روی زمین، با ترکشی توی پیشانیاش. نبضش را گرفتم، صدایش زدم، جواب نمیداد...
😭 بلندتر، بلندتر، جوابی نبود؛ کار تمام شده بود، دیر رسیدیم. باید رهایش میکردیم، خواهر مجروحش راهم؛ این یک قول بود، یک پیمان، اگر امدادگری مجروح میشد، اولویت با بقیه بود. جانمان را جا گذاشتیم و رفتیم سراغ بقیه...
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
۱۵ دی ۱۴۰۲
🌿همه داشتند از سرازیری مزار می امدند پایین دست همه پر از گل بود گل های نرگس ،بویش ادم را مست میکند ان هم در کنار سردار دلها باشی و شب میلاد خانم فاطمه زهرا هم باشد.
خیلی چشم چرخاندم بفهمم کجا گل پخش میکنند،دلم گل نرگسی را میخواست که اینجا بدستم رسیده باشد انگار با نرگس های معمولی عطروبویش فرق میکرد.
دختر مانتویی۱۴,۱۵ساله ای که شال کرم رنگش عقب رفته بود وکاپشنش کوتاه بود ایستاده بود کنار یکی ازموکب ها ،توی دستش یه دسته بزرگ نرگس داشت،رفتم سمتش فکر کرد میخواهم تذکرحجاب بدهم داشت گارد میگرفت،لبخند زدم
-میشه یه شاخه نرگساتو به منم بدی ؟
نگاهم کرد ،یک شاخه از بین نرگس هایش کشید بیرون وداد دستم .
تشکر کردم،
حضرت زهرا پشت وپناهت
شالش را کمی جلو کشید.
🥀امروز توی عکس ها یک شاخه گل نرگس زیر پاها له شده بود ،یاد دخترک افتادم،به حضرت زهرا سپرده بودمش ،کاش شماره تماسی ازاوداشتم .
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
۱۵ دی ۱۴۰۲
_________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما بیان می کند
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
۱۵ دی ۱۴۰۲
⏰حوالی ساعت سه بعداز ظهر به شهر انار رسیده بودیم، کمتر از دویست کیلومتری #کرمان. صبح با احمد راه افتادیم تا هم زیارتی رفته باشیم هم روایتی از مراسم بنویسم.
قبل تر از ما احسان و مسلم رفته بودند، قرار بود رسیدیم کرمان همدیگر را ببینیم.
شهر انار دروازه ی کرمان است، کویری، خشک و خلوت. پمپ بنزین را که پیدا کردیم احمد بنزین می زد که من خبر را دیدم، بیست نفر در انفجار گلزار شهدای کرمان کشته شده بودند، گوشی را جلوی صورت احمد گرفتم، خنده اش خشکید و بدون حرف فقط نگاهم کرد.
بعد ناگهان سیل تماس ها شروع شد، انگار همه ی دنیا خبر را بعد از من دیده بودند، فرصت نمی کردیم جواب بدهیم، هر آشنای دور و نزدیکی می دانست راهی کرمان هستیم زنگ می زد.
نفرات اول را با احوال پرسی جواب می دادم و بعدی ها را فقط می گفتم زنده ام و تمام، باید خبر می گرفتم از کرمان، احسان مدام اشغال بود، مسلم را به سختی پیدا کردم گفت همه زنده و هتل هستیم.
📲احسان زنگ زد گفت گلزار را بسته اند، گفت ما از گلزار که بیرون زدیم همه چیز رفت هوا، شهر بدجور به هم ریخته، تلفن پشت تلفن شارژ گوشی را تمام کرد.
برگردید برگردید؛ رفتن مان بی فایده بود، سقوط کرده بودیم ته دره، بینی مان را به خاک مالیده بودند، عصبی بودیم، تا غروب آفتاب دو ساعت وقت بود باید هفتصد کیلومتر راه آماده را در تاریکی برمی گشتیم یا به شهری می رفتیم که حالا بجز تشویش و خون و ازدحام در آن نبود.
🌅ناچار اولی را انتخاب کردیم، جاده های کویری شب ها تاریک و ترسناکند؛ مجبور شدیم برگردیم و پشت تلفن مدام زنده بودن مان را اعلام کنیم.
احمد بعد از هر تلفن می گفت خدا به داد خانواده هایی برسه که بچه شون گوشی را جواب نمیده. اصلا شده بود مامور عذاب من، مدام لعنت می فرستاد، پشت فرمان هر چند دقیقه خبرها را چک می کرد، پنجاه شهید ای وای، هشتاد شهید خدایا، هشتاد، صد شهید یا خدا.
اینطور مواقع جنون پیدا کردن خبر تازه پیدا می کنیم شاید یکی از خبرها همه چیز را تکذیب کند و همه ی آن صد نفر زنده شوند.
بابا سر شب زنگ زد، نگفته بودم مسافرم که نگران نشود، پرسید کجایی گفتم توی ماشین میرم خونه. دروغ هم نگفتم.
گفت من هم اخبار کرمان را می بینم، خدا خدا کردم زودتر قطع کند تا چیزی نفهمیده ، باباها خیلی ضعیف هستند، حتی اگر بچه شان کیلومترها را بمب فاصله داشته باشند ترس به جان شان می افتد، بیچاره بابایی که پسرش چند قدمی بمب بوده، چون طبق قانون طبیعت گوشت سوخته و دست جدا شده نمی تواند تلفن حواب بدهد.
🌌ساعت یک بامداد، بعد از پانزده ساعت مسافرت بی سرانجام در یک روز تلخ زمستانی
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
۱۵ دی ۱۴۰۲
❇️پیرمرد با دو پای استخوانی و چهار پای فلزیاش قدم برمیداشت.
چند ثانیه طول میکشید تا یک قدم بردارد، واکر را بلند کند، چند سانتی جلو بگذارد و قدم بعد را بردارد؛ میرفت سمت انفجار اول، دقیقاً بعد از انفجار، نیروهای بسیجی و امنیتی مردم را میفرستادند سمت درختانِ پر حجمِ کنار گلزار شهدای کرمان، از آنجا هم بروند به مکانهای دورتر از گلزار. امنترین مسیری که در آن لحظه میشد روی آن حساب کرد.
پیرمرد اما سرش را انداخته بود پایین و واکر به دست میرفت. به انگشتان شستاش نایلونهای قرص و شربتی آویزان بود.
جوان بسیجی جلویش را گرفت: «حاج آقا کجا؟ برو تو جنگل...!»
نگرانی توی رخسار پیرمرد موج میزد، نه حواسش سر جایش بود و نه توان رفتن داشت!
جوان بسیجی معطل نکرد؛ نایلونهای دارو را گرفت و داد رفیقش، زیر دو خمِ پیرمرد را گرفت و برد روی کولش: «محکم بگیر حاجی!»و صد، دویست متری از راه آسفالته پیرمرد را برد تا از محل حادثه دور کند...
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
۱۵ دی ۱۴۰۲