13.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت ۱۵ دی #کرمان
بگو که از غم عشقت چگونه جان برهانم
چگونه این همه غم را به هر طرف بکشانم؟
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
روایت ۱۵ دی #کرمان
وقت تدفین، معاون مدرسهشان اصرار کرد که میخواهد خودش دانشآموزش را به خاک بسپارد و پیکرش را داخل قبر گذاشت...
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
24.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت ۱۵ دی #کرمان
🔰خاطره گویی خانواده طلبه شهید محمدی زاده
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
برادرت به تو قول داده بود که همه جا کنارت باشد و از تو مراقبت کند، حالا اگر از بیمارستان مرخص شود و بفهمد تو شهید شدی چه طور تحمل کند....
اگر بفهمد ۸ نفر از اعضا خانواده هم همراه مریم پرواز کرده اند چه طور تاب بیاورد .....
(شهیده مریم سلطانی نژاد)
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://ble.ir/revayat_kerman
23.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂بچه ها مظلومند، پاک پاک، روحشان انقدر دست نخورده و صاف است مثل اینه،انوقت اگر این اینه روبروی مزار سردار پاکی ها بایستد باصلابت هم میشود.
شاید پسر ۱۰ ساله معنی ما ملت شهادتیم را نفهمد اما اگر ان را حاج قاسم سلیمانی بگوید فرق میکند میشود مثل معنای بابا اب داد، بابا جان داد، بابا شهادت را یادم داد.
وصیتش را حفظ میکنی مثل شعر یک توپ دارم قلقلیه، به همان راحتی.
چون قلب صافت اینه ایست برای انعکاس ملائکه ای که انجا صف کشیده اند و خوب ترها را انتخاب می کنند برای پرواز
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
«عروسکشان»
🏙همهی ماشینها جمع شدهاند. منتظرند.مثل ماشینهایی که بعد از عروسی یک گوشه جمع میشوند تا ماشین عروس برسد همه پا بگذارند روی گاز و با سرعت بیفتند دنبالش. یک ماشین گل زده جلوی همهی ماشینها هست که عکس داماد را زدهاند روش. از توی یکی از ماشینها صدای آواز میآید. یک نفر با چادر مشکی دارد خودش را آنجا تکان میدهد. جلو میروم. در را باز میکنم. مادرش است. مادر داماد. شعر می.خواند شعر دامادی: «شاباش شاباش... شاباش شاباش...»
کل میکشد. دستش را توی هوا میچرخاند. میگوید: «اسماعیل نوبت آرایشگاه گرفتی، یادت نره بری»
اسماعیل نوبت آرایشگاه دارد. برای یک ماه دیگر، ۱۳ بهمن. نوبت تالار هم گرفته. مادرش لباسش را دوخته. خواهرهاش پارچه خریدهاند. عروس اما بیمارستان است. حالش بد است. داماد او را گذاشته و رفته.
یک آمبولانس میرسد و همه دنبال آن آمبولانس گاز میدهند.
از توی یک ماشین صدای آواز میآید.
عروس اما بیمارستان است...
محدثه اکبرپور
_________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
«هفتمین قبر»
🌿اسماعیل را هیچوقت ندیده بودم. با خواهرش هم صحبت بودم، از مادرش حس خوب میگرفتم اما خودش را هیچ وقت ندیده بودم. اصلا نمیدانستم کسی به این نام و نشان هم توی دنیا هست. اصلا اسماعیلی نمیشناختم.
حتما چندین بار از کنارش رد شده بودم. حتما توی موکب گورچو از دستش چای و کاکائوی داغ گرفته بودم اما نگاهش نکرده بودم، اما کسی بهم نگفته بود اون آقا رو میبینی! اونو یادت بمونه، بعدا خیلی باهاش کار داری.
آره باهاش کار دارم. با اسماعیلی که همیشه راحت از کنارش رد میشدم کار دارم. اسماعیلی که همیشه گوشه کنارها، توی تاریکی و در سکوت به سر میبرد. حالا صدای همه را بلند کرده. از همه بیشتر صدای مادر من را. مادر من!... هیچوقت صدای شیونش را نشنیده بودم. اما امروز توی ماشین جیغ میکشید. صدایش جوری بود که انگار میخواست خفهاش کند اما نمیتواند. انگار دنیا برایش تنگ شده بود، تنگتر از قبر.
🌱و من فکر میکردم الان سی و هشت سال پیش است. اوایل بهمن ماه. ایام عملیات کربلای ۵ و آن آمبولانس که جلوی ما توی جاده روان است دارد پیکر پدر من را میبرد.
مادرم داد میکشد: «پس چرا من نرفتم، چرا من موندم، چرا من کشته نشدم، چرا؟...»
مادرم صبرش تمام شده. مادرم میخواهد کنار پدرم توی گلزار شهدای کوچک گورچو بخوابد. آنجا یک قبر است که مال اسماعیل است و مادر من آن قبر را میخواهد. هفتمین قبر را...
از ماشین پایین آمدم. مادر شهید را دیدم. داد میزد: «نمیتونم صبر کنم، سه روزه از حضرت زینب یه کمی از صبرشو خواستم بهم نداده، نداده»
سه روز، سی و هشت سال...
😭هیچکس نمیتوانست مادر اسماعیل را آرام کند. یکی من را نشانش داد. نگاهم نمیکرد. بهش گفتند: «آروم باش دختر شهید کنارته»
ناگهان آرام شد. سرش را چرخاند طرف من، نگاهم کرد و آرام گفت: «بابات اسماعیلِ منو برد پیش خودش، بابات اسماعیل منو برد. الان با هم مهمونی دارن، الان با هم خوشحالن» و هر دو با هم گریه کردیم
و من خدا را شکر کردم که مادرم آنجا نبود تا بشنود. بشنود باز هم پدرم بدون او مهمانی گرفته. بدون ما...
🖼 حالا عکس اسماعیل را بر میدارم میگذارم کنار میز کارم. باید جلوی چشمهایم باشد. من با او کار دارم. خدا او را به من نشان داد. به همهی ما. گفت این مرد را ببین، این مرد را یادت باشد. باید به اندازهی تمام این سالها که ندیدمش ببینمش. باید ازش بخواهم به من هم یاد بدهد چطور در سکوت و تاریکی اینقدر بزرگ شد.
آخه من هم دلم مهمانی میخواهد!
محدثه اکبرپور
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🩹همیشه اصرار بر پرسیدن حالمان نداشته باشید، گاهی گفتنی نیست
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://ble.ir/revayat_kerman
برادرم...
😭برادرِ کمر شکستهام...
نمیدانم ارباب در تو چه دید که انتخاب شدی... اگر چفیهی روی دوش فرزندانت موقع رجز خواندنشان حماسه نبود، پس چه بود؟
اگر طفل شیرخوارهات روی دستان تو حماسه نبود، پس چه بود؟ نمیدانم طفل شیرخوارهات مهلت تلظی کردن هم پیدا کرد یا نه...
همسرت...
ریحانهات...
مریمات...
امیرعلیات...
و شش عزیز دیگرت...
برادرم! برای قلبت یس میخوانم....
برادرم! کمر راست کن...
هلهلهی حرملهها پایانی ندارد.
۱۴۰۰ سال است از دندانهایشان خون فرزندان ما میچکد. فقط ابزارشان فرق کرده. از تیر سه شعبه به ترکشهای آسفالت سوراخ کن تغییر کرده.
برادرم! تو حالِ عمهی سادات را زندگی میکنی. تو معنای "ما رایت الا جمیلا" چشیدی وگرنه که ولله اگر این داغ را برایت مینوشتند.
🏴برادر رشیدم! سرت را بالا بگیر و کمر راست کن. ما که از کرمان برگشتیم. تمام شدیم و برگشتیم ولی تو اگر پیش مریمت رفتی بگو به دردانهی اباعبدلله بگوید، گوشهی چشمی هم به ما بیندازد.
چند سانتی متر آنطرفتر، ریحانهات را به شش ماههی ارباب شهیدمان قسم بدهد که ما را هم بخرد. ما را وقف انقلاب عزیزمان کند.
امیرعلیات را به قاسمبن الحسن علیهالسلام قسم بده که پسران و دخترانمان را شیران انقلاب کند.
همسر شهیدهات را به مادرمان فاطمهی زهرا سلام الله علیها قسم بده ما مادرها را قاسمپرور بار بیاورد.
🌊برادر دلیرم! کوه در برابرت به کرنش درآمده.
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman
💔درد وقتی به استخوان برسد
چشمهایت به حرف میآیند مثل مادری که فرزندش را به خاک سپرده......
(مادر شهید نیک اندیش)
_____________________
📌کانال روایت کرمان، روایتی متفاوت را برای شما دارد
✉️دوستان خود را به این کانال دعوت کنید👇
🔗https://eitaa.com/revayat_kerman